مولوی

سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۲۷)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیست و ششم

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

حکایت مرد خارکن از مثنوی مولوی:

در روزگاران گذشته، مردی خارکن تصمیم گرفت در مسیر عبور مردم، بوته خاری بکارد. با گذشت زمان، این خار رشد کرد و تیغ‌هایش باعث آزار عابران شد؛ دست و پای آن‌ها را زخمی کرد و لباس‌هایشان را پاره نمود. مردم که از این وضعیت به ستوه آمده بودند، نزد حاکم شکایت بردند. حاکم نیز مرد خارکن را احضار کرده و فرمان داد که هرچه سریع‌تر خار را از ریشه درآورد.

اما آن مرد از انجام دستور طفره رفت و کار را به امروز و فردا انداخت. در این بین، بوته خار هر روز بزرگ‌تر و خشن‌تر شد. حاکم که از بی‌توجهی او به خشم آمده بود، بازخواستش کرد که چرا دستور را اجرا نکردی؟ مرد خارکن باز هم تقاضای مهلت کرد. حاکم گفت: «بشتاب، چرا که هرچه زمان می‌گذرد، ریشه‌های این خار قوی‌تر می‌شود و تو نیز ناتوان‌تر. اگر اکنون اقدام نکنی، فردا دیگر قدرتی برای کندن آن نخواهی داشت.»

مولوی چنین می‌گوید:

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر

خارکن هر روز زار و خشک تر

یعنی: بوته خار روز به روز شاداب‌تر و قوی‌تر می‌شود، در حالی که خارکن هر روز ناتوان‌تر و فرسوده‌تر می‌گردد.

مولوی در پایان نتیجه می‌گیرد که:

خاربن دان هریکی خوی بدت

بارها در پا خار آخر زدت

بدین معنا که هر یک از اخلاق بد و صفات ناپسندت همانند خارهایی هستند که بارها به جانت آسیب رسانده‌اند.

بارها پیش آمده که از این صفات زشت درونت رنجیده‌ای و خسته شده‌ای، اما چنان بی‌تفاوت مانده‌ای که انگار احساسی نداری. پس اکنون زمان آن است که تبر را به دست گرفته و مردانه به جان این خارهای درونت بیفتی و ریشه‌کن‌شان کنی.

اگر هم نمی‌توانی، دست‌کم این خارها را به یک گل وصل کن، یعنی با افراد پاک‌دل و اهل معرفت همنشین شو تا کم‌کم وجودت از آن‌ها تأثیر بگیرد. همان‌گونه که اهل دل، مانند گل‌های خوشبو هستند که اگر به آن‌ها نزدیک شوی، بوی خوش‌شان در تو نیز رسوخ می‌کند.

اگر اکنون برای اصلاح صفات زشت خود کاری نکنی، این صفات در جانت ریشه دوانده و بخشی از وجودت خواهند شد. هرچه زمان بگذرد، توانایی تغییر کمتر می‌شود، و آن صفات به عادت و طبیعتت بدل می‌گردند.

شاید کسانی را دیده باشی که سال‌هاست عبادات روزانه را انجام می‌دهند، اما دلشان نسبت به فقیر همسایه بی‌اعتناست؛ یا کسانی که مدام به زیارت می‌روند، اما درد نیازمندی را نمی‌بینند.

پس زمانی که در برابر خودت بایستی و صفات خوب و بدت را بررسی کنی، و از دیدن پلیدی‌هایت شرمنده شوی، همان لحظه، آغاز مرگ آن صفات زشت است.

همه جان من محو جانانه شد

به معشوق من، سینه کاشانه شد

و آنکه بر او جان چو جانانه گشت

سینه بر عشقش چو کاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد

مستِ بر او این دلِ دیوانه شد

ارادتمند شما

خاک پای آستان شما

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان