مولوی

سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۲۴)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیست و چهارم

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

قصّه معرفی زندانی به جرم مفلسی در شهر توسط جارچیان از مثنوی معنوی مولوی:

مرد مفلسی به جهت انجام خلافهای زیادی به حبس ابد در زندان محکوم شده بود. او چون دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، در زندان نیز به اذیت و آزار بقیه پرداخته، غذای دیگران را به زور گرفته و میخورد. هیچ کس با خیال راحت نمیتوانست حتی یک لقمه غذا  هم بخورد. به محض باز شدن سفره، این شخص مانند جغدی شوم به ناگاه بر سر صاحب غذا فرود می آمد. به دلیل اذیت و آزارهای او، زندان به برزخی بدل شده بود. هیچ گوشه ای خالی از دغدغه، وجود نداشت.

هیچ گنجی بیدد و بی دام نیست

جز به خلوتگاه حق آرام نیست

هیچ گوشه ای از این دنیا خالی از آدمیان درنده خو و حیوان صفت نیست، تنها خلوتگاه حضرت حق است که آرامش دارد.

آری زندگی به کام همه زندانیان تلخ شده بود، لذا همه به نزد نایب قاضی شهر در زندان رفتند و شکایت برده و از او خواهش کردند که شرح داستان آنان را به گوش قاضی شهر برساند تا به هر نحوی آنان را از دست آن مرد طماع نجات دهد.

آدمی را فربهی هست از خیال

گر خیالاتش بود صاحب جمال

مسلماً اگر انسان خیال خوش و زیبایی داشته باشد، نیرو و توان می گیرد.

در میان مار و کژدم گر تو را

با خیالات خوش آن دارد خدا

مار و کژدم مر ترا مونس بُوَد

کان خیالت، کیمیای مس بُوَد

حتی اگر تو به ناچار در میان مار و عقرب باشی اما مثبت اندیش باشی و دست از تلاش برنداری و نا امید نشی چه بسا بتوانی مار و عقرب ها را رام کنی که با تو انس گرفته و دوست تو شوند، زیرا فکر مثبت، امید و تلاش مانند کیمیایی است که مس را به طلا تبدیل می کند و از آسودگی خیال و فکر حاصل از آن، انسان خوشحال شده و عمر طولانی خواهد یافت و اگر در شرایط سختی هم زندگی نماید در اینصورت نیز زندگی به کام او شیرین خواهد بود.

  قصه‌های کوتاه؛ جزیره

بدین ترتیب، نایب نیز پیغام آنان را به گوش قاضی رسانده و گفت مردی بی شرم در زندان هست که مانند مگسان دائم بر سر غذای دیگران نشسته و به طعام زندانیان دست درازی می کند. او همچنین بسیار پرخور و حیله گر است و با اعتراض دیگران خود را به کری زده و با وقاحت می گوید، خدا فرموده بخورید و بیاشامید. لذا زندانیان استمداد دارند که یا او را از زندان آزاد نموده یا اینکه برای او جیره کافی از خزانه مقرر نمائید. قاضی پس از شنیدن مطالب آنان، زندانی را احضار کرده و پس از پرس وجو به حقیقت حرف های ایشان پی برد. در آخر قاضی به او رو کرده و گفت تو آزادی و باید به خانه ات برگردی و لازم نیست در زندان بمانی. با شنیدن این حرف زندانی به دست و پای قاضی افتاده و گفت ای قاضی زندان تو برای من بهشت است و من خانه ای نداشته ام، ضمن اینکه بسیار مفلس و ندار هم هستم و اگر مرا از زندان آزاد نمایی، قطعاً از تنگدستی خواهم مرد.

قاضی به او گفت تنگدستی خود را اثبات کن. زندانی هم گفت که تمام این زندانیان، شاهدند. قاضی در پاسخ گفت: اینان همه شاکیان تو هستند و شهادت آنان قابل استناد نیست. در همین حین همه حضار در دادگاه به مفلسی او گواهی دادند. بنابراین قاضی گفت به یک شرط من او را آزاد خواهم کرد، که قبل از آزادی وی، وضعیت او در تمام شهر به گوش همگان رسانده شود، تا مبادا کسی فریب او را بخورد. لذا مجریان حکم قاضی، از یک هیزم شکن شهر، الاغی را به زور گرفته و زندانی را سوار بر شتر، در شهر گرداندند. هیزم شکن دائم به ماموران التماس میکرد که خرش را به او پس بدهند تا او به کارش برسد ولی ماموران توجهی نمی کردند، او نیز به دنبال آنان در شهر روان بود. جارچیان با صدای بلند فریاد میزدنند، ای مردم بدانید که این مرد حیله گر و متقلب هست، کسی چیزی به او قرض، ندهد با او معامله نکنید، او را به خانه خود راه ندهید به حرف های شیرین او اعتماد نکنید اگر لباس شیک پوشید، بدانید که آنرا از کسی به سرقت برده است و …. همه این حرف ها در تمام میادین شهر و نقاط شلوغ شهر به گوش همه رسانده شد. در پایان روز که کار به اتمام رسید زندانی را آزاد کرده و ماموران به سر کار خود برگشتند. در این هنگام مرد هیزم شکن به زندانی رو کرده و گفت از صبح تا حال مرا از کارم بازداشتی برای خرم پول جو از تو نمی خواهم، ولی باید پول کاه او را بدهی. زندانی گفت تو دیگر کی هستی! عقلت کجا رفته است؟ ای مرد از صبح در شهر افلاس و بی چیزی مرا جار می زنند، حالا تو از من پول خوراک خرت را طلب می کنی؟!!! مثل اینکه خدا بر گوش تو مهر نشنیدن زده است.

  کوکی رژیمی با آرد بادام و استویا

همانطور که میدانیم شیطان به سبب نافرمانی از درگاه خدای تعالی رانده شده است. به همین سبب از خدا خواست تا روز رستاخیز به او مهلت داده تا با کمک نفس اماره، که در نهاد آدمی است، آدمی را فریبد دهد. گاهی با پول، گاهی با شهوت یا تهیدستی و یا ثروتمندی و ….. تمام تلاش خود را بکار می گیرد تا انسان را از راه حق باز دارد. شیطان با دام هایی که از زر و زیور و مقام و منصب و ملک و منال در راه آدمیان می گسترد، مردمان را مشغول کرده تا آنان به نعمت های خداوند پشت کنند.

هر که سردت کرد، میدان کو در اوست

دیو ، پنهان گشته اندر زیر پوست

شیطان گاهی برای فریب انسان از عوامل خود یعنی انسانهای شیطان  نما، نیز استفاده می کند پس هرکس که تو را از راه راست و حق دلسرد کند بدان که شیطان در وجودش و زیر پوست او رخنه کرده است.

آری در درون هر آدمی، شیطانی پنهان شده است، به همین دلیل از شر هوای نفس یک لحظه هم مجال رهایی نیست و تنها راه نجات، پناه بردن به خداست.

از نماز و صوم و صد بیچارگی

قوت ذوق آید برد یکبارگی

این شیطان، محصول ایمان پرستش کنندگان را که از طریق نماز و روزه و صد نوع عبادت و طاعت به سختی بدست آورده را بصورت یکجا دزدیده و از بین می برد.

آدمی در حبس دنیا زآن بود

تا که افلاس او ثابت شود

آدمی تا موقعی که در زندان دنیا و نعمت های آن گرفتار است، هر روز به نحوی دچار محنت و آزار و سختی خواهد شد. و باید بداند که آن چه را که دارد همه را از آن خدا بداند، یعنی به مقام بی نیازی واقعی برسد.

  آشنایی با اضطراب نوجوانی و فنون خودیاری در مدیریت آن

کو دغا و مفلس است و بدسخن

هیچ با او شرکت و سودا مکن

زیرا که شیطان، نیرنگ باز و تهیدست و بدگفتار است، هرگز با او شریک و همنشین نشو. آری خداوند همیشه  نیرنگ شیطان را به صراحت و مکرر اعلان فرموده اند، که او دغل و بدسخن و یا فریبکار و به ظاهر خوش سخن است، لذا هیچ گاه با او شریک نشده و معامله نکنید. او گاهی مانند آن زندانی ظاهراً سخنان حکمت آمیز به زبان جاری می کند، ولی درونش ناخوش و بیمار است، حال با این وصف کار این انسان فراموش کار مثل کار آن هیزم شکن است، که با وجود این همه پند و اندرز باز در چاه آن شیطان افتاده و به انحاء مختلف فریب حیله گری های او را می خورد.

گر خیال فرجه و گاهی دکان

گه خیال علم و گاهی خان و مان

پس این شیطان گاهی تو را به خیال سیاحت، گاهی به بازکردن دکان و کسب و گاه به خیال دانش اندوزی و یا به طمع خانه و زندگی از راه راست بدر می کند.

همه جان من محو جانانه شد

به معشوق من، سینه کاشانه شد

و آنکه بر او جان چو جانانه گشت

سینه بر عشقش چو کاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد

مستِ بر او این دلِ دیوانه شد

ارادتمند شما

خاک پای آستان شما

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان