نویسنده: پریدخت کوهپیمان
صدای لای لای دایه مریم توی گوشم بود و او منتظر که چشمهای من گرم شود چون مادرم که باردار بود همیشه به کمکش احتیاج داشت، البته من در این موقع پنج ساله بودم. و قتی قرار بود که بخوابم و به سفارش دایه میرفتم توی تختم، از او میخواستم که با صدای گرمش برایم اون لالایی هر شب را بخواند. اون بنده خدا هم که منو خیلی دوست داشت سعی میکرد منو راضی نگه داره و شروع میکرد به خواندن: للای لالا گل پونه، گدا آمد در خونه، نونش دادیم بدش آمد.خودش رفتو سگش آمد چخش کردیم بدش آمد! تازه بجاهای خوب این مطلب رسیده بود که من خوابم میبرد. صبح روز بعد من با گلایه میگفتم چرا بقیش را نخوندی! اونم میگفت خوندم تو خواب بودی. زندگی ما واقعا تا جایی که یادم میاد یک خانواده سنتی و متعصب داشتم که حتی برای ازدواج من و خواهرانم که هشت خواهر بودیم باید نظر عمو عمه دایی گرفته میشد تا فرد مورد پسند آنها به جمع خانوادگی ما راه پیدا میکرد و من تا سن شش سالگی تحت نظارت این دایه که البته فقط از جهت مراقبتهای شخصی تمام میشد عمر طی کردم. این بی بی مریم در واقع خاله آقا جون بود و چون در جوانی شوهرش دنیا را ترک کرد آقاجون از او خواسته بود با ما زندگی کند چون واقعا مادر با داشتن شش بچه قد و نیم قد نمی توانست به همه امور خانه داری بچه داری و مهمان داری های بی حساب پدر برسد زیرا آقاجون تمام زندگیش با وجود بودن در شهر، بازم یک سرش توی ده که محل تولدش بود و از ده سالگی آنجا را رها کرده و شهر را برای ادامه زندگی انتخاب کرده بود.
این تغییر مکان آقا جان توسط عموم انجام شد چرا که آنها در سن هشت و ده سالگی هم پدر و هم مادرشان را از دست داده بودن و قرار بوده که زن عمو و عموی بزرگ آنها سرپرستیشان را عهده دار شوند ولی زمانیکه توی نزدیکترین شهر به محل سکونتشان کار فراوان و کارگر کم بوده، دست برادرش را میگیره و برای پیدا کردن کار به اون شهر میرن. حالا توسط چه کسی آنها وارد بازار کار میشن اونم مشخصه. یکی از اقوام قبل از آنها کار مهمی را در دست داشته که چون این دو کودک را سرگردان میبینه اول برادر بزرگ را که عموی من باشه میبره سر کار، و اون تا سن هیجده سالگی با تحت نظر داشتن برادر کوچکتر که حالا شانزده ساله شده بود یک زندگی سالم و پر از فعالیت را شروع میکنن.. و دیگه بر حسب نیاز روزگار کم کم توسط عموی خود پیشنهاد ازدواج به عموی من داده میشه که دختر کسی جز دختر عموش نبود. کمتر از سه ماه نگذشته، دختر عمو به عقدش در آمده و با داشتن یک اطاق گوشه این شهر پر جنب و جوش زندگی این سه نفر شکل تازه ای به خود میگیره. بله کودکان نود سال قبل ایران کاری بودن ولی در محیطی سالم و تحت نظارت افرادی که آنها را عضوی از اعضا خانواده خود میدانستن و زندگی مردان زندگی ساز گذشته ایران چنین بود.
گذشتم از این قسمت داستان و این تکه ای از سر گذشت مردی بود که پس از نجات زندگی خود بعد که برادرش او را تحت حمایت خود وارد عرصه زندگی واقعی کرد و بعد از آموزش کار فنی برق که آن موقع شهر نیاز مبرم به کارکنانی مشابه او داشت توانست طی مدت کوتاهی تمام کار برق کشی خانه های نو بنیاد را توسط جوانانی که زیر دستش و کارگرش بودن، حدود بیست نفر را وارد کار کرده و علاوه بر آن شغل را هم به آنها آموزش بدهد که بعدها همین کارگران با حرفه خوبی که آموزش دیده بودن، نان آور بسیار خوبی برای خانواده های خود شدن تا بماند به یادگار و هر روز همه آن خانواده ها دعاگوی او باشن. من در چنین محیطی رشد یافتم. مادری دلسوز و پدری بسیار کار کشته و نوع دوست محیط خانوادگی بسیار عالی تا اینکه آقاجان هم در همان شهر دل به دختری داد که کسی جز مادرم نبود. او هم سر گذشتی مشابه آقاجان داشت که البته او را خواهرش بزرگش کرده بود. دو انسانی که جو روزگار سر نوشتشان را شبیه هم رقم زده، حالا در کنار هم با درک کامل یکدیگر مشغول به ساخت زندگی خود بودن اما از همان کسی که از اول دست برادرش را گرفته بود به هر حال توقع داشت اونم راه کارهای زندگی کردن برادر کوچکتر را کامل بپذیرد. حالا آقاجون و مامان بعد از ده پانزده سال که دارای شش دختر شده بودن به یک باره عموم سرکی توی زندگی آنها میکشه. وقتی میبینه برادر کوچکتر خیلی از خودش موفق تره و مال منالی و اسمی بهم زده، به قول خودش دلش نمیاد اینهمه ارث به یک دختر غریبه برسه و میاد وارد زندگی او میشه. اول از همه پیشنهاد یک زن دیگه را میده که براش پسر به دنیا بیاره. وقتی زیر زبون آقاجون را شل می بینه اینبار دختر عموی خودشون را پیشنهاد میده و فورا رضایت اونو میگیره. میره ده و ترتیب ازدواج آنها را داده بدون رضایت مادرم و اینهم یکی از خواص بی قانونی ازدواج دوم مردان در گذشته بود که سر مادر من آمد. زن جدید با رقابت کردن نسبت به هووی خود تند و تند زد به تنور که عقب نیفته. اونم طی مدت هفت هشت سال صاحب پنج پسر و دو دختر شد، به قولی اگر زندگیهای گذشته سرگرمی زیادی نداشت ولی تولید انسان در زمانهای خالی بسیار عالی بود و این شدکه من طی چند سال دارای پانزده خواهر و برادر از مادر اول و دوم شدم و تا قبل از این زمان زندگی ما با بودن شش خواهر و برادر تا حدودی روال عادی زندگی گذشته گان را داشت چون عموما اکثر خانوادها با گذشت چند سال از زندگی مشترکشان همین تعداد فرزند داشتن. و اما پس از گذشت چند سال با بزرگ شدن همه ما شکل زندگیمان تغییر کرد. درآمد پدر رو به تحلیل رفت، خرج زندگی به شدت بالا بود و پدر هم کسانی را که تعلیم داده بود همه برای تامین زندگی خود هر یک پی کارشون رفتند ولی آقاجون که آدم سست عنصری نبود تصمیم گرفت برای بهتر شدن زندگی این دو خانواده به نزدیکترین کشور که تازه رو به پیشرفت بود برود و در آنجا به کار مشغول شود. دو سه سالی بدون بودن پدر تحت نظارت مادر زندگی را به سختی گذراندیم و این برای مادرمان مشکل ساز شد به ناچار آقاجون مجبور به بازگشت به وطن شد.
حالا دیگه اوضاع کاری درایران خرابتر از سالهای قبل شده بود و میشه گفت در محیط کار آزاد، یا باید سرمایه داشت و یا حرفه ای که کارآیی مبرم داشته باشد. به ناچار این بار خانه مادری و ما را ترک کرد و به خاطر نزدیک بودن محل کار جدید با خانواده دوم به شهرستان رفت که این آغازیک دوره تازه در زندگی من شد.
حالا دیگه من چهارده ساله بودم و به خاطر وضع بد مالی پدر، خانه پدری که همه ما آنجا متولد شده بودیم به فروش رفت و پولش هم به دلیل نبود درآمد هزینه زندگی این لشکر شکست خورده شد و حال باید آقاجون دست خالی و بدون داشتن سرمایه برای امرار معاش خانواده از هنر و وجود خود بهره گیرد. اوضاع کمی آشفته شده بود مادرکه همه عمر زندگی با آقاجون را در ناز و نعمت و بود، حالا باید توی خونه استیجاری با داشتن هشت فرزند، روزگار را طی کند. بسیار روزهای سخت و دلگیری بود اما گویی خداوند به این زن و مرد صبر ایوب هدیه داده بود. بودن افرادی که زندگی پر مشقت بار داشتن، اما از عرش به فرش نیفتاده بودن. با اینکه محیط و محل زندگی ما همراه با ورشکستگی آقاجون همراه بود ولی هر یک از ما دخترها به نوعی با مادرمان در نبود آقاجان کمک میکردیم. چند سالی گذشت. خواهر بزرگ ازدواج کرد و همین که اولین نوه بدنیا آمد دومین و سومین دختر هم به خانه بخت رفتند و با ازدواج دخترها تقریبا داشت بار آقاجون سبک میشد. من باور داشتم که با رفتن آنها از خانه پدری کم کم ما دخترهای بعدی هم باید آماده باشیم چرا که آنموقع سن ازدواج به شانزده سال نمی رسید و بعضی خانواده ها بخصوص اگر مثل خانواده من سنتی بودن، اصلا اجازه نمی دادن به دبیرستان یا مراحل بالاتر راه پیدا کنن و این برای پدر و مادر بهتر بود که هر چه زودتر اونو تحویل صاحب اصلیش یعنی همسر آینده اش بدن. بدین ترتیب بعد از گذشت چند سال که من چهارده ساله شدم توی نوبت این سنت نه چندان زیبا قرار گرفتم. به یاد دارم اولین کسی که خیلی دوست داشت مرا به همسری بگیرد پسر همین دایه یا پسر خاله آقاجون بود. تنها چیزی که مدّ نظر خانواده طرفین قرار میگرفت قد کشیدن و به شکل یک زن درآمدن بود. هرگز کسی به این فکر نمیکرد آیا دختری که برای قبول یک زندگی جدید به خانواده دیگری به عنوان عروس و مادر فرزندان آینده آنها خواهد رفت آمادگی آنرا دارد و یا در توانش هست؟ واقعا نیاز به باز کردن بیشتر این موضوع حیاتی میباشد؟ جواب این پرسش اینه که در چنین زمانی از زندگی گذشته ما فقط هدف این بود که دختری از خانواده خود کوله بارشو برداره و برای زندگی با فردی که بعضا حتی اونو تا شب عروسی ندیده بره و تحت نظر مادر و پدرو مردی قرار بگیره که هیچگونه شناختی از آنها و نحوه زندگیشان ندارد. و اندک زمانی بعد، کودکی که فقط چند سالی از خودش کوچکتر است به عنوان فرزند به آغوش گیرد اما واقعا شگفت آور است که همین مادر بی تجربه البته به کمک مادر شوهر و بزرگترهای خانواده اکثرا فرزندانی لایق وکارکشته بار می آورند چرا که کانون خانواده ها عموما سالم و بی حاشیه بود و نهایت یک ناهنجاری در خانواده، از دخالت مادر شوهر بود که آنچه مسلمه همیشه بزرگتر برنده وکوچکتر مغلوب بود. با این همه زندگی رنگ و بویی خاص داشت و بخصو ص اگر عروس تازه وارد به این خانواده در کنار خانواده همسر خود زندگی میکرد و مادر شوهر خوب و مدارا کنی داشت، آنها مانند مادر و دختر بخوبی عمر طی میکردن. آنچه در اینجا قابل ذکر است کودکانی که در چنین محیط پر از عشق و محبت بزرگ میشدن در بزرگ سالی و نوجوانی اتسانهای بسیارمهربانی بار می آمدن و هیچگاه به بزرگتر خود کم محلی یا بی احترامی نمیکردن. خوبست بیش از این از گفتن داستان زندگیم جدا نشوم. در هر حال من بزرگ شده بودم و از نظر خانواده باید هر چه زودتر به خانه بخت بروم اما آنچه آنها نمی دانستن تغییر وضع زمان بود و اینکه حالا دیگر دخترها مثل گذشته هر کسی را که پدر و مادر انتخاب میکردن قبول نداشتن.
آن سال تابستانی بسیار گرم و طاقت فرسا داشتیم و من با اجازه آقاجون به خانه دایی خود رفتم چون آنها وسیله خنک کننده بهتری داشتن و زن دایی هم چون خیلی مادرم را دوست داشت، به همان اندازه ما دخترها را هم دوست داشت و محبت میکرد. من گاهی روزها همراه او و دخترانش به استخری که مخصوص خانواده شرکت نفتیها بود میرفتم و در همین رفت و آمدها با دختر همسایه هم دوست شدم و تقریبا هر روز ما در کنار هم سرگرمیهایی داشتیم تا اینکه یک روز متوجه شدم زمانیکه ما در حیاط خونه مشغول توپ بازی بودیم دو چشم تیزبین من را بد جور زیر نظر دارد و پس از کمی بازی کردن از سحر دوستم پرسیدم کسی به جز ما توی خونه هست؟
ادامه دارد…