نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل دوم سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیست و هشتم
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان مناجات کردن چوپان با خدا از مثنوی معنوی مولوی:
دید موسی یک شبانی را به راه
که همی گفت ای خدا و ای اله
روزی از روزها حضرت موسی در گذر از بیابانی به چوپانی برخورد نمود که به نحو عجیبی مشغول مناجات کردن بود. کمی که گوش داد، دید آن مرد دستهایش را رو به آسمان بلند کرده و چنین نجوا می نماید:
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
ای خدای من، فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا خدمتها کنم
جامه ات را دوزم و بخیه زنم
جامه ات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هی هی و هیهای من
ای خدای من تو کجایی تا چاکری تو را نمایم. کفش هایت را دوخته و سرت را شانم بزنم. ای خدای من، جان و فرزندان و دودمانم همگی به فدایت باد.کجایی تا کمر به خدمتت ببندم و جامه هایت را دوخته و لباسهایت را بشویم و شپشهای تنت را تک تک بکشم. ای محتشم کجا هستی تا شیر برای تو بیاورم و اگر روزی بیمار شدی پرستارت شده و غمخواریت نمایم. دست های تو را بوسیده و پاهایت را بمالم و در هنگام خواب جایت را تمیز کنم. ای کاش خانه ات را می شناختم و همیشه صبح و شام، روغن و شیر و پنیر و نان های روغنی و کوزه هایی پر از خوردنی ها و آشامیدنی ها برای تو هدیه می آوردم. خلاصه بدین ترتیب، این چوپان، حرفهایی با خدا می گفت که موسی با شنیدن این کلمات برآشفته شد و از او سوال کرد، ای مرد با چه کسی اینگونه صحبت میکنی؟ و او پاسخ داد با خدایی که آسمان ها و زمین و ما را آفریده است. موسی گفت:
گرنبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
دهانت را ببند، وگرنه از آتش کفر تو جهان به آشوب کشیده شده و آتشی به پا می شود که همه خلق را یکسره با هم می سوزاند. مگر تو با عمو و دایی خود صحبت می کنی؟ مرد چوپان با شنیدن نصایح موسی یکدفعه آسمان بر سرش خراب شده و نادم و خجل سر به بیابان گذاشت.
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سرنهاد اندر بیابانی و رفت
آن چوپان با شنیدن سخنان حضرت موسی گفت: ای موسی تو دهان مرا دوختی و از پشیمانی جان مرا به آتش کشیدی. سپس از شدت ناراحتی لباس خود را پاره کرده و با آهی سوزان سر به بیابان گذاشته و رفت.
ناگهان از سوی خداوند وحی رسید که:
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
ای موسی وظیفه پیامبران برقرار کردن رابطه میان خدا و انسانهاست، ولی تو بنده ما را ناراحت کردی و او را از ما جدا کردی؟ تمام سعی تو باید در این باشد که از دوری میان من و بندگانم به هر نحوی جلوگیری کنی. بدان که برای هر کسی خصوصیات اخلاقی خاص خودش را قرار داده ام. از هر کس به اندازه وسع و درک و شعوری که دارد، انتظار هم داریم ممکن است عملی از کسی ستایش محسوب شود، ولی اگر از تو صادر شود بسیار ناپسند و ناشایست تلقی گردد. شاید سخنی برای کسی عسل بحساب آید، ولی آن سخن برای تو، مانند سم مهلکی باشد. پس بدان ما برای هر قوم و نژادی مطابق شرایط آن قوم اصطلاح و آداب مخصوصی را بنا نهاده ایم. همچنین تو خوب می دانی که موجودیت خداوند مافوق همه تسبیح ها و مدح و ستایشهاست. من از اینکه مردم مرا تسبیح نموده و پاکیزه ام بدانند، بی نیاز هستم.
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد
و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد
ارادتمند شما
خاک پای آستان شما