کتاب نادرشاه افشار (۶۷)

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

نادر برای وصل یار به فکر چاره افتاد…

خواجه باشی را احضار کرد…

در این لحظه که خواجه می رفت به حضور نادر شرفیاب شود، به عشق بر باد رفته خود فکر می کرد. شنیده و به چشم دیده بود نادر چقدر سخاوتمند است، چگونه بذل و بخشش می نماید. در چند مرتبه ای که نادر به حضور شاهزاده خانم ها رسید، خوب تشخیص داده بود نادر گرفتار چه وضع و حالی است؟! خیلی خوشحال بود زیرا فکر می کرد به زودی معشوق از چنگ رفته را از راه بذل و بخششی که نادر به او خواهد کرد جبران خواهد نمود.

خواجه باشی وقتی که به حضور نادر رسید زمین ادب بوسید، منتظر ماند ببیند سپهسالار چگونه شروع مطلب خواهد کرد؟!

نادر سئوال کرد: خواجه باشی بگو ببینم چند سال است در حرمسرای حضرت ظل الله به سربرده ای؟

خواجه عرض کرد: قربانت گردم، خوب به خاطرم نیست، همین قدر می دانم از روزی که دست چپ و راست خود راشناختم در حرمسرا وارد شدم، این طور که شنیدم از پنج سالگی توی حرم بودم.

نادر با خنده گفت: پس بدون شک تمام این شاهزاده خانم ها را تو بزرگ کردی؟!

خواجه اظهار داشت: بله قربان، غیر از خانم های بزرگ که به عقد شاه بابا حضرت جنت مکان خلد آشیان قبله عالم ظل الله بزرگ در آمده بودند بقیه شاهزاده خانم ها که در قصر قبله عالم متولد گردیده اند در دامن من بزرگ شده اند.

نادر گفت: پس همه آنان تو را دوست دارند و تو هم لابد به آنان علاقه داری؟!

خواجه در حالی که قیافه متأثری به خود گرفته بود جواب داد: علاقه چه عرض کنم، من به حدی آنان را دوست دارم که با وجود تمام سختی ها و مشقت هائی که نصیبم شده، با این که تمام زندگی ام بر باد رفته هر چه داشتم به دست خدا نشناس هائی که این همه ظلم و ستم به حضرت ظلل الله و خاندانش وارد کردند، از کفم ربوده شد، باز هم لحظه ای از خدمتگزاری دست برنداشتم. همیشه در خدمت بوده ام. خدا را صد هزار مرتبه شکر حضرت سپهسالار دشمنان قبله عالم را از بین بردند، شاهزاده خانم ها نجات دادند.

نادر اظهار داشت: راستی خواجه باشی اندوخته ات را که بردند چقدر بوده است؟

برقی از شعف درون خواجه را روشن ساخت، جواب داد: حضرت سپهسالار سلامت باشند، فدای سر شما و شاهزاده خانم ها. جان شما سلامت باشد. وقتی که امام طلبید خرج رفتن هم به دست می آید، آن وقت نذرهائی که نموده ام ادا خواهم کرد.

نادر به طرف صندوقی که در کنار اطاق بود رفت، کیسه پولی از آن خارج کرد و به طرف خواجه پرتاب نمود و گفت: خواجه باشی فعلاً این را داشته باش، کم و کسری اش را هم به تو خواهم داد.

خواجه باشی در حالی که معشوق خود را به بغل می فشرد و کیف می کرد اظهار داشت: خداوند به حضرت سپهسالار طول عمر بدهد. خداوند صد در دنیا، هزار در آخرت به شما عطا فرماید.

نادر که خواجه باشی را خوشحال می دید، برای این که سعادتش تکمیل گردد گفت: خواجه باشی بر ای این که بدانی تا چه حد نسبت به کسانی که وفا و صفا دارند علاقه دارم و قدر آنان را می دانم انگشتر خود را به تو که مظهر وفا و صفا هستی، در سختی ها و مشقات ولی نعمت های خود را فراموش نکرده ای می دهم.

نادر انگشتری از انگشت خود بیرون آورد و به خواجه باشی داد. خواجه انگشتر را بوسید و بر چشم گذاشت و عرض کرد: از لطف و عنایت خاص سپهسالار سپاسگزارم، آرزو دارم بتوانم خدمتی انجام دهم و جبران این همه محبتی که حضرت سپهسالار در حقم می فرمایند بنمایم.

نادر که زمینه را مساعد کرده بود خندید و سئوال کرد: خواجه باشی تو چه خدمتی می توانی در حق ما بکنی؟

خواجه باشی که موقع را مناسب دید به نادر نزدیک شد. آهسته عرض کرد: هر چند جان نثار حقیر و ناچیز هستم ولی شاید روزی بتوانم خدمتی که مناسب باشد انجام دهم. آن جاها که کسی نمی تواند وارد شود و اگر وارد شود به علت این که چشم ها و گوش ها مواظب هستند نمی شود حرفی زد و صحبتی کرد حقیر می روم،‌ دور از چشم ها و گوش های کنجکاو هر حرفی که باید می زنم، جان نثار محرم اسرار هستم، درد دل همه را گوش می دهم، اگر خدمتی از دستم برآید انجام می دهم.

نادر که متوجه شد خواجه باشی تا حدی بر اسرارش واقف گردیده است برای این که زودتر به اصل مطلب برسد گفت: اگر تو محرم اسرار هستی بگو بدانم شاهزاده خانم ها نسبت به من چگونه قضاوت می کنند؟

خواجه باشی در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود جواب داد:‌ همگی شان حضرت سپهسالار را خیلی دوست دارند ولی آن چه من استنباط کرده ام مثل این که یکی از شاهزاده خانم ها بیش از دیگران مورد توجه حضرت سپهسالار می باشد، شاید مایل باشید بدانید نظر آن شاهزاده خانم نسبت به شما چیست؟

نادر که می دید خواجه باشی متوجه اصل مطلب شده است پرسید: کدام یکی از شاهزاده خانم ها را می گویی؟

خواجه باشی اظهار داشت: آن که قدش از همه بلندتر است، آن که از همه زیباتر و قشنگ تر و فهمیده تر است، منظورم رضیه خانم خواهر حضرت ظل الله است. نادر که برای اولین مرتبه نام محبوب را می شنید بی اختیار تکرار کرد: رضیه خانم، چه اسم زیبائی؟!‌ رضیه، راضیه… دیگر نادر صبر و قرار نداشت در حالی که مرتباً اسم محبوب به زبان می آورد یک مرتبه روی خود را به طرف خواجه کرد و گفت: فکر می کنی رضیه خانم از من راضی باشد؟ خواجه باشی که می دید نادر واله و شیدا است در جواب عرض کرد: راضی چه عرض کنم؟! این طور که من استنباط کردم گمان دارم رضیه خانم به حضرت سپهسالار که او و خواهران و کسانش را نجات داده اند و آنان را خلاص کرده اند بی محبت نباشد.

نادر سر از پا نمی شناخت، میل داشت اطلاعات زیادتری راجع به محبوب به دست آورد.

خواجه باشی هم که متوجه عشق و علاقه از حد فزون سپهسالار شد با بیانات خود بیش از پیش او را مفتون ساخت.

نادر به خواجه باشی که دردش را فهمیده بود و با گفته هایش نوید می داد ترجمان احساسات نادر نزد محبوب خواهد بود به منتها حد لطف و محبت کرد، به او فهماند اگر روزی شاهد مقصود به کف آورد خلعت گرانبهائی به او خواهد داد.

در تمام مدتی که نادر با خواجه باشی صحبت میکرد مقام و موقعیت خود را فراموش کرده بود. او می خواست توجه خواجه باشی را به خود جلب کند تا در راه رسیدن به مقصود یار و یاورش باشد.

وقتی اطمینان یافت محبوب به او علاقه دارد. وقتی بر او مسلم شد عشق او یک جانبه نیست به یاد شاهزاده خانم کوچک افتاد. هیکل رشید فرزندش رضا قلی در نظرش مجسم گردید، برای این که در این زمینه نیز قدمی بردارد گفت: راستی خواجه باشی اسم آن شاهزاده خانم کوچک قشنگ چیست؟

خواجه باشی به تصور این که نادر گلویش پیش آن دیگری هم گیر کرده است پوزخندی زد و گفت: حضرت سپهسالار بهتر است اول کار شاهزاده خانم بزرگ را فیصله دهند،‌ بعداً وقت خواهد بود به فکر دیگری بیافتند.

خواجه باشی که دیده بود در حرمسرا چندین زن عقدی و صیغه در اختیار ظل الله می باشند، او که شاهد بود در مواردی ظل اله به دو خواهر زیبا نظر دوخته یکی بعد از دیگری آنان را تصاحب فرموده بودند، شاید فکر می کرد منظور نادر از این سئوال این است که یکی بعد از دیگری دو شاهزاده خانم را به عقد خود در آورد.

نادر که متوجه شد خواجه باشی اشتباه کرده است قاه قاه خندید و گفت: منظور من از سئوالی که کردم این نبود،‌ شاید ندانی من یک پسر بزرگ دارم، او به سنی رسیده است که باید درباره اش فکری بکنم، نمی دانم چرا و به چه جهت این شاهزاده خانم نظرم را گرفت، فکر می کنم آن دو برای هم ساخته شده اند.

خواجه باشی که به اشتباه خود پی برده بود خندید و گفت: پس این طور، اگر چنین امر خیری بشود چقدر خوب خواهد بود،‌ فکر می کنم در یک شب حضرت سپهسالار و آقا زاده دو خواهر را بگیرند. ان شاءالله به میمنت و مبارکی، از این بهتر نمی شود. این وصلت به راستی فرخنده و مبارک است.

نادر گفت: خواجه باشی حالا که فهمیدی منظور و مقصود من چیست باید زمینه را مهیا کنی… خوب نگفتی اسم شاهزاده خانم کوچک چیست؟

خواجه باشی عرض کرد: اسم شاهزاده خانم کوچک فاطمه سلطان بیگم می باشد.

نادر اظهار داشت: فاطمه سلطان بیگم، چه اسم قشنگی، خواجه باشی تصور می کنی فاطمه و رضا به هم می آیند؟!

خواجه باشی عرض کرد: تا خدا چه بخواهد؟!

نادر گفت: وسیله هم لازم است، مهارت خواجه باشی هم شرط است. این طور نیست؟!

خواجه باشی اظهار داشت: جان نثار وظیفه خود را انجام خواهم داد.

نادر در حالی که دستی به پشت خواجه باشی می زد و او را مرخص می کرد گفت: من به صداقت و کفایت و درایت تو اطمینان دارم. فراموش نکن اگر به نتیجه رسید، سفر کربلای معلایت به بهترین وجهی تضمین شده است.

خواجه باشی در حالی که قیافه پر چروکش از هم باز شده و از فشردن کیسه پول در بغل در منتهای کیف و لذت بود عرض کرد: حضرت سپهسالار اطمینان داشته باشند تا آن جا که مقدور باشد خواهم کوشید.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان