مولوی

سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۲۳)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیست و سوم

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

* قصّه فروختن خر زاهد به فرد مسافر از مثنوی معنوی مولوی:

روزی از روزها زاهدی، وارد شهر غریبی شده و برای گذراندن شب عازم خانقاه آن شهر گردید. پس از استراحت مختصری و آماده کردن آب و علف برای خرش، به نزد دیگر زاهدهای آن خانقاه رفت. در آن خانقاه تعداد زیادی زاهد زندگی میکردند که از نظر معیشت و وضعیت زندگی بسیار فقیر و گرسنه بودند. از آنجا که فقر منشاء بسیاری از خطاکاری هاست، لذا تعدادی از زاهدان، بنای دزدیدن و فروختن خر آن مسافر را نمودند. پس از اندک زمانی اقدام به این کار کرده و با پول آن غذاهای لذیذی تهیه و تصمیم به برپا نمودن مراسم جشن و سرور کردند. وقتی سایر زاهدان نیز از موضوع خبردار شدند، در آنجا ولوله برپا شد. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت چقدر فقر، چقدر رنج، مگر ما از سایر مردم چه کم داریم؟ باید کمی خوش باشیم. بنابراین صوفیان برای رد گم کردن، میهمان جدید را بسیار عزت و احترام کردند. زاهد مسافر که از این همه لطف ظاهری آنان به سر شوق آمده بود، با خود گفت من نیز در این مراسم و شادی آنان شریک شده و در آن شرکت خواهم کرد. همان شب همه آنان شروع به خوردن غذاهای لذیذی که از فروش خر دزدی تهیه شده بود نمودند. پس از سیر شدن مراسم آنها شروع شد. همه غرق در مراسم بودند و تا نیمه های شب نیز طول کشید. پس از اتمام اولین قسمت، مطرب شروع به خواندن آوازی سنگین نمود. شعر آن بدین ترتیب بود که خر برفت و خر برفت و خر برفت.

پس از او همه حاضرین نیز با او همنوا شدند. زاهد قصه ما نیز از سر تقلید با صدای بلند شروع به خواندن آن سرود نمود. این مراسم نیز تا سپیده دم طول کشید و در پایان، همه به سر کار خود رفتند. صوفی نیز پس از کمی استراحت تصمیم گرفت به سفرش ادامه دهد لذا بار خود را بسته و به سراغ خرش رفت. ولی هرچه گشت کمتر یافت. با خود گفت شاید خادم آن حیوان را برای آب خوردن برده و شروع به صدا کردن خادم نموده و از او سراغ حیوانش را گرفت. خادم با تمسخر گفت، کدام خر؟ صوفی از این حرف بشدت عصبانی شده گفت برو خرم را بیاور وگرنه بجرم خیانت در امانت به نزد قاضی شکایت خواهم برد. مرد بیچاره دید مثل اینکه او از موضوع بی خبر است، شروع به تعریف کردن ماجرا نمود و گفت که دیروز صوفیان مانند سگان گرسنه ای که یک گربه ناتوان را دیده باشند به من حمله ور شده و خر شما را به زور از من ربوده و برای فروش آن، به بازار رفتند. مسافر گفت، گیرم حرف های تو درست باشد، آیا نباید بلافاصله از موضوع مرا آگاه مینمودی. خادم در پاسخ گفت: من چندین بار برای خبر دادن، آمدم ولی شما را مشغول خواندن شعر، خر برفت و خر برفت، دیدم. جالب آنکه شما این جمله را با نشاط تر از بقیه می خواندید. آیا با این حال من می توانستم احتمال بدهم که آنان بدون اجازه شما میخواهند خر را بفروشند؟ بنابراین با خود گفتم حتماً شما از این عمل زاهدان آگاه بوده و به آن رضایت دارید. زاهد پاسخ داد: چون آنان همه این شعر را می خواندند، من نیز از سر تقلید آن را خواندم و این تقلید کردن، مالم را به باد داد که صد لعنت بر این تقلید باد.

از ره تقلید آن صوفی همین خر برفت آغاز کرد اندر حنین
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

آری طمع آن زاهد به تقلید در جشن و سماع، باعث شد تا عقل او کور شده و از اصل موضوع غافل بماند. به واقع در زندگی روزمره، بعضی انسان ها مشغول تقلید از دیگران هستند غافل از اینکه تمام سرمایه شان (مانند عمر و وقت، آبرو، حیثیت و …. ) ربوده شده و آنان نیز از سر تقلید با بقیه همنوا شده اند.

*قصه خاراندن شیر بجای گاو توسط مرد روستایی از مثنوی معنوی مولوی:

یک روز مردی روستایی، گاوش را پس از بازگشت از صحرا به طویله برده و او را بست. از قضا شیری درنده وارد مزرعه مرد شده و یک راست به سمت طویله رفته و گاو بیچاره را دریده و خورده بود و خود در جای گاو، جا خوش کرده و خوابیده بود. صاحب گاو طبق روال همه شب برای سرکشی به گاو خود، نیمه شب به طویله آمده و به خیال باطل دست بر یال و کوپال و پشت شیر کشیده و بدن او را خارانید. شیر با خود گفت این مرد ساده لوح و غوطه ور در جهل، بدلیل ناآگاهی از وجود من، مرا گاو خود فرض کرده و بدنم را می خاراند. اگر هوا روشن بود حتماً از دیدن من از ترس جان می داد. آری ما انسان ها نیز هر روز و شب صدها بار نام خداوند را بر زبان میبریم، ولی احساس هیچ گونه عظمتی نمیکنیم. چرا؟
زیرا تاریکی های طبیعت و تمایلات پست حیوانی از هر سو ما را بخود مشغول کرده و نمی گذارد که بدانیم چه میگوییم و نام چه کسی را به زبان میبریم و در محضر چه کسی حضور داریم. نام خداوندی که وقتی بر کوه طور در عصر حضرت موسی نبی عرضه شد، کوه از عظمت نامش، هزاران تکه شد و یا وقتی حضرت عیسی نام او را بر مرده گان زمزمه میکرد مرده گان جان تازه می گرفتند. در واقع اگر نور معرفت بر باطن ما بتابد و حضور او را با تمام وجود حس و درک کنیم، هرگز به خود اجازه معصیت و نافرمانی از آن نور مطلق را نخواهیم داد.

بر در این خانه گستاخی ز چیست گر همی دانند کاندر خانه کیست؟

همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد

و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد

ارادتمند شما
خاک پای آستان شما
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان