نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیستم
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
* قصه حلوا خریدن شیخ و کودک حلوافروش از مثنوی معنوی مولوی:
درروزگارانقدیمشیخیدرشهریزندگیمیکرد،کهدرجوانمردیوسخاوتزبانزدعاموخاصبود. او دائم در جهت رفع مشکلات مردم از بزرگان شهر وام می گرفت تا مایحتاج مستمندان را تهیه نماید. به همین دلیل اکثر اوقات بدهکار بود. خلاصه همه چیز خود را وقف رضای خدا و خلق او کرده، به همین جهت خداوند نیز از سر لطف همیشه حلال مشکلاتش بود و هیچگاه قرض ادا نکرده ای از وی برجای نمی ماند. در اساطیر هست که دو فرشته همیشه در بازار چنین دعا می کنند:
کای خدا، تو منفقان را ده خَلَف
ای خدا تو ممسکان را ده تَلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
آری دو فرشته در بازار دائم دعا می کنند که خدایا انفاق کننده گان را ده برابر عوض ده و مال افراد خسیس را تلف نما مخصوصاً کسانی که از انفاق جان و وقت خود در راه خدا دریغ نورزیده و جان خود را وقف رضای او می نمایند. آری شیخ سال های سال چنین روشی را پیشه خود کرده و تا خرخره زیر قرض رفته بود. کم کم شیخ پیر و فرتوت شده و آثار مرگ در او نمایان گردید. در این اثنا طلبکاران که احساس کردند ممکن است مال خود را از دست بدهند، به شیخ فشار آورده و جهت اخذ مطالبات خود گرد او جمع شدند. شیخ که مطمئن بود، مثل همیشه مشمول لطف خداوند خواهد شد ساکت و آرام نشسته و نظاره گر طلبکاران نا امید و عصبانی بود. کل بدهی ایشان چهارصد دینار بود ولی شیخ حتی یک دینار هم در خانه نداشت. در همین هنگام ناگهان صدای فریاد کودک حلوا فروشی به گوش رسید، لذا شیخ به خادم خود اشاره کرد که برو و تمام حلواهای او را بخر، برای اینکه مدتی از نگاه های تند و ترش آنان خلاصی یابد خادم طفل را صدا کرده و همه حلواها را از او به بهای نیم دینار خریداری نموده و گفت پول آن را شیخ پرداخت مینماید شیخ حلوا را به طلبکاران تعارف نموده و گفت این عطای متبرک و حلال را به خوشی میل فرمائید. پس از تمام شدن حلوا کودک گفت ای خردمند پول مرا بده که اربابم بسیار دل نگران من است و باید به خانه برگردم. ولی شیخ گفت من که پولی ندارم و به این افراد نیز بدهکارم و قادر نیستم دین خود را بپردازم. با شنیدن این حرف ناگهان کودک خود را بر زمین کوفته و زار زار گریست و فریادکنان می گفت ای کاش پاهای من میشکست و به این خانقاه نمی آمدم و به این شیوخ شکم پرست و پرخور حلوا نمیدادم. با بوجود آمدن این وضع، مردم نیز به دور کودک جمع شدند.
کودک فریاد می کرد ای شیخ سخت دل، بدان که صاحب حلواها مرا خواهد کشت، آیا تو به این امر راضی هستی؟ طلبکاران نیز با تمسخر می گفتند این دیگر چه کاری بود که انجام دادی حق ما را ندادی، هیچ! ولی چرا با این کودک بیچاره چنین رفتاری نمودی؟
طلبکاران نیز با تمسخر می گفتند این دیگر چه کاری بود که انجام دادی حق ما را ندادی، هیچ! ولیچرابااینکودکبیچارهچنینرفتارینمودی؟
جالب است که کسی در این میان برای ادای قرض ناچیز آن کودک پیش قدم نشد، لذا کودک تا هنگام غروب گریه کرد، شیخ نیز با اطمینان کامل چشم هایش را بسته و ابداً به او نگاه نمی کرد، انگار منتظر چیزی بود. او که همه کارهایش جهت رضای خدا بود و به فضل خدا اطمینان داشت گوش هایش به سرزنش های مردم و التماس های آن کودک اعتنایی نمی کرد. ناگهان خدمتگزاری غریبه وارد خانه شده و سینی را جلوی شیخ نهاد و گفت این هدیه از سوی شخصی ناآشنا برای شماست، لطفاً تحویل بگیرید. شیخ نیز سینی را از او گرفته و پارچه روی آن را کنار زد، درون آن دو عدد کیسه پول به چشم می خورد، که درون یکی چهارصد دینار و در دومی نیم دینار قرار داه شده بود. با دیدن این صحنه همه طلبکاران انگشت حیرت به دهان گرفته و از کرده خود پشیمان شدند و به دست و پای شیخ افتاده و از او طلب بخشش نموده و راز آن سینی را از وی سوال کردند. شیخ نیز گفت تمام گفتارها و ناسزاهایتان را بخشیدم و علت رفتار خود را چنین بیان نمود:
گفت آن دینار اگرچه اندک است
لیک موقوف غریو کودکست
من از خداوند خواستم تا تمام قرض های مرا ادا نماید، او هم از سر لطف چنین کرد، ولی لازمه وصول این هدیه الهی و ادای قرض هایم، گریه های این کودک بود. شیخ با زیرکی می خواست با این تعابیر به آنها که خیلی دل در گرو مال دنیا بودند رمز و راز توکل به خدا را بیاموزد ولی در واقع از مدت ها قبل به فکر ادای دین و قرض خود بوده و به همسایه اش سپرده بود که با بلند شدن صدای گریه کودک سینی حاوی سکه ها را بیاورد.
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت درنمی آید به جوش
پس ای عزیز می دانی که این طفل تمثیلی از کیست؟
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود، موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
همان طفل، مردمک چشمان توست که بایستی بگرید، نه به معنای گریه واقعی بلکه به معنای شستن چشم و درست دیدن. به قول سهراب چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
شیخ به آنها گفت اگر می خواهید که کامیاب شوید، اگر می خواهید مشکلاتان حل شود، بایستی به ذات بی انتهای خداوند اعتماد کنید، تا خدای متعال کمک حالتان باشد.
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد
و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد
ارادتمند شما
خاک پای آستان شما
ادامه دارد…