نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل هشتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
ادامه ی داستان نامه نوشتن کیخسرو به رستم از شاهنامه: آنگاه کیخسرو فرمان داد تا در باغ گشودند و نشستنگهی شاهوار و درختی با شاخه های یاقوت و زر از برای سایه گستردن بر آن تخت زرین نهادند و مجلسی درخور آن پهلوان دلیر آراستند و به بزم نشستند. از آن سوی گرگین چون از آمدن رستم به بارگاه کیخسرو آگاه شد، کلید رهایی از غم هایش را در دست تهمتن یافت، پس فرستاده ای نزد رستم فرستاد و از او خواست نزد شاه رود و از او بخواهد تا از گناهش در گذرد، رستم نیز فرستاده را به گرگین پیغام داد که اگر بیژن از بند رها گردد، او نیز از آن بند خواهد رست ولی اگر جز این باشد، تهمتن خود نخستین کینه خواه او خواهد بود و اگر هم او چنین نکند گیو دلاور کین فرزند خواهد ستاند. چون روز دوم فرا رسید، تهمتن لب گشود و از شاه خواست تا گرگین را از زندان برهاند، شاه نیز جان گرگین بر تهمتن بخشید و وی را از زندان آزاد نمود. فردای آن روز تهمتن لشکر خویش آراست و با گستهم، گرازه، رهام و فرهاد راهی سرزمین توران شد. چون به نزدیکی مرز توران رسیدند، رستم سپاه را در آن جایگه نگه بداشت و خود با آن سرکشان به سان بازرگانان با لباس های گشاد و گلیم و کمربندهای گشاده، به همراه کاروانی با ده شتر بار، گوهر و فرش و جامه و … به شهر توران روی نهادند و از آنجا به شهر پیران -ختن- رسیدند. تهمتن چون پیران ویسه را بدید، دو اسب گرانمایه با زین زر بدو داد و خود را بازرگانی خواند که هم خریدار و هم فروشنده است و از ایران بدین شهر آمده است؛ و اکنون اگر آن سالار توران بپذیرد، گوهرهای شاهوار را نثارش کند و در ازای آن، اسبان تازی را بستاند:
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
پس از آن پیران از تهمتن که او را نشناخته بود و می پنداشت که بازرگانی بیش نیست، خواست تا هر گونه از اجناس که بهایی دارد، به سرای خویش آورد و آنان را به خریداران ترک بفروشد:
خریدار دیبا و فرش و گهر
به درگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی
بدین ترتیب نیز روزگاری بگذشت و رستم همچنان در توران زمین بماند و به بازرگانی پرداخت.
داستان آمدن منیژه پیش رستم از شاهنامه:
چون خبر آمدن آن کاروان از ایران به منیژه رسید، شتابان سوی رستم آمد و از بیژن خبر جست و بدو گفت که اگر به ایران رسد، گیو دلاور و یا رستم را از دربند شدن بیژن آگاه کند. رستم که از گفتار منیژه ترس در جانش آمده بود، بر دخت افراسیاب بانگ زد و بدو گفت که نه خسرو می شناسد و نه از گودرز و گیو باخبر است و مغزش از آن گفتار تهی است. اما منیژه کوتاه نیامد و زاری کنان رستم را شماتت نمود. آنگاه نام خویش بر رستم آشکار نمود و از رنج و تیماری که به سبب عشقش به بیژن متحمل شده بود، رنجی که بعلت از تاج و تخت افتادن کشیده بود، و نیز رنجی که بخاطر گرفتار شدن بیژن در غل و زنجیرهای آهنین کشیده بود و هر شب و روز مرگ خود را از یزدان طلب کرده بود و همه و همه را به رستم گفت. سپس از او خواست تا اگر به ایران گذر کرد، به درگاه خسرو رود و گیو را از آن چاهی که بیژن در اوست آگاه کند. تهمتن چون گفتار پردرد منیژه بشنید بفرمود تا یکی مرغ بریان آورند. سپس آن را بر نان نرمی پیچید و انگشتری خویش در آن نهان کرد و به دست منیژه سپرد. چون منیژه خوردنی ها را نزد بیژن آورد، دلاور که از آن همه خوردنی خیره مانده بود، از منیژه چگونگی یافتن آن غذاها بپرسید، منیژه نیز آنچه بر او و رستم رفته بود، بازگفت و او را بازرگانی خواند که از برای مال و خواسته از ایران به توران آمده و در کنار کاخ کلبه ای آراسته و آن خوردنی ها از او رسیده است. بیژن چون آن نان پاک را باز نمود، انگشتری را در آن نهان دید و چون به نگین آن نگریست نام رستم را بر آن خواند و از شادی خنده ای سر داد که منیژه در بیرون چاه صدای او بشنید. بدین ترتیب پیران پس از سوگند دادن منیژه ماجرا را بد و بازگفت و آن مرد گوهر فروش را همان رستمی خواند که برای رهایی او از چاه به توران آمده بود و اصلا تهمتن را به آن گوهرها نیازی نبود. آنگاه منیژه را سوی رستم پیغام داد که اگر او همان خداوند رخش است، بدو بازگوید، و تهمتن چون آن گفتار از منیژه بشنید از او خواست تا آن راز نگه دارد و شب تیره، آتشی کنار چاه بیفروزد از برای روشن شدن آن چاه، تا بتواند به درون چاه رود و بیژن را نجات بخشد.
داستان بیرون آوردن بیژن توسط رستم از چاه از شاهنامه:
چون شب هنگام فرا رسید، تهمتن زره رومی بپوشید و پیش دادار به نیایش پرداخت و پس از آن با هفت پهلوان به سوی چاه آمد و ابتدا از آنان خواست تا سنگ را از روی چاه بردارند، اما هیچ یک از پهلوانان را یارای برداشتن سنگ از چاه نبود.
از این رو رستم از اسب به زیر آمد و آن سنگ را با نیرویی که از یزدان گرفته بود از چاه سوی بیشه انداخت و زمین از سنگینی آن به لرزه درآمد. سرانجام رستم با همه کوشش خویش بیژن را با موها و ناخن های دراز و رنجور و درمند از چاه برون آورد و غل و زنجیرها از او گسست و خواست تا بر گرگین بخشش آورد و کینه و بدی را از دل برون کند. بدین ترتیب رستم و بیژن سوی آن هفت گرد بازگشتند. پیلان وقتی بیژن را با آن حال و روز دیدند، سر و روی وی خوب شستند و لباسی نو بر او پوشاندند. رستم پس از رها کردن بیژن از بند و چاه، او را با منیژه و «اشکش» همراه کرد تا خود به جنگ افراسیاب رود و سرش از تن جدا کرده نزد کیخسرو آورد، اما بیژن خود را در آن کین خواهی پیشرو خواند و به همراه تهمتن و هفت پهلوان روانه درگاه افراسیاب شدند:
تو دانی تهمتن که من بیژنم
یلان را همه سر زتن برزنم
تهمتن چون به نزدیک افراسیاب رسید، او را خواب در ربوده بود و به آواز رستم سراسیمه از خواب برخاست و بر رزم آوران خویش فریاد آورد، اما رستم همه آن ترکان را به دست خویش هلاک نمود و افراسیاب در حالی که از شدت خشم جامه بر تن می درید، از درگاه گریخت و بلافاصله پس از آن رستم و دیگر همراهان درون کاخ آمدند و هر آنچه از گنج و دینار بود، برگرفتند:
به کاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش
پریچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان به دست
گرانمایه اسبان و زیـن پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ادامه دارد…
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد