نویسنده: پریدخت کوهپیمان
تصمیم عجیبی گرفتم و تنها راه نجات خود را در گرفتن این تصمیم دیدم؛ چون تو در این شهر غریب من کسی را نداشتم که کوچکترین کمکی به من بکند. شب شد؛ شوهر ولگردم که نمیدانم تمام روز را کجا گذرانده، بالاخره به خانه آمد. پس از صرف شام، ما به اتاق خودمان رفتیم و من بلافاصله همه درد دلم را به سرش خالی کردم و گفتم: «تا الان که هفت ماه از ازدواج ما گذشته، من نمیدانم شغل و کار تو چیست؛ و نه اصلاً کلامی از عشق. همه چیز یک هوس زودگذر است. تو مرا گمراه کردی؛ فکر کردی تو خونه پدرم نان نداشتیم یا محتاج این سقف بیحال و بیرنگ خانه پدر تو بودم. در خیالم خودم و تو را در کاخی میدیدم که هیجان عشق و دوست داشتن تو مرا ملکه آنجا خواهد کرد و در کنارش آنچه آرزوی حتی محال بود، برایم فراهم میکردی. اما افسوس که الان این تجربه تلخ را بدست آوردم؛ که طفل بیگناهی را هم همراه خودم به سر نوشتی نه چندان معلوم محکوم کردهای، اما من بچه را تحمل میکنم و با شیره جانم او را پرورش میدهم.
طی این هفت ماه، آیا یک بار پرسیدی چه دلم میخواهد یا مرا برای ساعتی هم شده از این خانه بیرون بردی؟ تو به من بگو کی هستی، جلادِ جان من و این بچه؟ چنان نگاهی به من کرد که انگار یکه خوردم؛ در جواب آن نگاه گفتم: «خوب، گوش کن چه میگم؛ اگر به خواستهام عمل کردی، که میباید… در غیر این صورت، هم آدرس منزل خواهرم را دارم و هم شماره تلفن شوهرش را؛ زنگ میزنم و از آنها میخواهم هر چه زودتر برای بازگرداندن من به خانه پدرم اقدام کنند، و بعد از آن تکلیف خودت و این بچه بیگناه را که حاصل عشق دروغ توست، معلوم میکنم. تو از صبح تا شب که بیرون از این زندانی هستی که من را در آن به صلابت بستهای، نه حال من را میپرسی و نه کاری به کارت داری؛ گویی فقط من را خواستی کلفتی برای نگهداری پدر و مادر و خواهرت داشته باشی.»
کمی صورتش را به سمت من گرفت و گفت: «حالا چی شده که تو اینقدر ناراحتی؟ بد جایی تو را آوردم که نه کسی بهت غر میزند و نه کاری به کارت دارد؟» نگاه خشم آلودم را به چهره پریشان او دوختم، گویی میدانست من قصد خاصی از این گفتگو دارم.
نوبت به من شد؛ با فریاد گفتم: «خاک بر سر من که تصور میکردم تو با آن عشق آتشینی که به من داشتی، چنان خوشبختم خواهی کرد که بعد از چند ماه به دیدار خانوادهام میروم و از زندگی سراسر خوب و راحت من برایشان خواهم گفت. ولی افسوس! پس از سکوت من، او شروع به حرف زدن کرد و اصل ماجرا را برایم پس از مدتها آشنایی چنین تعریف کرد. اگر واقعیت زندگی من را بخواهی، من از تحصیل سر باز زدم و به حرف پدرم گوش نکردم؛ به همین خاطر من را به برادر بزرگترم که در همسایگی شما بود، تحویل دادند. البته هدفشان این بود که من در شهرستان بهتر درس خواهم خواند، ولی متأسفانه من به جز کارهای هنری به هیچ کاری علاقه نداشتم. به همین دلیل، در شهر شما به یک شعبدهباز پناه بردم و او، چون مرا بسیار مشتاق دید، کم و بیش کارهایی به من یاد داد. در قبال آن، من پا دویی او میکردم؛ ولی این راز را به کسی نگفتم و همه تصور میکردند من در یک بوتیک شاگرد مغازه هستم، تا اینکه با او آشنا شدم و جستهگریخته به همان کار هم برای اجرا با استادم میرفتم. یک سالی بود که هیچ پولی و کمکی به من نکرده بود و این شد که پس از توافق با او برای فرار از شهر و خانهات، مقداری پول به من داد؛ و من به بهانه سر زدن به پدر و مادرم، با تو به تهران و منزل پدری آمدم. حال و روز من هم مشخص است؛ وقتی پدر و مادرم تمرد و حرف نشنوند، اول من را چاره نکرده بودند؛ دیگر نتوانستند جلوی این ازدواج فوری را هم بگیرند و میبینی من هر روز باز هم در تهران با کسی کار میکنم که دنباله کار قبلی را به من آموزش بده.»
با فریاد به او گفتم: «تو که به من گفتی مهندس راه و ساختمانی هستی، این هم دروغ بود؟» سرش را به زیر انداخت و گفت: «برای بدست آوردنت مجبور بودم دروغی سر هم کنم.» باز پرسیدم: «کجا زندگی میکنی؟» او گفت: «در بندر عباس؛ و ما بعد از ازدواجمان به آن شهر میرویم.» این هم دروغ بود؟ در جواب من جز سکوت چارهای نداشت و در این موقع، من کاری جز اشک ریختن نداشتم؛ ولی چه سود، خود کرده، تدبیر نیست. گوشهای سر را بین دو زانو پنهان کرده و با شرمندگی از خودم فقط اشک میریختم و ناله میکردم. دستی به سرم کشید و گفت: «غصه نخور، حالا هم هر چه تو بگی آن کار را میکنم.» گفتم: «میدونی که خانواده من برای اتفاقی که بین ما افتاده بسیار ناراحت هستند و احتمال اینکه هر لحظه جهت انتقامجویی از من و تو اقدامی بکنند، وجود دارد. نظر من این است که به همان شهر محل تولد تو برویم؛ شاید آنجا کار و بار بهتری برایت جور شود. در عین حال، به کسی هم نخواهیم گفت کجا هستیم.» کمی فکر کرد و بعد گفت: «تو درست میگی. فردا جمع کن؛ صبح زود حرکت میکنیم.»
صبح روز بعد، از خانواده او جدا شده، به شهر مورد نظر یعنی بندر عباس حرکت کردیم. در راه من احساس کردم حالم خیلی بد است و حالت تهوع شده؛ به هر جهت کل راه را خوابیدم که حالم خرابتر نشد. با صدای بهروز که بیدارم میکرد، چشمهایم را باز کردم و دیدم او گفت: «بلند شو، رسیدیم.» چمدان به دست، به سمت محل ایستگاه تاکسی رفتیم بدون اینکه من بدانم او مرا به سوی چه سرنوشتی میبرد.
دقایقی بعد، جلوی در ورودی خانهای بسیار قدیمی تاکسی توقف کرد؛ و ما پیاده شدیم. در این موقع، به خودم این حق را دادم که بپرسم: «ما کجا آمدیم؟ و اینجا کجاست؟» در جوابم گفت: «ناراحت نباش، من که تو را جای بدی نمیبرم. این خانه قدیمی پدر بزرگم است و فقط عمهام در آن ساکن است؛ خودش و یک همسر پیر دارد که فرزندی هم ندارند. من قبلاً با او هم آهنگ کردهام.» کمی دلم آرام گرفت.
زنگ در به صدا درآمد و چند لحظه بعد صدای پای کسی را شنیدم. دربی چوبی کلوندار قدیمی با صدایی عجیب باز شد و در این هنگام، من چهرهای پیرو فرسوده از زنی را پشت در دیدم؛ که گذر زمان با بیانصافی بر او گامهای بدی گذاشته بود، اما با بالبی خندان از ما استقبال کرد و گفت: «بهروز، دست مرا محکم بگیر.» او ما را به داخل آن خانه برد.
پس از وارد شدن به حیاط، منظرهای جالب دیدم؛ چون در شهر خودم خیلی وقت بود چنین منازلی وجود نداشت، مگر اینکه مالکین آن به خارج از کشور مهاجرت کرده باشند و ورثه در غیاب مالک نمیتوانند آن را تخریب و بازسازی کنند. محیط تا حدودی با صفا بود؛ چرا که در حیاط چهار گوش آن، باغچهای بود که چند نخل بارور خودنمایی میکرد. دور تا دور این حیاط، اتاقهایی بودند با درهای قدیمی و چوبی کوتاه؛ که اگر باستانشناسی آن درها را میدید، قطعا مالک آن با فروش این درهای عتیقه ثروتمند میشد.
بگذریم؛ پشت سر میزبان وارد یکی از آن اتاقها شدیم. پیرمردی بسیار نحیف و ورنجور در رختخواب بسیار کهنه خوابیده بود که با ورود ما کمی حرکت کرد. بهروز فوراً جلوی او را گرفت و گفت: «نه، عمو، شما دراز بکشید؛ نیازی به نشستن نیست.» من هم کنار او نشستم و پس از احوالپرسی، براش آرزوی سلامتی کردم.
عمه خانم فوراً شروع به پذیرایی کرد و ما یک ساعتی کنار هم نشستیم. سپس او گفت: «بهروز جان، همسرت را بیار تا من اتاقتان را به شما نشان دهم و استراحت کنید؛ خستهراه هستید.» من هم از خدا خواستم چون خیلی خسته بودم؛ و فوراً پشت سر عمه راه افتادم. چند لحظه بعد وارد اتاقی مربع شکل شدیم که هیچ در و پنجرهای به جایی نداشت. کف اتاق با فرش دستبافت محلی که نقش و نگار خاصی داشت پوشیده شده بود؛ و چند طاقچه کوچک که در هر کدام یک شمدان و سومیآیینه وجود داشت. وقتی دقیق نگاه کردم، متوجه شدم که این اشیا هم مانند خود خانه عتیقه هستند.
از اینکه در اوج ناتونی توانسته بودیم جایی برای سکونتمان پیدا کنیم، کمی خوشحال شدم. تمام فکرم این بود که در سکوت این خانه اسرارآمیز چند روزی به حال و روز خود فکر کنم؛ و بیشتر لحظاتی که به خانواده میافتم، به شدت دلم میگرفت و دوست داشتم گریه کنم. حالا اینجا اگر بهروز از خانه برود، بیرون فرصت خوبی بدست میآوردم.
عمه چند دست رختخواب شامل بالش، پتو و زیرانداز برایمان آورد و گفت: «دخترم، استراحت کن؛ من وقت نهار شما را بیدار میکنم.» خدایا چه زن مهربانی بود؛ احساس میکردم با آمدن ما جان تازهای گرفته، چون فرزندی نداشت و گویا چندین سال هم بود که همسرش به اثر سکته مغزی در بستر بیماری بود.
نه ماه به سر رسید و در یک شب سرد زمستانی با درد شدیدی که داشتم، عازم بیمارستان شدیم. بهروز و عمه پشت در زایشگاه منتظر بودند. بچه بهطور طبیعی پا به عرصه وجود گذاشت؛ دختری ریزه ولاغر که هنگام تولد چنان گریه میکرد که من تصور کردم بلایی بسرش آمده است. طبق معمول، پس از چند دقیقه سکوت، من خدا را شکر کردم که در اوج ناامیدی من، همدمی خواهم داشت.
ادامه دارد…