نویسنده: رز راد
قدمهایش را بیشتاب برمیداشت. انگار که هیچ عجلهای برای رسیدن به مقصد نامعلوم نداشت. پاهایم هنوز دنبالش میرفتند، بیآنکه بخواهم. انگار بخشی از وجودم به او وصل بود.
صدای باد و خشخش برگها در گوشم میپیچید. پاهایم، بیاختیار، در مسیر رد پاها به سمت تاریکی میرفت. دستهایم بیرمق بودند. بدنم سنگین بود. سایه ایستاد. اما من همچنان میرفتم. احساس میکردم که همهچیزدر حال تماشای من است. سایه ایستاده بود. در برابر من. بدون هیچ حرکتی. بادی تندتر از قبل در صورتم وزید، چشمانم تار شد. نفسهایم کم آمده بود. به خود آمدم و دیدم قدمهایم هنوز به سمت سایه میروند.
نمیتوانستم بایستم. انگار چیزی مرا به سمت سایه میبرد. آن هم از مسیر رد پاهایی که در این مزرعه جا گذاشته شده بودند. به سایه نزدیک شدم. دستهایم با وجودش برخورد کرد. سایه کشیده شد، انگار که دیگر توان جدا کردن خود را از آن نداشتم. نه سکوت، نه صدا، نه احساس لمس. تنها یک نقطه بیپایان در دل شب بودیم که در هم ذوب میشدیم. چشمانم بسته شد. هیچ فاصلهای میان ما نبود. نه جسم، نه روح. چیزی نبود جز من، سایه، و شب. قلبم دیگر نمیزد، سایه در من حل شده بود. انگار که هیچگاه جدا نبودهایم. زمین نفس کشید. انگار که همهچیز در این خاک دوباره جان گرفته بود. دیگر نمیترسیدم. سایه به من برگشت.
و در من شکل گرفت. انگار که چیزی در درونم دیگر برای مقاومت هیچ تلاشی نمیکرد. پاهایم را از گِل کشیدم، اما نمیتوانستم از سایه دور شوم. گویی که من، خودم را در آن تاریکی میدیدم. چهرهام در آن سایه گم شد، صورت و پوست و مویم که در شب رنگ باخت. همهچیز محو سد.
مانند یک سایه دیگر که از درون من بیرون میآمد. احساس کردم که نه در بدنم بلکه در هوا دراز کشیدهام.. بر تپش قلبم دست گذاشت. نمیدانم سایه من بود یا چیزی که در سایه ماند، اما برای اولین بار احساس کردم که در آن همزیستی، آرامش وجود دارد. چیزی در درونم آرام گرفت. برای اولین بار در این سکوت بیپایان، نفس کشیدم. باد دوباره وزید و من، در دل این سکوت، آنچه که همیشه به آن نیاز داشتم را پیدا کردم.
پایان…