نویسنده: پریدخت کوهپیمان
چند روزی از آمدن ما و مستقر شدن در خانه کرایه ای که البته فقط یک اطاق بود میگذشت. بچه ام همچنان گرسنه بود و من تصمیم گرفتم خودم کاری کنم. اینجا دیگه ناوارد نبودم به همین خاطر آن روز بهروز را که هر روز پس از خورد ن صبحانه به اطاق دوستش میرفت صدا زدم که فوراً بلند شد و آمد. پرسیدم تو به جای اینکه بری دنبال کاری بگردی اینجا تو خونه این آقا چکار میکنی؟ ولی در عین حال سرکی به داخل اون محل کشیدم. به به چه دیدم، بساط قمار با ورق! تازه متوجه شدم که او برای خودش سرگرمی خوبی پیداکرده و اصلا به فکر منو و این طفل معصوم نیست! با عصبانیت به او گفتم هر چه زودتر به اطاق خودمون برگرد مواظب بچه باش تا من بر گردم! پرسید کجا؟ در جوابش اصلا حرفی نزدم و از خانه بیرون آمدم. همین که به سر خیابان رسیدم وای خدایا چه میدیدم ..مادرم هراسان اطراف را نگاه میکرد گویی چیزی گم کرده بود. هر لحظه به سویی برمیگشت که به یک باره چشمش به من افتاد و فورا انگار فکر میکرد من می خواهم فرار کنم، به سمت من دوید. من هم که آرزوی چنین لحظه ای را داشتم به سوی او دویدم. به هر حال مادر است. فورا مرا در آغوش گرفت و گفت کجا خواستی بری؟
نگران و دل آزرده گفتم مادر چطور ما را پیدا کردی؟ با چشمانی اشکبار گفت چند روز قبل منزل داییت بودم و آنجا جاریت را دیدم احوال پرسی کردم گفت دخترت را دیدی؟ گفتم نه مگر کجاست؟ گفت الان یک هفته هست که برگشتن و آبادان زندگی میکنن. آدرس را پرسیدم، فقط گفت حوالی ایستگاه هفت خانه گرفته اند. منم امروز آمدم که بگردم پرسان پرسان ترا پیدا کنم کجا زندگی میکنی. شوهرت کو؟ الان داری کجا میری؟ گفتم بچه ام شیر نداره داشتم میرفتم براش شیر بخرم. شوهرم هم توی خونه هست پهلو بچه ..
جلوی من افتاد و گفت بریم ببینم کجاست که ترا آورده و چه زندگی برات درست کرده؟ من هم بناچار جلو افتادم و او را تا ورود به حیاط خانه همراهی کردم. با ورود ما، زن صاحبخانه او را صدا زد که مهمان براتون آمده! متاسفانه او چون آدم لاابالی بود پیش خودش فکر کرد من از مهمان هر که هست پذیرایی میکنم و او را به اطاقمان میبرم، غافل از اینکه مادرم خیلی زرنگتر از او بود. سریع تا در اطاقی که او آنجا بود رفت و متاسفانه آنچه را که نباید میدید با چشمان خود دید و جای هیچگونه دفاع یا حرف اضافی نماند. قدری او را خیره خیره نگاه کرد و بعد با فریاد گفت اینست مردانگی تو! دخترم را بیچاره کردی! حالا این طفل معصوم چه گناهی کرده و همان موقع به سمت او هجوم برده و چند بار با دمپایی به سر و صورت او کوبید و بعد رو به من کرد و گفت ببین چقدر خوشبختت کرده! او در حال قمار کردن و تو در بدر کوچه ها برای تهیه شیر بچه! اصلا صدات در نیاد، برو بچه را بردار و فورا این محیط و این مرد نامرد را ترک کن! هر چه زودتر …
من که جان به سر شده بودم و بعد از ورود به شهرم باز هم او در کمال آرامش به کارش ادامه میداد و هر روز بعد از خوردن صبحانه فورا دوستش صداش میکرد و او به اطاق آنها میرفت، در این موقع بود که من هم تصمیم خودم را گرفته بودم. با آمدن مادرم که روزها در سطح شهر بدنبال من میگشت تا محل سکونتم را پیدا کرده بود بدون تامل و فکر کردن بچه را به بغل زدم و سراسیمه با او از آن محیط فلاکت بار خود را به بیرون رساندم. چند دقیقه بعد من توی خونه پدرم بودم. یکی دو تا از خواهران شوهردارم تا فهمیدن، فورا برای دیدند من آمدن. وای با دیدن آنها خدا میدونه چقدر زار زدم و گریه کردم. هرچه مادر و خواهرانم مرا دلداری میدادن آرام نمیشدم. عقده دو ساله خود و تمام دربدریها و بی کسی ها را یکجا خالی کردم.
پس از مدتها، آنروز همراه خواهرانم و مادرم یک غذای درست و حسابی خوردم و فورا برای بچه هم شیر تهیه کردن. کلی درد دل داشتم و همه را همراه با اشک و آه و پشیمانی بیرون ریختم. پدر در این زمان بفاصله چهار پنج ساعت در شهری دور از آبادان کار میکرد و هفته ای یک بار به خانه میامد و آن روز شنبه بود که مادرم از اول هفته شروع به جستجو کرده و من را پیدا کرده بود.
من در جمع خانواده نمی دانستم جواب سوال کی را بدم تا اینکه مادر بدادم رسید و گفت دخترها، وقت زیاده او از حالا به بعد کنار ما خواهد بود، میتونید روزهای آینده هم بقیه درد دلهاشو گوش کنید. پس از رفتن خواهرها مادر با چهره ای شکسته و غمگین کنارم نشست و گفت و اما حال نوبت من است که خودم را در مورد تو و آزادی که بهت داده بودم برای رفتن منزل داییت مقصر میدونم و فکر میکنم اگر بیشتر به آن رفت و آمدهای بی مورد توجه میکردم شاید می تونستم ترا از سرنوشت شومی که نصیبت شد نجات بدم. دخترم به من گوش کن! این چه کار اشتباهی بود که تو کردی و یک طفل بی گناه را هم شریک زندگی بی ثبات خود کردی؟ چرا هیچگونه مشورتی با من که مادرت بودم نکردی و بیگدار به آب که نه، به آتش زدی و سرنوشت خود را خراب کردی. میدونی جور این بی فکری ترا کی بدوش کشید که شرمزده شد؟ در مقابل پدرت و اصل گناهت به گردن من افتاد. گمان نکنم رنجی را که طی این مدت من کشیدم تو کشیده باشی! تو ندیدی خواهران بزرگتر ترا با چه آداب و رسومی به خانه بخت فرستادیم. چطور فکر کردی که خودت عقل کلی و کارت هیچ ایرادی ندارد، از همه مهمتر با چه دل گرمی این بچه را بدنیا آوردی و در اینجا مادر سکوت کرد و اجازه داد من هم آنچه که بر سرم آمده بود برایش تعریف کنم.
لحظاتی بعد هر دوی ما در سکوت دردناکی فرو رفتیم گویا مادر پیشنهادی داشت و هنوز با وضعیت روحی من جور نمی دید که همان موقع در میان بگذارد تا اینکه شب شد و دوباره مرا صدا زد و گفت من مجبورم آنچه را که آقا جونت گفته برات روشن کنم. پدرت تا فهمید آواره و دربدر با یک بچه به خودت بر گشتی، به من گفته در صورتی که این بار مثل گذشته وظیفه ات را انجام ندی، من حتی مجبورم که همراه دختر خطا کارت ترا هم از زندگیم خارج کنم. پرسیدم پیشنهادی دارید؟ وقتی پرسیدم چکار کنم؟ گفت اول او را پیدا میکنی به خانه بر میگردانی و طی هفته ای که من نیستم به دادگاه مراجعه کرده و تقاضای طلاق میکنه و اگر با این دستور من مخالفت کنه اونو از خانه من بیرون میکنی و برای همیشه فراموش خواهی کرد که چنین دختری داشته ای. حرفهای مادر که به اینجا رسید اشکهای من سرا زیر شد. با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت یعنی توقع داری بزاریم به آن زندگی بر گردی و تو کار کنی او را نگه داری؟
فصل بعدی، جایی میان خیال و واقعیت، در انتظار است.
ادامه دارد…