نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
راضیه راضی بود…
موقعی که خواجه باشی در خدمت نادر بود در بین شاهزاده خانم ها حالت انتظاری ایجاد شده هر یک از آنان از خود سئوال می کرد: احضار خواجه باشی برای چه منظور بوده است؟
قلب رضیه خانم گواهی می داد احضار خواجه باشی به خاطر او می باشد، شاید دیگران هم چنین فکری می کردند. فاطمه سلطان بیگم هم که می دید نادر نسبت به او محبت دارد و با نظر لطف او را ورانداز می کند بیش از دیگران ناراحت بود. او جوان بود و کم حوصله، بارها فکر کرده بود او خیلی جوان تر از نادر است و مناسب او نمی باشد اما وقتی که به خاطرش می آمد پدر پیرش در زمان حیات زیباترین دختران را به حرمسرای خود می آورد و آنان را عقد می کرد و خوش و خرم به سر می برد، راضی می شد عشق نادر را در درون قلب خود بپروراند اما وقتی که متوجه می شد خواهر بزرگترش رضیه به نادر علاقه دارد و نادر هم در برخوردهائی که می شود به او بیشتر توجه دارد در قلب کوچک خود احساس ناراحتی می نمود، حسادت زنانه اش گل می کرد، شاید هم فکر می کرد اگر خواهرش نبود نادر تعلق خاطر بیشتری به او نشان می داد. تمام شاهزاده خانم ها چشم به راه بودند، همگی انتظار داشتند خواجه باشی بیاید تا بدانند نادر به او چه گفته است؟ راجع به چه موضوعی با او بحث کرده است؟! انتظار طولانی بود زیرا مدت زیادی خواجه باشی شرفیاب بود. همین که خواجه باشی وارد شد تمام شاهزاده خانم ها اطرافش را گرفتند. هر یک سئوالی کرد. خواجه باشی که کهنه کار بود و همگی را مشتاق دید، برای این که حس کنجکاوی شاهزاده خانم ها تسکین یابد و آب سردی بر التهابشان بیافشاند، قیافه خود را خسته و در هم نمود، اظهار داشت مدتی منتظر شدم تا به حضور سپهسالار رسیدم، وقتی که شرفیاب شدم توصیه فرمودند مواظب باشم به شاهزاده خانم ها بد نگذرد، کم و کسری نداشته باشند.
یکی از شاهزاده خانم ها نظرش به دست خواجه باشی افتاد. انگشتر نادر را در انگشت خواجه باشی دید و پرسید: این انگشتر سپهسالار به دست تو چه می کند؟
خواجه باشی گفت: حضرت سپهسالار خیلی گرفتار بودند این انگشتر را لطف فرمودند تا هر وقت چیزی لازم باشد برای رفاه و آسایش شاهزاده خانم ها تهیه کنند، بتوانم به خدمتشان شرفیاب شوم، مراتب را به عرضشان برسانم.
رضیه خانم پرسید: همین؟
خواجه باشی کهنه کار در حالی که به رضیه خانم نظر می کرد به طوری که دیگران متوجه نشوند چشمکی زد، در حالی که می خندید عرض کرد: دیگر می خواستید چه باشد؟!
از چشمکی که خواجه باشی به رضیه خانم زد قلب شاهزاده خانم بیش از پیش به تپش افتاد، حس کرد در این چشمک زدن رازی نهفته است، دانست خواجه باشی نمی خواهد همگی از آن چه گفته شده است با خبر گردند برای این که متفرق شوند، برای این که خواجه باشی را راحت بگذارند، برای این که فرصتی پیش آید و در گوشه خلوتی از خواجه باشی نتیجه مذاکراتش را با نادر بشنود در حالی که خود را بی اعتنا نشان می داد و از خواجه باشی دور می شد گفت: تصور کردم برای حرکت به طرف برادرم وسایل سفر را تهیه دیده است. معلوم نیست تا کی باید سرگردان باشیم، از این شهر به آن شهر برویم.
فاطمه سلطان بیگم در جواب خواهر گفت: چه از این بهتر همه جا را ببینیم، با این همه محبتی که سپهسالار می کند و ما در رفاه هستیم چه تعجیلی داری که به آن قصرهای مخروبه برگردیم.
رضیه خانم اظهار داشت: دلم برای برادرم تنگ شده می خواهم هر چه زودتر او را ببینم.
صحبت شاهزاده خانم ها در اطرف برگشت به اصفهان، باز یافتن زندگی گذشته شروع شد، خواجه باشی در موقعی که می خواست از جمع آنان دور شود برای مرتبه دیگر با ایماء و اشاره به رضیه خانم فهماند با او کار دارد.
فرصت مناسبی پیش آمد، رضیه خانم که لحظه ای قرار و آرام نداشت از خواجه باشی پرسید: چی می خواستی بگی؟
خواجه باشی عرض کرد: می خواستم عرض کنم، خوش به حال شاهزاده خانم. رضیه خانم با بی صبری پرسید: چه شده؟ منظورت چیست؟
خواجه باشی گفت: منظورم اینه که به نظرم سپهسالار بزرگ خاطر خواه شما شده! با این که برای رضیه خانم شنیدن این حرف تازگی نداشت و آن را قبلاً حس کرده بود معذالک انبساط خاطری پیدا کرد، چهره اش گلگون شد، آثار شعف در قیافه اش ظاهر گردید. برای این که بداند نادر چه گفته است پرسید: سپهسالار راجع به من چیزی به تو گفت؟
خواجه باشی برای این که شاهزاده خانم را به هوس اندازد و به اصطلاح دلش را آب کند اظهار داشت: حضرت سپهسالار خیلی کم حرف و موقر و سنگین هستند، ایشان حرفی نزدند اما من حس کردم خاطر خواه شما هستند، به نظرم به شما بی علاقه نباشد.
رضیه خانم با بی صبری و بی تابی گفت: اگر او حرفی نزده تو از کجا فهمیدی؟! خواجه باشی خندید و عرض کرد: خانه زاد موهایم را در این راه سفید کرده ام، از قیافه اشخاص می فهمم چی فکر می کنند؟! مثلاً من می دانم شاهزاده رضیه خانم هم به سپهسالار بی میل نیستند، مثلاً من حس می کنم نه تنها سرکار علیه از نادر بدشان نمی آید بلکه خیلی هم به او علاقه دارند. این طور نیست؟!
رضیه خانم که بیش از پیش قرمز شده بود گفت: سپهسالار گفت، راستش را بگو.
خواجه باشی اظهار داشت: در صورتی که سرکار علیه نادر را بخواهند، گمان می کنم جان نثار بتوانم پا در میانی کنم و خدمتی بنمایم، شرطش این است که حقیقت را به من بفرمائید. از چاکر چیزی پوشیده ندارید.
رضیه خانم از سکه های طلائی که در اختیار داشت چند عدد به خواجه باشی داد، راز دل ابراز داشت، از خواجه باشی خواست اگر فکر می کند مورد محبت نادر قرار گرفته است، اگر نادر به او علاقه دارد به او بفهماند محبت قلبی اش نسبت به او خیلی زیاد است، اگر هم بد نباشد به او بگو دوستش دارم.
ادامه دارد…