سرمقاله آگوست ۲۰۲۵: از خامنه ای به رضا پهلوی؛ مدرنیته ایرانی و فرهنگ زن کشی، نخبه کشی و سگ کشی (۲)

نویسنده: شهرداد خبیر

خاطرات از یاد رفته و از یاد رفتگان!

هر که ناموخت از گذشت روزگار

نیز ناموزد  ز هیچ  آموزگار

هگل، بنیان گذار تاریخ گرایی و پدر فلسفه تحلیل تاریخی را جمله ای ست مشهور و مختصر، بسیار پر مغز، فکرت سوز و حکمت آموز، در باب جوهره تاریخ و بطور ضمنی: «گذار ذات حیوانی بشر در فرایند دیالکتیکی تکامل اجتماعی اش، در مسیر کسب تدریجی عقل و نیل به انسانیت» – “بزرگترین درسی که از تاریخ می توان گرفت اینست: که تاکنون کسی از تاریخ درس نگرفته».

این « تک بیان جهانشمول»، همان اندازه که در مورد ما ایرانیان بویژه، صدق می کند، سیگاریهای ناجور! و البته محترم را نیز در بر می گیرد و به یک اندازه و به یک سان، هم شوربختی و شکست های پی در پی ملت ما را تحلیل و توجیه می کند که سرطان ریه آنهمیشه سیگاری (Chain Smoker)- بی پروا را !. این یکیتدخینی» غرقه در نیکوتین و دود و دم است و آن دیگری: « تودۀ » جهل زده، مرده پرست و نسیان کار، محو در فضای سیال و غبار آلود خرافۀ هزاره ها و گریزان از نوشتن و وقایع نگاری؛ سپرده گوش به روایات شفاهی، که از هر نسل به نسل بعد شاخ و برگ بیشتری یابد و محصول آن نه تاریخ که  شبه تاریخ یا اسطوره، شایعات یا مسموعات دست چندم مسخ شده، و دروغ های شاخدار باشد تا در عمل فقط بکار  نقالی  و داستانسرایی و واقعیت گریزی آید.

عطا ملک جوینی در کتاب «جهان گشای اش»، گوشه ای از آنچه روی داد را چنین روایت می کند: «یکی از بخارا پس از این واقعه گریخته بود، به خراسان آمده حال بخارا (کلانشهر خراسان بزرگ) را از او پرسیدند. او گفت آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند و جماعت بزرگان اتفاق کردند که در پارسی، موجزتر از این سخن نتوان بود».

نامش تموچین بود و مغولان او را چنگیزخان می گفتند، یعنی خان بزرگ. قویتر که شد با سلسله کین، حاکمان شمال چین، گلاویز شد و پس از اردوکشی و جنگهای خونین، سرانجام بر آنها پیروز شد. پکن را اشغال و غارت کرد و هزاران نفر را در آنجا به کام مرگ و نیستی انداخت. در همان روزها بود که چون مرزهای ایران و مغول به هم رسیدند و همسایگی واقع شد، سلطان محمد خوارزمشاه، سفیرانی نزد چنگیزخان روانه کرد. یکی از سفیران بعدها روایت کرد: که چون به نزدیک پکن شدیم از مسافت دور پشته بلند سپیدی در نظر آمد. ما را چنان افتاد که مگر کوه برف است. از خلق و بزرگان آن دیار پرسیدیم، گفتند: جمله استخوان آدمیان، کشته به تیغ مغولان است!

چنگیزخان، سفیران وحشت زده را به حضور پذیرفت و احترام کرد. نامه ای نوشت به رهبر خوارزم، سرشار از تمایل به تعامل و علاقه به همزیستی مسالمت آمیز و ایجاد روابط دوستانه سیاسی و گسترش تجارت برای حفظ امنیت مرزهای دو همسایه و نیز« منطقه » در مسیرجاده ابریشم  اما چنانکه می دانیم، در عمل سیر حوادث گونه ای دیگر رقم خورد و شماری از بازرگانان مغول در مرزهای دو کشور، توسط حاکم محلی که به مالشان نظر داشت، به بهانه« مباح بودن» مال کفار بقتل رسیدند زیرا گسترش تجارت آزاد به نفع دار و دسته او نبود. خان مغول این ماجرا را عهد شکنی و نقض روابط عرفی و پذیرفته به اصطلاح«بین المللی» آنزمان، تلقی کرد و توهینی آشکار به خود دید. حیثیت او زخم برداشت و اعتبارش در میان«سران متحد یا تابع» او در«منطقه» مخدوش شد.  چنگیز از خوارزمشاه غرامت اموال و خونبهای تجار را مطالبه کرد اما چون حاکم و مقصرین جزء اقوام و حلقه رانتی رهبر خوارزم بودند، او نه عذر خواست و نه غرامت داد. «سران» مغول و «منطقه» در انتظار واکنش خان بزرگ نشستند و چون او  پاسخی درخور از رهبر خوارزم دریافت نکرد، جنگ اجتناب ناپذیر شد. رهبر خوارزم  ادعای «بصیرت» سیاسی داشت و به عنوان اسکندر زمانه (لقبی که حلقه رانتی و جیره خوارانش به او داده بودند و او هم در کمال تواضع!! آنرا پذیرفته بود)، هر سحرگاه به نامش در هر کوی و برزن گرگانج (اورگنججرجانیه) پایتخت اش، کوس بیدار باش می زدند تا مسلمین برخیزند و به شکرانه امنیترهبرداددر مساجد نمازِ شکر، گزارند. خودشیفتگی و خود بزرگ بینی  محمد خوارزمشاه  آنچنان شد تا باناصرالدین اللهخلیفه بغداد در افتد و خود راامیر المومنینمسلمین جهان و خوارزم را ام القرا  اسلام بنامد. گویند: خلیفه پنهانی با چنگیز بساخت و اورا به حمله به ایران تحریک کرد. سرانجام  در اثر تکبر و لجاجت این رهبر جهان اسلام، گرگانج و بخارا و دیگر  بلاد خوارزم و ایران، بدست مغولان، در نهب و ویرانی بسوخت. خونریزی سرگرفت تا بپا رسید. مردم بیگناه و بی دفاع قتل عام شدند و رهبر مسلمین از پایتخت اش گریزان شده، همچنان می گریخت تا در پناهگاهش به خفت و خواری از ترس بمرد.

بازی در لبۀ پرتگاهروزنه ای  رو به آینده گفتا کرا کشتی تا کشته شوی زار؟

تا باز که او را بکشد آنکه ترا کشت!

روایت دوم: نادر پس از خلع شاه طهماست دوم صفوی فرزند شاه سلطان حسین از سلطنت، بعلت فساد و شکست های متوالی او از عثمانیان و روسها و واگذاری بخشهای بزرگی از ایران بخاطر حفظ حکومت خود، طهماسب را  بهمراه خانواده و حرمسرایش به قلعه ای در سبزوار، تبعید می کند تا به خوشگذرانی و لهو و لعب و شکار بپردازد و مملکت را به او (نادر) واگذارد. سپس عازم گشودن هند می شود و به سوی دهلی رهسپار شده و فرزند پانزده ساله اشرضاقلی میرزارا بعنوان جانشین خود منصوب می کند. چون شایعه مرگ نادر به پسرش رسید، او از ترس بازگشت طهماسب به سلطنت، تحت تأثیر محمدحسن قاجار که پدرشمحمد حسینرییس ایل  قاجار، بدست تهماسب گردن زده شده بود، دستور قتل او و همسران اندرونی شاه و فرزندانش را صادر می کند. باقی ماجرا در«کتاب تاریخ » چنین آمده: «مأمور قتل (از سرداران قاجار)-حسین خان  نام داشت. او به بهانۀ اظهار دوستی به طهماست چنین گفته بود: که جانش در خطر است و صلاح در آنست که به روسیه بگریزد و او تدارکات این سفر را آماده کرده است. چون  با این فریب، شاه را اسیر کرد، او را به خاطر این ترس ملامت کرد و گفت:که شایستگی پادشاهی را ندارد. حسین خان در نهایت شقاوت و سنگدلی  در حضور «اندرونیان» به شاه نزدیک شد، از پشت دستهای طهماسب نابینای مفلوک را گرفته و اجازه نمی داد دستهایش را به حلقه طنابی که به گردنش انداخته بود، برساند. چهار سرباز دو سر طناب را گرفته، می کشیدند. سربازان، زنان و بچه ها را که شیون می زدند و بشدت گریه می کردند، نگاهداشته و اجازه نمی داند که بجلو رفته و مانع شوند. زنان در حالیکه به سر و سینه می کوبیدند و شاهد این منظره فجیح بودند، از هوش رفته و نقش زمین شدند. سپس دهان طهماسب طناب بر گردن، باز شد، زبان از حلقش بیرون آمد، دهانش کف کرد و صدای خرخر مرگ در گلویش، در حالیکه بشدت دست و پا می زد و رنگش کبود شده بود، خفه شد. چراغ عمرش خاموش شد و سرش، که از هر نشانه حیات بی نشان بود، به روی سینه اش افتاد. پسر هشت ساله اش از دیدن این صحنه وحشتزده از زیر دست و پای سربازان فرار کرد و خود را بر جسد پدر رسانید و گریه کنان فریاد می‌زد پدر.. پدر  و جنازه را در آغوش کشید. حسین خان در حالیکه خون چشمانش را گرفته بود و حالت دیوانگان یافته بود،در کمال شقاوت و سنگدلی، چنان لگدی محکم  بر پشت کودک زد که صدایش خفه شد. سپس دست به کمر برده، خنجر در آورد و آنرا تا دسته از پشت در قلب کودک معصوم فرو برد. زنان حرمسرا دیگر طاقت نیاوردند و به بیرونی فرار کردند. حسین خان فریاد کشید که آن بچه دیگر کجاست. به اشاره یکی از سربازان، او زنی را کهبچه بغلمی دوید دنبال کرد و بچه را از آغوش اوبیرون کشید و با قساوت در چاهی که در حیاط بود انداخت. اینست: پایان خاندانی که بنام دین ظهور کرد، خود را با خشونت و شجاعت و درگیری و جنگ با همسایگان تا اوج برکشید و بنا بود تا ظهور مهدی تدوام یابد و حکومت را به او تحویل دهد. فاعتبراو  یا اولابصار !

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان