نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل هشتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان بیژن و منیژه از شاهنامه:
حضرت فردوسی داستان بیژن و منیژه را این گونه آغاز می کند که شبی خود در حالی که خواب بر وی نمی آمد، از ماهرویی که در سرای خویش داشت، چراغی طلب نمود تا در آن سیاهی شب، به باغ روند و می خورند و چنگ زنند. پس از چندی که محفل شان با جام جفت شد و کام شاعر پرآوازه، برآمد، آن زیبای مهربان داستانی بیاورد پر از مهر و نیرنگ و جنگ که آن را «بیژن و منیژه» نام نهاد و آن بدین قرار است:
داستان رفتن بیژن به جشنگاه منیژه از شاهنامه:
گرگین بداندیش که خامش و بی صدا، رزم بیژن با گرازان نظاره می کرد، از آن کار بیژن و از بدنامی خویش، بر خود پیچید و خواست تا بر بیژن بدی ساز کند. از این رو نزد پهلوان رفت و کار وی را تحسین کرد و بدو گفت که در همان نزدیکی در دشت توران بیشه ای است سراسر باغ و گلشن و آب روان که همانا جایگاه منیژه دخت افراسیاب است و اکنون زمانی است که منیژه با کنیزکان پریچهر در آنجا خیمه می زنند و جشن بر پای می دارند. از این رو بهتر است تا بدان جشنگاه روند و از آن خوبرویان چند تن را نزد خسرو ارجمند آورند:
همه دخت توران پوشیده روی
همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب
بیژن چون آن گفتار سراسر نیرنگ و فریب گرگین بشنید، دلش بر رفتن به آنجا شتاب گرفت و از گرگین خواست تا خود قدری زودتر از او آهنگ رفتن کند پس خویشتن را به غایت آراست و قبای رومی به تن کرد و تاج بر سر نهاد و سوار بر اسب خرامان به نزدیک خیمه آن خوب چهر رسید و زیر سایه درخت بید از اسب به زیر آمد و به تماشای آن لعبتان ایستاد. منیژه چون از درون خیمه به بیژن نگریست، از چهره چون ماه او خیره ماند و پنداشت که همانا سیاوش زنده گشته و یا پریزاده ای از راه رسیده و او با آنکه سال ها در آن مرغزار جشن می ساخت، اما تاکنون زیبایی چون او ندیده بود. پس دایه اش را نزد بیژن فرستاد تا علت آمدنش به آنجا را جویا شود. بیژن چون پیغام منیژه بشنید، ماجرای جنگ خویش با گرازان و پیروزی یافتن بر آنان و آگاهیش از جشن منیژه و مهر خواستن دخت افراسیاب همه را باز گفت و دخت افراسیاب را از آن گفتار، دلخوش و شادکام نمود. منیژه که به مهر بیژن نیاز آمده بودش، فرستاده را نزد او آورد تا پهلوان را از سایه درخت، سوی خیمه خویش آورد. پرستندگان نیز بزمی درخور آن دو دلداده آراستند و سه روز و سه شب را با هم مست و شاد بودند. چون کیخسرو، کین سیاوش ستاند و تورانیان را از آن کین خواهی، تیره بختی و سیه روزی نصیب گشت، روزی شاه ایران بر تخت نشست و به همراه نامداران لشکر چون کشواد و فرهاد و گودرز و گیو و … که همگی باده خسروانی در دست داشتند، به می و رامش پرداخت و همی از گردان لشکر یاد کرد. در این میان، ناگهان، عده ای از شهر «آرمان» که مرز بین توران و ایران قرار داشت، گریان و زاری کنان، نزد خسرو آمدند و از انبوه گرازانی خبر دادند که بر بیشه و مرغزار هجوم آورده و هر آنچه از کشت و درخت میوه بود، همه از بن بکندند و بر کشتزار آسیب رساندند. خسرو چون گفتار ارمانیان بشنید، بدان گردان گردنکش آواز داد تا یکی از ایشان را به جنگ با گرازان فرستد. اما کسی جز بیژن که فرزند گیو دلاور بود، پای پیش نگذاشت و تنها او بود که به فرمان شاه گردن نهاد و پدر را از کار خویش شاد نمود:
به فرزند گفت این جوانی چراست
به نیروی خود این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
چو ابی آزمایش نگرد هـنر
بیژن هنگامه رفتن، گرگین میلاد را نیز با خود همراه نمود و چون بدانجای رسیدند، ابتدا گوری بر آتش کباب کردند و می و باده آوردند و پس از آن گرگین یکی جای خواب طلب کرد. اما بیژن او را از فرمان کیخسرو و عهدی که با شاه بسته بود، هشدار داد و بدو گفت که اکنون زمان آن است تا سر از تن گرازان جدا کنند و داد ارمانیان بخواهند. اما گرگین پاسخی گستاخانه بداد و گفت که او تنها از برای نشان دادن راه با او آمده است و نه از برای جنگیدن با گرازان و از بیژن خواست تا از او در جنگ هیچ یاری و مدد نخواهد. بیژن چون آن گفتار خیره بشنید، چونان پیل مست، به بیشه آمد و گرازان را یک به یک سر برید و بر زمین افکند:
چو روبه شدند آن ددان دلیـر
تن از تیغ پرخون دل از جنگ سیر
سرانشان به خنجر ببرید پست
به فتراک شبرنگ سرکش ببست
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فـزون
نشــتنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده به پای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
به دیبا زمین کرده طاووس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربهسر
می سالخورده به جام بلور
برآورده با بیژن گیو زور
چون هنگامه ی رفتن بیژن فرا رسید، منیژه را به دیدار وی نیاز آمد، پس چاره ای اندیشید و از پرستندگان دارویی هوش بر طلب کرد تا در نوشیدنی وی ریزند. و چنین کردند و بیژن چونان مرد مست بیهوش گشت و بر زمین افتاد. منیژه نیز دور از چشم دربان و بیگانگان پهلوان را به کاخ خویش آورد و چون به هوش آمد، آن نگار ماهروی را در آغوش خویش یافت. بیژن در حالی که بر آن کرده اش افسوس می آورد، آهنگ رفتن نمود، اما منیژه از او خواست تا اکنون دل شاد دارد و به جام و می دست زند و هیچ غمگین نباشد چرا که خود به سان سپری در برابر گزند افراسیاب خواهد ایستاد و بدین ترتیب بیژن را از کار دشمن ایمن و مطمئن ساخت. اما دیری نپایید که آن دوران سرخوشی و مستی سرآمد و روزگار تیره بختی فرا رسید، چراکه دربان کاخ از راز آن دو دلداده آگاه گشت و از بیم جان خویش به افراسیاب خبر آورد که دختش جفت خویش از سرزمین ایران برگزیده است. شاه توران که از شنیدن آن گفتار به خود می پیچید از قراخان که پهلوانی ترک نژاد بود، رأی جست و پس از آن گرسیوز را در پی بیژن فرستاد تا او را به درگاهش آورند. گرسیوز چون به نزدیک کاخ رسید، بیژن را نشسته در میان زنان با چنگ و می و رباب دید. سپس خروشی بر آورد و پهلوان را دو دست بسته و پای در بند، نزد افراسیاب آورد.
بر آنسان به نزدیک افراسیاب بسپردند رخ زرد و دیده پرآب. شاه توران که از دیدن بیژن به خشم آمده بود، علت آمدنش بدین بوم و بر را جویا شد و بیژن همه آنچه که بر او رفته بود از فریب و نیرنگی که گرگین بر او ساخته و این چنین آواره اش نموده بود تا منیژه که او را بیهوش به کاخ خویش آورده بود، همه را بازگفت و خود را بی گناه از آن اعمال خواند. اما افراسیاب گفتارش را سراسر دروغ و نیرنگی بیش نخواند و گرسیوز را فرمان داد او را پیش چشم همگان زنده بر دار کنند تا از این پس ایرانیان جرأت نکنند بر سرزمین توران تعدی و ستم آورند. و اینگونه شد که بیژن را دلخسته و دو چشم پراشک، سوی دار کشاندند. بیژن در راه همی با کردگار خویش به راز و نیاز پرداخت و آب از دو چشم فراوان ریخت…..
ادامه دارد…
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد