قصه‌های کوتاه – بی چهره ۳

نویسنده: رز راد

مترسک منتظر من است. با شتاب در را باز کردم و پابرهنه به سمت مزرعه دویدم. نور ماه بین ابرها پیدا و پنهان می‌شد. هوا غمگین بود، بویی از خاک نم‌زده و گیاهان پژمرده فضا را گرفته بود. باد سردی می‌آمد و هر قدم که برمی‌داشتم، زمین زیر پایم لغزنده‌تر می‌شد. تاریکی به همه جا رخنه کرده بود، صدای نفس‌هایم بلندتر از صدای باد شده بود. قلبم توی سینه‌ می‌کوبید و احساس می‌کردم چیزی پشت سرم می‌دود. شاید سایه است. به مزرعه رسیدم، پاهایم در گل فرو رفت. زمین زیر نور مهتاب مثل پوست زخمی می‌درخشید و باد صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده را در گوش‌هایم تکرار می‌کرد. مزرعه‌ حالا متروک بود و تنها مترسک در میان آن قد برافراشته بود. مثل موجودی زنده که به انتظار ایستاده باشد. شاید به انتظار من. باد موهای مترسک را در هوا تکان می‌داد و در نور مهتاب که از ابرها عبور می‌کرد، موها مثل طلا می‌درخشید. پاهایم سست بود، نفس‌هایم کند و کوتاه. قدم‌های لرزانم را به سمت مترسک برداشتم. خود را به آغوشش رساندم، مترسک بخشی از وجودم را در خود داشت. بخشی از مادر که تنها به او سپرده بودم. چوب‌های سردش را در دست گرفتم. موهای بلند و پریشانش. سرد و نرم بودند، مثل اولین باری که دست‌هایم آن‌ها را بریده و به کلاه مترسک دوخته بود. انگار زمان رویشان اثر نگذاشته و نمیگذارد. اما قامت مترسک خمیده‌تر شده بود، انگار که باری سنگین بر دوش دارد. لباس کهنه‌ای که همیشه بر تن داشت، حالا رنگ خاک و باران به خود گرفته بود، اما هنوز بوی عطر مادرم از تار و پود پارچه‌ها بیرون می‌زد.

کلاه مترسک، کلاه قدیمی مادرم بود، همان که روزی موهای طلایی و لطیفش را روی آن دوختم. موها، نرم و ابریشمی، به شکلی غریب سالم مانده بودند، انگار که گذر زمان به آن‌ها رحم کرده باشد. باد که می‌وزید، موها جان می‌گرفتند و در هوا می‌رقصیدند. چشمان مترسک، دو مهره‌ی شیشه‌ای که روزی از یک صندوقچه قدیمی پیدا کرده بودم، حالا با برق ماه می‌درخشیدند، انگار که زنده باشند. این چشم‌ها حرف داشتند، چیزی در آن‌ها بود، چیزی که من نمی‌فهمیدم. باز مترسک را در آغوش گرفتم. میان دستان مترسک خبری از سایه نبود. دستان مترسک از پارچه‌های رنگی درست شده بود. پارچه‌هایی که مادرم برای عروسک‌هایم می‌برید. پارچه‌هایی که هر بندش داستانی داشت، هر تکه‌اش از روزهایی کودکی‌ام می‌گفت که مزرعه برایم سرشار از زندگی بود. مترسک تنها نگهبان مزرعه نبود، شاهد سال‌های گذشته بود، حافظ بخشی از مادرم که نمی‌توانستم از دست بدهم. حالا که در آغوشش بودم، قلبم سنگین‌تر از همیشه می‌تپید. در گرمی دستان پارچه‌ای مترسک، باد محکم موهایش را به صورتم زد. نگاهم روی مترسک بود اما چیزی در گل‌های زیر پایش پدیدار شد. گل‌های خیس، خطوط واضح و عمیقی از رد کفشی را به نمایش گذاشته بودند، انگار کسی تازه همین‌جا ایستاده و رفته باشد.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان