نویسنده: پریدخت کوهپیمان
آنچه را که در مورد سلامت جسم و روح این بیماران آموخته بود به آنها انتقال داده و کاملا آنها را آماده کند و این شد که اولین درخواست خود را به اداره بهزیستی داد و محلی را برای تشکیل یک مرکز بهبودی برای بیماران گمنام که بعضی وقتها حتی از خانواده هم ترد شده بودن در نظر گرفت. زمان زیادی نگذشت که توانست به کمک برادرانش که مثل زنجیر به هم متصل بودن این مکان را راه اندازی کند و هر روز او برای طراحی محیط و بهتر شدن نحوه کار فکر میکرد ایده تازه تری ارائه میداد. همه اطرافیان به نبوغ او در این موارد متحیر میشدن حالا دیگه نسیمه خواست قلبی خود را اجرا کرده بود و دوست داشت در محیط خانواده هم تغییراتی ایجاد کند. واقعا خداوند گاهی برای پیشرفت انسانهای بیخیال موجوداتی را خلق میکند که بسیار شگفت انگیزن چرا که خدای خالق منو تو همیشه در وجود ما جا دارد. در گذشته می گفتن در قلب ما جا دارد اما من باور دارم که اگر من انسان، خالقم را این چنین باور کنم هرگز نمی توانم با بودن چنین خالقی مرتکب کوچکترین گناه و اشتباه شوم. هرگز دیگر موجودات این خدای من مورد آزار و اهانتم قرار نخواهند گرفت و میشود باور کرد دایم به فکر چنین خدایی باشم چون سراسر وجودم خداییست و قدرت بد بودن از وجود ظاهری من دور شده. بنابر چنین اعتقادی خود به خود من را به سوی تکامل میبرد و با دیدن رفتار یک پدر و مادر درست کار و زحمت کش و درک موجودیت هستی بدون نقص آرام آرام شکل گرفته بود. دختری آرام، مهربان، دلسوز در حق همنوع که هرگز نمیتوانست بپذیرد که مثلا یک فرد بیمار چه از جهت جسمی و یا روانی باید مجازات شود. نه! برای او که راه حل بهتری پیدا کرده بود این حرکت قابل قبول نبود در واقع به چشم خواننده این داستان، شاید من انسانی را دارم تشریح میکنم که از فرشتگان آسمانی چیزی کم ندارد.
بله این چنین است وقتی یک انسان که بیشتر خصوصیت های ذاتیش اکتسابی هست بد خلق بد رفتار و خشن بار آورده شود. اگر او انسانی بود که فکر و ذکرش آزار هم نوعش باشد حتما بخاطر بزرگ شدن در محیطی پر از کمبودها و رنجها بوده است و اولین خصوصیت او می توانست حسادت، چشم تنگی و آزار دیگران باشد. اما او بر خلاف مسیر این اختلالات بزرگ شده بود. ظرف وجودش مملو از عشق و محبت و احترام دلسوزی برای دیگر موجودات بود و همیشه فکر میکرد خدای خالق من خشن و آزار دهنده نیست و من تکه ای از وجود او هستم. بنا براین نمی شود من غیر او باشم. این دل که در سینه من میطپد به عشق هستی اوست و آنچه را چو من آفریده همه و همه عزیز، محترم و گرامی هستن. حال اگر اندک انسانهایی بر روی این کره خاکی در اثر جو نامناسب بزرگ میشوند که می تواند جانش بگیرد، باید توسط افراد صالح و سالم از گمراهی نجات پیدا کنن نه اینکه وجود آنها از روی زمین خدا محو شود. مگر من کیستم؟ مالک جان آنان یا آفریننده آنان!
پس بنابراین منِ خاص، حق هیچ گونه تعرض به موجودیت آنها را ندارم مگر اینکه بتوانم با نشان دادن مسیر درست به آنها بیاموزم.اینجاست که زمین خدا بهشت میشود و همه خلق خداوند درکنار هم از تمامی نعمتها بهره میبرن. بیش از یکسال از تاسیس این مرکز نگذشته بود که نسیمه با توانمندیهایی که داشت و با دوستان هم مرام، توانست حدود چهل نفر افراد نیازمند به کمک را برای در مسیر بهبودی قرار گرفتن به این مرکز مراجعه داده و تحت درمان قرار بگیرند و از همه مهمتر این بود که عموما افراد خانواده آنها هم از جهت روانی بیمار شده بودن و نیاز بود که در ماه چند بار با آنها هم در تماس باشد. به همین دلیل جلساتی تشکیل میشد که فقط خانوادهای بیماران در آنها شرکت داشتن.
او عقیده داشت که واقعا خواهد توانست در این شهر جنگ زده با مردانی بیشتر، افراد محرومی را که ناخواسته در چنگال این بیماری اسیر شده اند بوسیله دوستانش به این مرکز معرفی کند. وقتی که کاملا در سطح شهر شناخته شد برای معرفی این مرکز به بهزیستی مراجعه کرد و آنجا را آماده کمک به خانوادهای آسیب دیده معرفی نمود. چند مدت نگذشت که افراد پذیرفته شده دو برابر شدن و موجب دلگرمی و امیدوار شدنش شد. سعی داشت جوانانی با غیرت حداقل به کمک تعدادی انسان بیگناه برسند. روزها گذشت و هر روز کار او رونق گرفت ولی همیشه میگفت ای کاش این معزل جامعه هر چه زودتر کم و سپس حل شود آنوقت من می تونم حداقل به خانوادهای آنها برسم و کمکی هم به حال و روز آنها بکنم. آنچه مسلم بود دست قوی مافیای مواد چنان رخنه کرده بود که او تقریبا امیدش را از دست داد و تنها کار مهمترش این شد که مکان را برای پذیرایی بیماران بیشتر آماده کند اما زندگی خصوصی او تحت الشعاع این همه فداکاری و کار فقط منحصر شد به این که تمام توانایی خود را صرف آن کند.
هر چقدر خواستگار هم پیدا میشد جواب رد از جانب او می گرفت. نسیمه دیگه وارد پنجاه سالگی شده بود چندان شوقی برای زندگی زناشویی نداشت در مرکز هم دیگه همه اونو مادر خطاب میکردن او دیگه احساس میکرد همه این آدمها که بعضی از آنها زیر سن قانونی بودن فرزندانش هستن. با داشتن خواهر و برادران مهربان و پدر و مادری که هرگز از محبت کردن به او غافل نشدن وجودش مملو از عشق و فداری بود. دیگه لازم نمی دونست کسی را در این حریم خصوصی جا بده، حالا دیگه همه در خانواده او به اهداف مورد نظر خود رسیده بودن. او برای آسایش پدر و مادر و سایر افراد خانواده در یک محل خوب که بالای شهر بود خانه ای بسیار بزرگ و دو طبقه خریداری کرده و در محل سکونتش چنان ملکه مقتدری، یک زندگی پر از هیجان مملو از امید را ادامه داد.