داستان دنباله‌دار – جوانی برباد رفته (۲)

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

سحر دوستم با کمی تردید گفت چرا میپرسی ؟گفتم احساس کردم کسی از پنجره اطاق خواب ما را زیر نظر دارد .با کمی خجالت گفت اره عمو بهروزم تو خونه هست  . ومن متوجه شدم که این باید کار هر روز او باشدازاین که ممکنه هر روز او مارا زیر نظر داشته کمی دلخور شدم ولی تنها کاری که تونستم انجام بدم دیگه سعی کردم توی خونه همسایه با دوستم بازی نکنم واز او خواستم که او بامن در محیط نزدیک خونه که  پارک کوچکی هم داشت یک دیگر را ببینیم همین طور هم شد اما باز بعد چند روز دیدم که همان عموی سحر باز هم گوشه ای از پارک به درختی تکه داده ومحو تماشای من است این بار تصمیم گرفتم که خودم تکلیف را روشن کنم . باکمی عصبانیت ولی ارام به او نزدیک شدم واخمم را در هم کرده گفتم شما منظره بهتری به جز من سراغ نداری که هر روز برای دیدن  حرکات ریز ودرشت من وقت تلف میکنی ؟در جواب با صدایی ملایم ارامتر از من  گفت به خدا نه واگر این طور بود قطعا انجا مشغول میشدم اما در همین چندلحظه کوچک وقتی چشم در چشمان او دوختم تا حرفم را تمام کنم گویی برق مرا گرفت . من هم سعی کردم کمی ملایم  بااو صحبت کنم ودراین بین سحر خودش را به من رساند وگفت وای شما با هم اشنا  شدید ودارید صحبت میکنید اتفاقا امروز داشتیم با عمو بهروز راجع به تو حرف میزدیم واو گفت این دوست تو دختربسیار خوب وزیبایی هست کاش میش با او بیشتر رفت وامد کنی .. وقتی از او پرسیدم چرا ؟ گفت قصد بدی ندارم خیلی از او خوشم امده . با کمی خجالت به چهره او نگاه کردم وگفتم واقعا شما از منخوشتامده ودر این موقع بانگاه کردن به چهره او لبخدی هم زدم که احساس کردم بااین حرکت منهم به او پیام خوش ایندی دادم .. چند روزی از این ماجرا گذشته بود که سحر برای دیدنم به منزل دایی من امد وحامل پیامی برای من بود وگفت امروز عمو بهروز از من خواست که به تو بگم اگر قبول کنی فردا شب باشگاه کار گران یک جشن کوچک برای خانواده های کار کنان ترتیب داده ومن وعموبهروز میخواهیم به انجا برویم اگر تو هم دوست داری همراه ما بیا .در جواب گفتم من که مامانم اینجا نیست واز اقاجونم هم اجازه نگرفتم چطور میتونم با شما بیام به این جشن ؟

سحر گفت من میام از دایی تو اجازه میگیرم . به او نگاه کردم و گفتم این شد یک حرفی. آنشب من یک پیراهن صورتی رنگ  از جنس ساتن که کمر لباسم چسبان با دامن پر چینی که برای دخترهای هم سن من مناسب بود پوشیده بودم که البته زپونی که زیبایی آنرا تکمیل میکرد و جلوه خاصی به اندام دخترانه ام میداد. موهای بلندم را که تا سر شانه ام میرسید بالای سر جمع کرده بودم. در چنین شکل و فرمی وقتی به آیینه نگاه کردم احساسم این بود که واقعا بزرگ شده ام و در اینحالت هنگام ورود به سالن چنان توجه او به سوی من جلب شد که ناخودآگاه از پشت میز بلند شده چند قدمی به استقبالم آمد. شب بسیار جالبی بود و به من خیلی خوش گذشت و این دعوت و این رفتن به باشگاه، شد کار چند روز در هفته من با دوستم و هر زمانکه برنامه ای بود همراه بهروز شرکت میکردیم. رفته رفته با دیدارهای پیاپی که من با بهروز داشتم چنان صمیمیتی بین ما ایجاد شد که نمی توانستیم حتی یک روز یکدیگر را نبینیم. پس ازچند ماه که گذشت بهروز به من گفت با خانواده ات صحبت کن که اجازه بدن من با خانواده ام به خواستگاری تو بیاییم. من به یک باره جا خوردم و باورم نمیشد که او رابطه دوستانه که در همسایگی خانواده برادرش و دایی من که مسببش دوست من بود تا به این حد پیش رفته باشیم. با تعجب نگاهی به او کردم و گفتم این پیشنهاد را داری جدی به من میکنی؟

  Joseph v. Hammer Purgstall’s (9) German Translation of Hafez’s Divan and Goethe’s West-östlicher Divan

لبخندی زد و در جوابم گفت چه فکر کردی؟ من ترا خیلی دوست دارم و دلم میخواهد این دوستی کاملا جدی شود. چند روزی از پیشنهاد او نگذشته بود که دوباره در خواستش را به زبان آورد و پرسید با خانواده ات حرف زدی؟ گفتم من خیلی با پدر و مادرم جرأت گفتن این مطلب را ندارم. گفت پس من چکار کنم؟ این بار من نظرم را به او گفتم.کاش میشد زن دادش تو به زن دایی من بگه! اون طور خیلی بهتره.

از پیشنهاد من خیلی خوشحال شد. چند روز بعد مادرم مرا کناری کشید وگفت: من نگفتم کمتر برو با این دختر همسایه بیرون؟ میدونی الان اگر پدرت این حرف را بشنوه چها خواهد کرد؟ با ترس و لرز پرسیدم: مادر چه شده؟ مادرم آرام در گوشم گفت: کار سرخود کردن همینه! زن همسایه که یک برادر شوهر الّاف و دربدر داره آمده اجازه میخواد بیان خواستگاری تو و دلیل این جسارت آنها حتما قوت قلبی بوده که تو با رفتارت و نزدیکی به این خانواده و شاید این جوان، چنین پر رو جلو آمده اند. احیاناً تو که بله را ندادی؟

باترس و لرز گفتم: مادر من کاری نکردم! مادر با عصبانیت گفت: اما اینو بدون اگر معلوم شه که تو هم با آنها همکاری کردی که زودتر بیان خواستگاری، آنوقت حسابت با پدرت هست. و من در این موقع فقط میگفتم کاری نکردم. چند روزی از این ماجرا گذشت که یک دفعه دیدم تو خونه سر و صداهایی است و همه نگاه ها به سمت من بود. من تصور کردم به خاطر اتفاق چند روز قبله، ولی وقتی مادر منو صدا کرد و گفت: دختر کمی به سر و وضعت برس! امروز مهمان داریم. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم چه شده که حالا من باید بیام جلوی مهمونا؟ آقا جون که چنین اجازه ای به ما نمی ده؟ ولی مادر نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت: آخه این مهمانها برای دیدن تو میان. خیلی برام تازگی داشت ولی هنوز نمی دونستم موضوع چیه، تا اینکه با چند کلمه روشن کرد، این مهمونا خواستگار تو هستن برو آماده شو! در وحله اول تصور من این بود که حتما این خواستگار بهروز و خانواده اش هستن که صدای مادر را شنیدم یک خانواده عراقی هستن که میخوان برای پسر بزرگشون زن بگیرن. با تعجب گفتم آنوقت آقا جون هم قبول کرده؟ مادرم گفت دخترم من نمی دونم چه پیش میاد به قول بزرگهای ما، دختر پل و مردم رهگذر. آخه مادر شما کسی را که من از نزدیک دیدم و میشناسم رو قبول ندارید، حالا چطور راضی میشید منو بدید ببرن یک کشور دیگه؟ مادر در جواب من گفت: حرف زیادی نزن! تا قسمت چه باشد، حالا که نه بداره نه به باره تا چه شود. به هر حال من از ترس پدر و پاک شدن موضوع بهروز لباسی عوض کردم و مرتبتر از روزهای معمولی آماده فرمان پدر و مادر شدم. نیم ساعتی بعد آنها وارد شدن و به اطاق پذیرایی رفتن. یک پدر و مادر، خود داماد و گویا عمه داماد که ساکن ایران و شهر ما بود، در واقع عمه این داماد شجره ما را درآورده و مناسب دیده!

  سرمقاله آپریل ۲۰۲۴ - وکـالت به شاهـزاده رضا پهلوی (14) - مصدق دمکرات مستبد!؟

بعد از چند دقیقه پدر به مادرم گفت دختر را صدا کن بیاد اینجا. یعنی درست انگار کالایی را در معرض فروش گذاشته باشن و خریدار باید ببیند و بپسندد. من با سن کمی که داشتم داستان زیاد میخوندم، فیلم هم زیاد میدیدم، در همان لحظات اول فقط به این فکر میکردم که چرا رسم و رسوم ما در خوزستان زیاد پسندیده نبود و دلم میخواست خودم مثل بهروز اول ببینم طرف را بعد اعلام آمادگی کنم. در هر حال آنها همان روز خواستگاری حداقل نیم کیلو طلا که زیور آلات مختلف بود با خودشان آورده بودن. یعنی دقیقا می دونستن اگر خانواده دختر همان روز اول این طلاها را ببینن بی چون و چرا بله را خواهند گفت. حاضرین در جلسه صحبت را شروع کردن و پدر شرایط خودش را گفت، منجمله که من در صورتی با این ازدواج موافقم که شما بتونید برای دخترم مقیمی بگیرید و او پاسپورت داشته باشد و هر موقع خواست به ایران سفر کند و در کنار خانواده باشد. با شرطی که پدر برای آنها گذاشت رفتن که برای خارج کردن عروسشان که ایرانی بود کاری بکنن ولی بعد از یک ماه رابط آنها خبر آورد که دولت عراق چنین ازدواجی را قبول ندارد و خانواده من هم بعد از چند روز این مطلب را فراموش کردن و کسی که بیش از همه خوشحال راضی بود من بودم و همچنان دلهای ما برای رسیدن به هم میطپید. بعد از این خواستگاران زیادی برای من پیدا شد و من مداوم در ترس و لرز به سر میبردم و تنها دلم پیش بهروز بود که متاسفانه اصلا هیچ یک از افراد خانواده من او را قبول نداشتن. مدتی از این ماجراهای خواستگاری گذشت و من یک روز که با بهروز توی پارک نزدیک محل سکونتمان قرار داشتم، ضمن صحبت در مورد آینده و وضع بلاتکلیفی مان، بهروز پیشنهاد کرد که بیا حال که ما هر دو واقعا یکدیگر را عاشقانه دوست داریم بعد از خواندن یک صیقه از آبادان بریم. وقتی که خانواده های ما با خبر شوند مجبورن به خواست ما گردن نهند و من چون دیگه از آن همه ترس و لرز و تهدید خسته شده بودم درخواست او را قبول کردم. برای اجرای عهدی که بستیم قبل از هر چیز بهروز من را نزد عاقدی که از دوستان خانوادگی آنها بود برد و پس از در جریان قرار دادن او و تمایل، هر دوی ما را دید و صیقه محرمیت را برایمان خواند.

من همان شب به عنوان منزل دایی از خانه خارج شدم. دو ساعت بعد ما در اتوبوسی که عازم تهران بود شاد و خندان کنار هم برای زندگی آینده برنامه ریزی میکردیم و بین راه من از او پرسیدم حالا که ما به تهران میرویم کجا ساکن شویم. هنوز شغل درست و حسابی که نداری؟ اما او با خوشحالی گفت: من چند روز قبل مادرم را در جریان حالمان قرار دادم و از او خواستم پدرم را هم بی اطلاع نگذارد و می دونم که الان مادرم چشم براه ما هست. ساعت شش صبح بود که ما دست در دست هم جلوی منزل پدر بهروز بودیم و به مجرد اینکه زنگ در را به صدا درآوردیم صدای پایی به گوشم خورد. درب ورودی باز شد دختر جوانی تقریبا دو سه سال از خودم بزرگتربود. با لبی خندان اول بهروز را در آغوش کشید. او خواهر کوچکتر از بهروز بود و بعد به ما تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد و با راهنمایی او ما به اطاق پذیرایی وارد شدیم. مادر و پدر بهروز آنجا منتظر ما بودن و با رویی خندان از ما استقبال کردن. بعد از صرف صبحانه پدر بهروز چند سوال از من راجع به خانواده ام کرد که بهروز گفت: پدر جان داداشم کاملا خانواده او را میشناسد. پدر ایشون مرد بسیار محترمی هست ولی چون اولین بار بدون بزرگتر به خواستگاری او رفتم آنها هم لج کرده و مرا نپذیرفتن و من باز هم با دادش و زنش برای خواستگاری او رفتیم که باز مورد قبول واقع نشد. ما هم مثل هزاران جوانی که یکدیگر را دوست دارن و با مخالفت خانواده روبرو میشوند، تصمیم گرفتیم خودمان اقدام کنیم و من قبل از آمدن نزد دوست شما که وضعیت ما را میدانست با او محرم شده ام. پدر بهروز گفت: اما شما فکر نکردید که با آبروی یک خانواده محترم بازی کرده اید؟ بهروز گفت: پدر جان اگر عشق دروغ بود ما در سالیان دراز وصف عاشقان را نمیشنیدیم. در اینجا پدر مکثی کرد و گفت خود دانی و جواب این خانواده محترم را هم باید خودتان بدهید. و این شد که ما در یکی از اطاقهای منزل پدر بهروز، زندگی پنهانی خود را شروع کردیم غافل از اینکه خانواده من بیکار ننشستن و بعد از پی بردن به ماجرای فرار ما توسط یکی از اقوام که در آگاهی مشغول به کار بود برادر بهروز را جلب کرده و در نهایت آدرس منزل پدر بهروز را گرفته بودن.

  سوگ و سوگواری در دوران کودکی و تغذیه سالم در دوران بلوغ - قسمت اول

یک روز که من توی آشپزخانه همراه خواهر بهروز مشغول انجام کارهای روزمره بودم، صدای زنگ در منزل بگوشم رسید و سپس گفتگوی نه چندان آرام که در دم متوجه صدای آشنای آقاجون شدم بلافاصله به دامن مادر شوهر چسبیدم و گفتم مرا پناه دهید! ممکن است پدرم قصد جانم را کرده باشد. مادر بهروز گفت نترس دخترم، تو به جز نگرفتن اجازه از پدرت خطایی نکردی. من از ترس خشم آقا جون میلرزیدم و به یکی از اطاقها پناه بردم. در این موقع صدای پدر بهروز را شنیدم که با خوشرویی آقا جون را بنام صدا کرده دست او را گرفته وبه داخل منزل میکشد. در عین تعجبی فوق العاده از خواهر بهروز پرسیدم، فکر کنم بابات آقاجون را میشناسد و او گفت ظاهرا مثل اینکه این طور است. 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان