فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۵۱

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل هشتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان رزم پولادوند با گیو، طوس و رستم از شاهنامه:

شاه توران پس از آن که پیران را به دشت نبرد فرستاد، نامه‌ای پنهانی به پولادوند نوشت و از بدی‌هایی که رستم به آنان روا داشته بود، از جمله به بند کشیدن کاموس و منشور و فرطوس تا شکست توران از ایران و تسلط بر خاقان چین، تمامی ماجراها را بازگو کرد و از او خواست تا لشکری فراهم آورد و با آن پیل نامور بجنگد و چاره‌ای برای مشکلات توران بیندیشد.

فردای آن روز، دو لشکر کینه‌ جو رو به ‌روی یکدیگر ایستادند و به نبرد پرداختند. رستم وارد میدان جنگ شد و بسیاری از لشکریان ترک را به خاک انداخت. در میان جنگ، گیو و طوس به سوی پولادوند رفتند تا او را به اسارت درآورند، اما پولادوند با فریادی بلند آن دو بزرگ ‌مرد را به زمین انداخت و با خنجر اختر کاویانیش را به دو نیم کرد. تهمتن که از کردار پولادوند و غم و ماتمی که بر ایرانیان در میدان جنگ آورده بود، به شدت خشمگین شده بود، تصمیم گرفت خود با وی دربیفتد. ناگهان پولادوند شمشیرش را بر سر رستم فرود آورد، اما شمشیر به کلاه‌خود چینی رستم اثر نکرد. پس از آن، پولادوند چاره‌ای دیگر اندیشید و با خنجری از الماس به بدن پهلوان ضربه زد، اما هیچ‌کدام از این ضربات تاثیری نداشت. در نهایت پولادوند از رستم خواست تا به کشتی بپردازند و رستم نیز از رخش به زمین آمد و با او در این کار هم‌آهنگ شد. شیده، هنگامی که یال و کوپال رستم را دید، آهی از  ته دل کشید و به پدر گفت که بی‌گمان رستم پولادوند را بر زمین خواهد انداخت و اکنون جز گریز راهی نمی‌بیند. افراسیاب که از سخنان فرزندش نگران شده بود، دستور داد تا شیده به نزد پولادوند برود و به او بگوید که اگر رستم را به زمین انداخت، باید او را با شمشیر بکشد. بدین ترتیب افراسیاب پیمان خود را فراموش کرد و به فریب و نیرنگ روی آورد تا با ضربه‌ای جگرگاه رستم را بشکافد و او را از پای درآورد. گیو دلاور که از سخنان پرشتاب و عجولانه افراسیاب شگفت‌زده شده بود، به نزد رستم رفت و ماجرا را شرح داد. اما رستم هیچ ترسی نداشت و پس از آغاز کشتی با پولادوند، او را همچون درختی از جا کند و به زمین انداخت و تمام استخوان‌هایش را خرد کرد. رستم که گمان می‌برد او را کشته است، به گودرز فرمان داد تا لشکریان توران را تیرباران کنند. پولادوند نیز سپاهش را به پیش راند و از رستم گریخت. پیران می‌دانست که پس از کشته شدن سیاوش، تورانیان دیگر در برابر رستم ایمن نخواهند بود. بنابراین بهتر بود که شاه مغلوب توران، به سوی چین فرار کند و تاج و تختش را رها کند.

در نهایت، رستم پس از پیروزی دوباره بر تورانیان، با هدایا و خلعت‌های بسیار، زر و سیم، سلاح‌های گرانبها، تاج و تخت و اسبان و غلامان فراوان، به درگاه کیخسرو بازگشت و یک ماه در کنار شاه به بزم و شادی پرداخت. پس از آن، با هدایا و تحفه‌هایی که از شاه ایران دریافت کرده بود، به سیستان بازگشت.

طبق های زرین پر از مشک و عـود

دو نعلین زریـن و زرین عـمود

داستان جنگ رستم با اکوان دیو از شاهنامه:

فردوسی داستان اکوان دیو و جنگ رستم با او را از زبان دهقان چنین نقل می‌کند که روزی کیخسرو در گلشنی با بزرگان درگاه، همچون گودرز، طوس، گستهم، گیو و رهام و دیگران میگسار و شادکام نشسته بودند. پس از گذشت ساعتی، چوپانی از دشت به درگاه آمد و گفت که گوری شبیه دیو به چراگاه اسبان حمله کرده و با قدرت و توان خود بر اسبان فائق آمده است. کیخسرو پس از شنیدن سخنان چوپان، دریافت که این نمی‌تواند یک گور باشد، زیرا گور قدرت انداختن اسب‌ها را ندارد، و بی‌گمان همان اکوان دیو است که در نزدیکی گله در کمین است. به همین دلیل، شاه تصمیم گرفت تا یکی از بزرگان را برای نبرد با اکوان دیو بفرستد، اما هیچ‌کس جز رستم دستان را شایسته این کار نیافت. پس نامه‌ای به او نوشت و از او خواست تا در این کار یاری‌گر باشد. رستم نیز فرمان شاه را پذیرفت و سوار بر رخش و با کمند در دست به دشت رفت و سه روز به جستجوی دیو پرداخت. در روز چهارم، دیو را دید که با سرعت از کنار او گذشت، رستم قصد داشت تا با کمند او را اسیر کند، اما دیو ناگهان ناپدید شد. پس از آن رستم به استفاده از شمشیر و تیر پرداخت، اما دیو دوباره از دید او ناپدید شد. اندکی بعد، رستم تشنه شد و به کنار چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد و سپس به خواب رفت.

داستان انداختن اکوان دیو رستم را به دریا از شاهنامه:

وقتی رستم به خواب فرو رفت، اکوان دیو که از دور متوجه شد او خفته است از این رو گرداگرد زمینی را که رستم بر آن آرمیده بود، کند و گودال درست کرد. رستم که بیدار شد از این دامی که دیو برای او گسترانیده بود آگاه شد و افسوس خورد که چرا به خواب فرو رفته بود. پس از آن اکوان دیو از او خواست از آن دو راه که پیش روی دارد، یکی را برگزیند که او را در آب اندازد یا در میان کوه پرت کند. تهمتن نیز همی در دل خویش چاره کرد که اگر آرزو کند او را به دریا افکند، بی گمان آن بدگهر، او را به کوه خواهد افکند و تن و استخوانش خواهد شکست. پس رستم چاره ای اندیشید و برای دیو یکی داستان هایی را که از عالمی چینی به یاد داشت بازگفت. محتوای داستان چنین بود:

هر که را در آب، هوش از وی رود و بمیرد، سرای دیگر مینو و بهشت نخواهد دید و تا ابد به زاری و نژند خواهد بود.

اکوان دیو چون گفتار پهلوان بشنید، خروشی برآورد و بدو گفت که اکنون به جایی خواهد افکندش که در دو جهان نالان و گریان ماند. دیو بدکاره، آن سخن ها گفت و تهمتن را از هوا به دریای ژرف افکند. تهمتن چون به دریا رسید، شمشیر از میان بر کشید و از چپ و راست به جنگ نهنگان درآمد.

نهنگان که کردند آهنگ اوی

ببودند سرگشته از چنگ اوی

بدست چپ و پای کرد آشناه

بدیگر ز دشمن همی جست راه

بکارش نیامد زمانی درنگ

چنین باشد آن کو بود مرد جنگ

اگر ماندی کس بمردی بپای

پی او زمانه نبردی ز جای

بدین ترتیب رستم پهلوان بی درنگ خود را از دریا به هامون کشید و بر آفریننده سپهر ستایش آورد. پس از آن در پی رخش سوی چشمه رفت اما نشانی از آن باره در مرغزار نیافت و ناکام و پیاده در جستجویش همی رفت تا در پیش خود، بیشه ای دید که چوپان افراسیاب با اسبانش درون آن بیشه در خواب بودند. تهمتن که رخش را میان مادیانان یافته بود، گله اسبان را یکسر از آن بیشه راند. از آن سوی چون چوپان بانگ اسبان بشنید، سراسیمه از خـواب برخاست و دیگر سواران را در پی رستم فرستاد. اما دیری نپایید که دو سوم سواران به دست تهمتن هلاک شدند و چوپان نیز از پهلوان گریزان شد. وزین سوی، افراسیاب با عده ای از گردان همراه با جام می و ساز و آواز به دیدار اسبان به مرغزار آمد، اما نشانی از گله و چوپان نیافت، درست در پشت آنان چوپان پیر رد اسبان گردان بدید و سوی آنان شتافت و ماجرای کینه جویی تهمتن به تنهایی بر دشت و راندن اسبان از آن جای و کشتن سواران همه را به افراسیاب بازگفت.

از این رو افراسیاب با چهار پیل و سواری چند در جستجوی رستم شدند. تهمتن چون آنان را دید، بر ایشان تیرباران گرفت و تعدادی از نامداران را بکشت و آن چهار پیل قوی از افراسیاب بازستاند. شاه توران نیز که چاره ای نداشت، غمگین و پردرد، از دشت گریخت، بدین ترتیب تهمتن با بار و بنه ای که از جنگ با افراسیاب به چنگ آورده بود، همراه با پیلان به چشمه بازگشت و بار دیگر اکوان دیو را نزدیک خود یافت. دیو بدطینت که از رستن تهمتن از دریا و چنگال نهنگان و جنگ خواستن دوباره او، در شگفت مانده بود، به سوی وی حمله آورد، اما رستم چنان ضربه ای بر وی زد که سر و مغز و یالش در هم شکست و در همان حال با شمشیر آبگون سرش از تن جدا نمود. تهمتن سپس با گله اسبان و پیلان، سوی ایران شتافت و یک هفته را در بزم شاهانه خسرو که از برای بازگشت پهلوان به ایران و پیروزیش در جنگ برپا شده بود، به می و رامشگری پرداخت و پس از آن به زابلستان بازگشت. ادامه دارد …

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان