نویسنده: پریدخت کوهپیمان
پس از تولد مرجان، من دیگه واقعاً دلم میخواست پیش خانوادهام باشم، بهخصوص میدونستم که مادرم خیلی دلتنگ من شده و حتی اگر از من عصبانی بود، ولی خب مادر که این چیزها براش مهم نبود.
من بیش از چند روز نبود که مادر شده بودم و بچه نوزادم کنارم بود، اما هر دقیقه میخواستم او را در آغوش بگیرم. احساسم این بود که رنج دوری از خانواده را بدین شکل جبران میکنم. اما این دلتنگی خیلی زود تبدیل به اشک ریختن و ناآرامی شد، بهطوریکه چند هفته بعد شیرم کاملاً خشک شد.
حالا دیگه ماتمِ تهیه شیر برای این طفل معصوم، معضلی شده بود. من که توی این شهر جایی را بلد نبودم، بهروز هم که از صبح زود، وقتی من خواب بودم، سر کارش میرفت. این پیرزن و پیرمرد هم که کاری از دستشان ساخته نبود!
خدایا، چکار کنم؟ آیا سزاوار است او از گرسنگی تلف شود؟ آن روز واقعاً بچه از گرسنگی زجه میزد، هر کاری میکردم آرام نمیشد، تا بالاخره عمه از صدای گریه او به سراغم آمد و پرسید: «این بچه چرا اینقدر گریه میکند؟»
ناچار بودم که واقعیت را بگویم. گفتم: «این بچه گرسنهست.» گفت: «خب عزیزم، شیرش بده!» جواب دادم: «من شیری ندارم که به این بچه بدم.» پرسید: «چرا؟ تو چند روزی بیشتر نیست که وضع حمل کردی، باید شیر فراوان داشته باشی.» گفتم: «عمهجان، تو فکر میکنی زنی که تازه زاییده و هر شب گرسنه میخوابه، شیر هم خواهد داشت؟»
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «دخترم، تو چی داری میگی؟ شوهرت که به من گفت: عمه، شما زحمت نکش، من خودم هر شب برای زنم شام میآرم. تو چرا گرسنه میخوابی؟» خنده دردناکی کردم و گفتم: «شما هم حرف او را باور کردید؟» نگاهی خیره به من کرد و گفت: «دختر، تو را به اسیری آورده! چرا راست مطلب را به من نمیگی؟ این بهروز از بچگی یک رگ راست تو تنش نبوده. درسته من عمه اونم، ولی تا حدی که تونستم، به خاطر تو و دادشم گلایه نکنه که عروس و پسرم را به خونت راه ندادی، اونو پذیرفتم. اما دخترم، دارم بهت میگم هرچه که از زبان بهروز میشنوی نپذیر! هیچ کار او و حرفش درست و راست نیست. حتی دیدی پدر و مادر و خواهرش از او گریزان هستن. من به تو میگم، تا زوده فکری به حال خودت بکن. او برای تو شوهر نخواهد شد.» و این حرفها را زد و از پیشم رفت. چند دقیقه بعد با یک سینی که غذا و نان در آن بود بازگشت و گفت: «فعلاً امشب به خاطر این طفل معصوم غذا بخور تا فردا فکری برای خودت بکنی.» دستم را که برای برداشتن لقمه نان به سفره بردم، اشکهایم جاری شد. عمه رفته بود و من با خیال راحت دلم را با زار زدن و گریه کردن خالی کردم. لقمهها همراه با اشک چشم فرو میرفت. چارهای نداشتم، گرسنه بودم و بچه را هم با کمی آب جوشیده و چند حبه قند آرام کردم و پس از آن به رختخوابم پناه بردم. اما مگر وجدان شرمندهام میگذاشت که چشمانم به خواب رود؟ مرا بر بال خیال به سفری برد که چیزی جز گذشتهام در کنار خانواده مهربانم نبود. تا دوران کودکی که در کنار پدر و مادر با چه ناز و نعمتی بزرگ شدم. به یادم آمد که یک بار آقاجون سفر کاری به تهران داشت. آن زمان اگر کسی در شهر ما به تهران میرفت، گویی به یک کشور دیگر سفر کرده. و پدر پس از چند روز از سفر بازگشت، ولی هنگام رفتن به این سفر از تکتک افراد خونه پرسید: «برای شما چی سوغاتی دوست دارید بیارم؟» وقتی نوبت به من رسید، یکدفعه از زبانم پرید و گفتم: «..مت مامانی..» پدر پرسید: «اون چیه؟» من نمیتونستم توضیح بدم چون سه ساله بودم. در واقع عروسک میخواستم.
وقتی آقاجون از سفر آمد، همان عروسکی که در نظر من بود از چمدان درآورد و به من داد. اما تا بزرگ شدم و دبستان رفتم، بیشتر مواقع مرا به همان کلام درخواستم «..مت مامانی..» صدا میکرد.
وای خدایا، این غم را کجای دلم جا بدم؟ هرچه خاطرات خوش خانوادهام و با آنها بودن یادم میآمد، درد بیشتری احساس میکردم. چه بر سرم آمد؟ چرا من گول او را خوردم؟ من که تو خانواده راحت بودم. کافی بود اگر هم خواستگاری میاومد که دوست نداشتم، به پدر و مادرم بگم.
این چه سرنوشتی بود که ندانسته برای خود رقم زدم؟ چرا بیهیچ دلیلی خودم را از عشق و محبت خانوادهام محروم کردم؟ هرچه فکر میکنم، گویی بهروز مرا جادو کرده بود. حداقل میتوانستم طی این مدت او را وادار کنم که به فکر زندگیمان باشد. اما تصور من این بود، او که مرا خیلی دوست دارد، قطعاً به فکر یک زندگی خوب برایم خواهد بود.
ولی خدایا، یک سال شد که من در کنار او زندگی نکبتباری داشتم. اون از خونه پدریش که انگار کلفت پدر، مادر و خواهرش بودم؛ اینم الان، جدا شدن از آنها که فکر میکنم خیلی بدتر از قبل است.
این افکار باعث شد که مغزم بیدار شود و تصمیم جدیدی گرفتم. شب بیدار ماندم. از سر کار برگشت، دید من نشستهام. گفت: «چرا نخوابیدی؟» گفتم: «من با تو حرفهایی دارم. بچه من از صبح تا شب گرسنه و نالان است، خودم که از او بدتر! کی خیال داری به فکر ما باشی؟ تا تنها بودم، مهم نبود، خودم را با لقمه نانی سیر میکردم، ولی حالا بگو این بچه گرسنه را چکار کنم؟ آیا خیال داری فکری هم به حال ما بکنی؟ من دیگه حوصله و حال زجر کشیدن ندارم، آنهم با این طفل معصوم…»
نگاهی به من کرد و گفت: «تو بگو چکار کنم؟ اینجا هم کاری نیست که من بتوانم حقوقی دریافت کنم. این مدت هم از صبح تا شب توی یک تئاتر پا دوی کردم، ولی اصلاً کسی به من و حرفهام که شعبدهبازی هست توجهی نکرد.» من هم با کمی صدای بلند گفتم: «فردا صبح من و بچهام بلیط اتوبوس میگیرم و عازم شهرم میشم. حداقل کمی شماتتم میکنن، ولی خودم و این بچه از گرسنگی و بیتفاوتیهای تو نابود نمیشویم. تو خواستی بیا، وگرنه پیش عمهات زندگی کن.» یکباره از جا جست و گفت: «تو میتونی کجا بری؟» گفتم: «پیش خانوادهام که به خاطر تو آنها را ترک کردم. فکر کردم تو مرد زندگیم خواهی شد، ولی افسوس، انگار اشتباه کردم. حالا دیگه چارهای ندارم که پیش خانوادهام برگردم.»
و همینطور شد. صبح روز بعد، فوراً وسایلم را جمع کردم و از عمه و شوهرش خداحافظی گرفتم. عمه پرسید: «کجا میروید؟» گفتم: «به آغوش خانوادهام برمیگردم.» و او با صدای آرامی گفت: «دخترم، کار درستی میکنی. خدا نگهدارتان!»
و در این موقع که بهروز فهمیده بود من گفتهام را عملی خواهم کرد، جلوتر از من راه افتاد. چند ساعت بعد، من بچه به بغل، در اتوبوسی بودم که عازم شهرم آبادان بود. در دلم شادی عجیبی حس میکردم، اما وقتی یادم به کاری که کرده بودم میافتاد، همه وجودم شرمسار و شرمنده میشد و دوست داشتم بدون خجالت جلوی مردمی که با ما همسفر بودن، زار بزنم و گریه کنم.
بعد با این فکر آرام، شروع به اشک ریختن کردم و تا حدودی دلم آرام گرفت و مغزم به کار افتاد. براستی من چگونه و با چه رویی به صورت خواهرانم و پدر و مادرم نگاه کنم؟ چه عذر و بهانهای بیاورم که برایشان قابلقبول باشد؟
باز خودم را دلداری میدادم که شاید وقتی این طفل بیگناه را در آغوش من ببینند، دلشان به حالم بسوزد و از گناهم بگذرند. با این افکار، تا رسیدن به مقصد چشمانم روی هم رفت و چون بچه هم در آغوشم بود، آرام تا مقصد خوابیدم. وقتی که بهروز صدایم کرد، چشم گشودم. با ورود به شهرم، بوی خوش شرجی مشامم را پر کرد و در عرض مدت کوتاهی، همه خاطرات گذشته جلوی چشمم ظاهر شد. خدایا، چه میبینم؟ من به زادگاهم بازگشتم. آیا این حقیقت است؟ با دیدن مردم و چند فرد عرب با لباس دشداشه ــ که لباس سنتی مردم عربزبان شهرم است ــ از خواب سنگینی بیدار شدم. بله، واقعیت داشت. من اینجا بودم.
کمی مکث کردم و از بهروز پرسیدم:
ــ حالا کجا برویم؟
او با صوتی گرفته و غمگین گفت:
ــ من که جایی به جز منزل برادرم ندارم. فعلاً میتونیم چند روزی آنجا باشیم تا من فکری بکنم. نگاهی به چهره درهم او کردم و گفتم:
ــ خدا کنه این قولت هم مثل حرفهای قبل نباشه! میدونی که دیگه اینجا من خانوادهام را دارم و با وجود داشتن آنها، من هم جز پناه بردن به خانوادهام چارهای دیگه نخواهم داشت. حواست را خوب جمع کن؛ این بار، زمان آزمایش تو تمام شده. منتظر نتیجه باش.
با ورود به خانه برادر او، همه از ما استقبال کردند، بهخصوص تا بچه را در آغوش من دیدند. آن روز و حتی تا چند روز بعد، ما در خانه برادرش مهمان بودیم. ولی این بار من سست نگرفتم و هر شب تأکید میکردم:
ــ خانه پیدا کردی؟ تا بالاخره، یک روز زودتر از ظهر به خانه برگشت و گفت:
ــ جمع کن، باید بریم.
گفتم:
ــ کجا؟
گفت:
ــ خونه یکی از دوستام اتاق خالی داره. میتونی بیای در آن زندگی کنی. آشپزخانه مشترک داره، ولی فکر کنم از جاهایی که تا الان بودیم راحتتر باشه! من از خدا خواسته، فوراً آماده شدم و خوشحال، به دنبال او راه افتادم. حالا دیگه اینجا شهر خودم بود و همه گوشهوکنار آن را میشناختم. طی مدت زمانی که بندرعباس بودیم، خوردهخورده کمی اثاثیه اولیه زندگی را خریده بودیم که البته شامل وسایل آشپزخانه میشد، وسایل بچه و چند تکه رختخواب همراه یک تخته موکت. این بود زندگی من. این قصه، حدود چهل سال قبل ایران است. آبادان. هنوز نصف بیشتر مردم شهر در نخلستان زندگی میکردند که در واقع کنارههای شط بهمنشیر بود. و در زمان بعد از جنگ جهانی دوم، وقتی شهر توسط انگلیسیها و بقیه متفقین ــ که دوست داشتند بعد از پایان جنگ در ایران زندگی کنند ــ بازسازی شد، به وسیله همین افراد و کارکنانی که شرکت نفت استخدام کرده بود، شهر دوباره ساخته شد. منازل شرکتی، دقیقاً با فاصله یک جاده آسفالته از نخلستان تاسیس شد. خانههای کارگری با فاصله معین، «ایستگاه» خوانده میشد. چرا که در آن زمان، کلیه کارگرانِ دارای خانه سازمانی، باید هر روز با فیدوس شرکت نفت ــ که سه نوبت به صدا در میآمد ــ سر کار حاضر میشدند و در بازگشت، با اتوبوس ایستگاهبهایستگاه پیاده میشدند. این تعریف را کردم که بتوانم بگویم بهروز چه خانهای و کجا برای زندگیمان گرفته بود. مجموعه این ایستگاهها از یک تا دوازده بود. این بهروز زرنگ، یک اتاق از سه اتاق خانه دوستش که دری جدا در حیاط داشت، گرفته بود که به قول خودش، ماهی پنجاه تومان کرایه به او بدهد. حال چون من خودم پیشنهاد کرده بودم به شهرم برگردم، موقتاً اعتراضی نکردم. قصدم این بود: اول ببینم خانوادهام در مورد من و زندگیام ــ که با آبروریزی شروع شده بود ــ چه تصمیمی گرفتهاند؟ آیا با داشتن یک بچه، من را ترد میکنند یا دوباره شانس با آنها بودن نصیبم خواهد شد؟ گرچه خوب میدانستم بهروز جایی در خانواده من نخواهد داشت. چون دقیقاً دزد ناموس خانوادهای بود که سالها زجر و زحمت کشیده بودند تا عزت و آبرویی بین فامیل و اقوام و همشهریها کسب کنند. گرچه هنوز کسی اطلاع نداشت من چگونه ازدواج کردهام، و مادر و خواهرانم به توصیه پدر، به همه گفته بودند که من یک خواستگار دارم که دختر دوست دارد زن او بشود و خانواده پسر در تهران زندگی میکنند و پدرمان مرا همراهی کرده تا مراسم عقدمان در حضور او جاری شود.
ادامه دارد…