گردآورنده: فرنگیس حسینی
داستان اول: باب بیتدبیری
(حکایت شاهینی که پادشاهی را نابود کرد)
روزی روزگاری در سرزمینی دور، شهری در دل کوهها بود که پادشاهی دانا بر آن حکم میراند. او سالها با درایت و انصاف حکومت کرده بود و دشمنان را از مرزهایش دور نگه داشته بود. اما مثل هر انسان دیگری، او نیز یک نقطهضعف داشت: اعتماد بیجا.
شاه روزی شاهینی جوان و زیبا را در جنگل یافت و از آن پس او را پرورش داد. شاهین بهزودی زبان انسانها را آموخت، نزدیکیاش به پادشاه بیشتر شد و مشاور خاص دربار گشت. اما این شاهین، برخلاف ظاهر دوستداشتنیاش، در دل کینهای پنهان داشت. او از روزی که جوجهای بیپناه در قفس مردی روستایی بود، قسم خورده بود که روزی از انسانها انتقام بگیرد.
سالها گذشت. شاهین با نرمی سخن گفتن و تعریفهای پیاپی، دیگر مشاوران عاقل پادشاه را کنار زد. هر کس که سخنی خردمندانه میگفت، شاهین با زرنگی، گفتههایش را تحریف میکرد و در گوش شاه، بذر تردید میکاشت. تا جایی که روزی شاه تمام وزرای قدیمی را تبعید کرد و دربار را بهدست شاهین سپرد.
اندکاندک، کشور دچار نابسامانی شد. سپاه دیگر انسجام نداشت. خزانه خالی شد. شاه اما بهجای آنکه چارهای بیندیشد، شب و روز به شکار با شاهین مشغول بود.
روزی دشمنی قدیمی به مرزها حمله کرد. پادشاه بهجای فرمان دادن، به حرف شاهین گوش سپرد که گفت: «این فقط شایعهای است تا دشمنان داخلی تو را بترسانند. نیازی به لشگرکشی نیست.»
وقتی پادشاه به خود آمد که دیر شده بود. شهر در آتش بود، مردم آواره، و دشمن پشت در کاخ ایستاده بود.
پادشاه به شاهین نگریست و گفت: «مرا فریفتی!»
و شاهین لبخند زد: «نه پادشاها، تو خود خواستی که فریفته شوی.
داستان دوم: باب موش و گربه
(دو دشمن در لباس دوست)
در حاشیهی شهری بزرگ، موشی جوان و گربهای پیر در دو سوی خیابانی متروک زندگی میکردند. موش که نامش “چاکو” بود، همیشه بهدنبال راهی برای نجات از تهدید گربهها بود. او هر شب خواب میدید که در چنگال گربهها گرفتار میشود و روزها را در ترس و پنهانکاری میگذراند.
اما گربهای که در آن نزدیکی بود، دیگر پیر شده و دندانهایش کند گشته بودند. نامش “گاسپار” بود، و بیشتر از آنکه شکار کند، به فکر آرامش پیریاش بود.
روزی گاسپار تصمیم گرفت با حیلهای زیرکانه، موش را مطمئن کند که دیگر خطری از جانب او نیست.
او طوماری نوشت (با پنجهی لرزانش، و با جوهری که از گلهای قرمز باغچه بیرون کشیده بود) و آن را از سوراخی به لانه موش انداخت:
«ای موش دانا، دوران دشمنی دیرین گذشته. من اکنون سالخوردهام و دیگر طمعی به گوشت تو ندارم. بیا آشتی کنیم. مرا همخانهای کن تا بقیه عمر را در صلح بگذرانیم.»
موش ابتدا تردید داشت. اما با هر روزی که میگذشت و بوی خوراکی از خانه گربه میآمد، وسوسهاش بیشتر میشد. تا اینکه روزی با احتیاط، از لانه بیرون آمد و به گاسپار گفت:
«اگر صداقت داری، بگذار با تو زندگی کنم، ولی تا مدتی در کنار لانهات، نه در دل خانهات.»
و اینچنین روزها گذشت. آن دو همخانه شدند، اما فاصلهشان را حفظ کردند.
تا اینکه یک شب طوفانی، موش بیاحتیاط شد و به داخل خانه گربه رفت. گاسپار به آرامی در را بست.
و گفت: «از اول قرار ما این نبود… اما تو قدم اشتباهی برداشتی. حال، بهای آن را باید بدهی.»
موش با التماس گفت: «تو وعدهی صلح دادی!»
گربه گفت: «و تو قرار بود همیشه تردید کنی. در دنیای ما، اعتماد بیپایه، هممعنای سقوط است.»
داستان سوم: باب بوم و زاغ
( دو پرنده، دو فلسفه)
در درهای دورافتاده، بر بلندای درختی کهنسال، بومی تاریکچهره شبها آوازی حزین سر میداد. مردم روستا از صدای او میترسیدند، گمان میکردند که نحس است و به خانههایشان بدی میآورد.
در همان نزدیکی، زاغی رنگارنگ زندگی میکرد که پرهایش در نور خورشید برق میزدند و همیشه با شادی میخواند. کودکان او را دوست داشتند و اغلب به دنبالش میدویدند.
روزی زاغ به بوم گفت: «چرا اینچنین غمگین آواز میخوانی؟ مردم از تو میترسند. صدایت را شادتر کن تا دوستت داشته باشند.»
بوم با چشمانی نافذ نگریست و گفت: «من برای دل مردم نمیخوانم. آواز من بازتاب شب است، بازتاب حقیقت. شب غم دارد، سکوت دارد، و من فرزند شبم.»
زاغ خندید و گفت: «اما مردم شادی میخواهند، نه حقیقت. اگر دروغی شیرین باشد، پذیرفتنیتر است تا راستی تلخ.»
بوم آهی کشید و گفت: «پس شاید تو پرندهی بازار باشی و من پرندهی اندیشمندان. ما هر دو جای خود را داریم، اما نگذار که حقیقت در میان خندههای ساختگی گم شود.»
زاغ سر تکان داد. و اگرچه آن دو هرگز دوست نشدند، اما از آن پس هرگاه یکی آواز سر میداد، دیگری گوش میسپرد.
جمعبندی: پندها و معانی نهفته
سه داستان بالا، هرچند ظاهرشان ساده است، اما هرکدام حامل پیامی عمیق برای زندگی ما هستند:
• در داستان بیتدبیری، قدرت بدون خرد، در نهایت به نابودی میانجامد؛ حتی اگر این قدرت بهظاهر با دوستی و نرمی همراه باشد.
• در داستان موش و گربه، اعتماد بیجا به دشمن دیرینه، بزرگترین اشتباه است. گاه دشمن با لبخند نزدیک میشود و ما با امید، عقل را کنار میگذاریم.
• در داستان بوم و زاغ، دو جهانبینی با هم مواجه میشوند؛ یکی حقیقتمحور و دیگری مردممحور. هرکدام در جای خود ارزش دارد، اما نباید صداقت را فدای شهرت کرد.