خاطره‌هایی از علیا حضرت شهبانو فرح؛ برگزیده شده از کتاب کهن دیارا (۸)

ادامه تجربه سفر به مناطق دور افتاده

پس از ولادت دو فرزند اولم، سفرهای خود را در ایران آغاز کردم. می خواستم با مردم دورترین ولایات ایران آشنا شوم و به نتایج کار دولت و سازمان های مختلف غیر دولتی و از جمله آنهایی که ریاستشان را به عهده داشتم، پی ببرم و همین طور مملکت و فرهنگ های مختلف آن را بهتر بشناسم. هر چند در تهران گزارشهای بسیار به من می رسید، اما نمی توانستم واقعیت را لمس کنم، مایل بودم مستقیماً با دهقانان، کارگران، کارمندان و همه کسانی که دور از پایتخت برای توسعه مملکت کار می کردند تماس بگیرم.

انقلاب سفید که در حال پیشرفت بود، از یک سو امیدها و توقعات تازه بر می انگیخت و از سوی دیگر محرومیتهای اجتناب ناپذیر را برملا می ساخت. این سفرها برای من فرصتی بود تا این عکس العمل ها را بشناسم و واقعیتها را به گوش پادشاه برسانم. او نیز سفر می کرد اما فرصت من بیش از او بود زیرا پادشاه می بایست وقت خود را میان امور بین المللی و سیاست داخلی تقسیم کند. من خود را بهترین سفیری می دانستم که قادر بود با صداقت آنچه را که دور از تهران گفته می شد و نیز نحوه زندگی واقعی ولایات را به او گزارش دهد. برخی از وزرا و کارمندان عالی رتبه، از بیم ناراحت کردن شخص اول مملکت، ترجیح می دادند فقط جنبه های خوب وقایع را گزارش دهند چرا که وقایع خوب حاکی از جدیت آنها بود، در حالیکه گفتن واقعیت ها ممکن بود موقعیت آنها را به خطر اندازد. اما من می توانستم همه چیز را به وضوح بگویم و این وظیفه ای بود که در برابر هموطنان و همسرم قائل بودم. انتخاب مناطق مورد بازدید تا حد زیادی منوط به تعداد نامه هایی بود که از ولایات مختلف به من می رسید. 80000 نامه در ماه به دفترم می رسید و مورد مطالعه قرار می گرفت – و نیز گفته های کسانی که به ملاقات من می آمدند و علاقه من به دیدار منطقه ای که نمی شناختم. البته نظر پادشاه و یا دولت نیز در انتخاب محل بازدید من مؤثر بود. مردم خیلی زود متوجه شده بودند که من دردهای آنان را حس می کردم و به همین جهت خواست هایشان را با من در میان می گذاشتند. تجزیه و تحلیل نامه ها امکان می داد مسائل و خواست های مردم بر اساس مناطق طبقه بندی شود. سپس با وزرای مربوطه صحبت می کردم و اگر احساس می کردم که رفتن من به محل گرهی از کارها می گشاید، وسایل سفرم را فراهم می کردم. معمولاً وزرای مربوطه و مدیران سازمان های غیر دولتی و دانشگاهیانی که تخصصشان در زمینه مسائل مربوط به آن استان بود، مرا همراهی می کردند. کریم پاشا بهادری، رئیس دفترم که مسئول سازمان دادن این سفرها بود همواره با من بود. بعداً هوشنگ نهاوندی به این سمت منصوب شد.

برخی از این برخوردها غیرعادی تاثیرزیادی بر من می گذاشت. یکی از روزها در کنار یکی از دوستان پشت رل جیپی نشسته بودم و مامورین امنیتی در اتومبیلی دیگر به دنبال ما می آمدند. در کنار جاده با زنی که بار سنگینی حمل میکرد برخورد کردم. توقف کردم و به او گفتم که اگر بخواهد می توانم او را به جایی برسانم. او مرا نشناخت و ما توانستیم به طور عادی باهم صحبت کنیم. او از سختی های زندگیش با حرارت ولی بدون شکایت حرف می زد. مادر شمال ایران در شهر بابل بودیم. پس از مدتی به این فکر افتاد که من کیستم و به کجا می روم . طبیعتا حقیقت را گفتم و این زنی که هر روزه با فقر و تنگدستی دست به گریبان بود. با چنان گرمی و مودتی دست مرا می فشرد که این حرکت او بیش از همه کلماتی که قادر به بیانش نبود. در من اثر گذاشت . او صاحب خانه نبود و من بعدها او را در خریدن خانه ایی کمک کردم. یک بار دیگر در شهر دزفول وارد یک دکان محقر شیرینی فروشی شدم. شب هنگام بود و من با یکی از دوستانم بودم (دو مامور امنیتی ما را دنبال می کردند ) و ما با لباس ساده ای که به تن داشتیم، شهر نشینانی می نمودیم که برای گذران تعطیلات آمده اند. زن فروشنده، به تفصیل از زندگی طولانی خود صحبت کرد. او قبلا کارگر گرمابه بود و با ناامنی های آغاز دوره پهلوی آشنا ، ناگهان گفت : من هر روز خدا و پادشاهمان را شکر گزارم که برای ما امنیت اورد . من هر روز صبح خیلی زود به سرکار می آیم و هیچ وقت کسی مزاحمم نشده . در این موقع گروهبان جوانی که در طبقه بالای دکان زندگی می کرد، وارد دکان شد. بعد از چندی گروهبان مرا شناخت. هر دو گیج شده بودند و من سعی می کردم همان لحن صحبت را دنبال کنم. اندک اندک مرد جوان شروع به صحبت کرد و کار به جایی رسید که از ما برای صرف چای در منزل خود دعوت کرد. من در جواب گفتم:
با کمال میل

منزل او منحصر به اطاق کوچکی بود که در آن زن و دو بچه اش روی تشکی روی زمین خوابیده بودند. زن جوانش را برای پذیرایی از ما از خواب بیدا کرد و ما همدیگر را بوسیدیم و در کنار سماور نشستیم زن از بچه هایش صحبت کرد و گروهبان از کارش در ارتش، هر دو اهل آذربایجان بودند و آرزو داشتند به آنجا بازگرند و این خواهشی بود که توانستم بدون زحمت زیاد برآورم . یک روز در رشت ، در خانه ای را زدم . در آنجا فورا مرا شناختند و شور و هیجان آغاز شد . در چند دقیقه همه اهل ده خبر شدند و به طرف خانه هجوم آورند. هر کس می خواست از درد خودش برایم بگوید، از گرفتاریها و از خواست هایش و آنهایی که خجالتی بودند و حرف نمی زدند ، نامه هایشان را به دست من می سپردند. یکی می خواست پسرش را برای تحصیل به خارج بفرستد و درخواست بورس می کرد. جوانی اصرار داشت مرا به تنهایی ملاقات کند . او معتاد به هرویین بود و می خواست که من ترتیب بستری شدنش را در یک بیمارستان بدهم. یکی دیگر از زنان از خشونت شوهرش به تنگ آمده بود … .
مردم از علاقه من به آثار باستانی آگاه بودند، در حین بازدیدهایم مرا به سوی گنجینه های پنهانی که حتی کارشناسان وزارت فرهنگ نیز از آن بی خبر بودند، راهنمایی می کردند. وقتی به بازدید بازار می رفتم به من می گفتند: « فرح ، فرح ، بیا اینجا» و یا « شهبانو بیا ببین قبر شاعر و یا فیلسوف ما در چه وضعی است ، باید کاری کرد. باید به ما برای تعمیر آن کمک کنید.» من متوجه اهمیت این موضوع بودم زیرا این شاعرافتخار شهر کوچک آنها بود. نمادی فرهنگی که آنها را به هم پیوند می داد و میراثی که می بایست به نسل بعد انتقال یابد.

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان