قصه‌های کوتاه: بی چهره

نویسنده: رز راد

صدای قدم‌هایم در کوچه‌ طنین می‌انداخت. شب بود. مهتاب مسیر را نمایان می‌کرد. کوچه خالی بود و مثل همیشه سرد و مرده. چرا باید هر شب همین مسیر را تا خانه بروم. آن‌ هم خانه‌ای خالی که هیچکس انتظارم را نمی‌کشد. به گوشه‌‌ای از کوچه رسیدم. سایه‌ای از کنارم گذشت. تنم لرزید. زبانم سست شد. مسکوت ماندم. چیزی بیشتر از یک سایه بود. قلبم تلاطم کرد. انگار چیزی یا کسی در گوشه‌ای پنهان بود و انتظار من را می‌کشید.  به کنجی پناه بردم و به اطراف نگاهی انداختم. هیچ‌کس نبود. تنها وزش باد، برگ‌ها را از کوچه جارو می‌کرد. خودم را پیدا کردم و به راه ادامه دادم. با هر قدم که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که سایه‌ای من را تعقیب می‌کند. سایه‌ای که نمیدانستم وجود دارد یا نه. قدم‌هایم را تندتر کردم. احتمال دادم سایه هر لحظه مرا در آغوش خود بپیچد. به در قدیمی خانه رسیدم که با صدای ناله‌ای باز می‌شود. با شتاب وارد شدم و در را بستم. تاریکی در حیاط حاکم بود. به سمت خانه دویدم و خودم را به داخل پرت کردم. خانه سرد بود. سرمایش به استخوان می‌رسید. نور ضعیفی از پنجره به راهرو می‌تابید.

به سمت نور کشیده شدم. عقربه‌های ساعت به طرز مرموزی در حرکت بود. صدای قلبم به گوشم می‌رسید. کلید چراغ‌ را با ضرب کوبیدم. خانه به نوری بی‌جان روشن شد. روی صندلی کهنه‌ام نشستم. تنها همراه چندسالهٔ من، همین صندلی کهنه بود که هر روز بیشتر فرسوده می‌شد. در آغوش خشک صندلی احساس امنیت داشتم. سرم را میان دست‌هایم گرفتم. چرا هر شب به اینجا برمیگردم؟ جواب سؤال‌هایم را نمی‌دانستم. همه چیز به گردابی از بی‌معنایی بیشتر شبیه بود. سرم سنگین شده بود. به حالی عجیب فرو رفتم. گمان می‌کنم خواب بود. خوابی که سخت می‌شد از آن خارج شد. دوباره آن سایه را دیدم.

این بار نزدیک‌تر بود. از میان دیوارها می‌گذشت و روبه‌رویم ایستاد. نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم، اما حس می‌کردم که دارد به من نگاه می‌کند. صدایی از اعماق سایه به گوشم رسید: تو دیگر هیچ چیزی نداری که به آن برگردی. همه چیز از دست رفته است.

از جا پریدم. اتاق تاریک بود و تنها صدای نفس‌هایم فضا را پر کرده بود. کلید چراغ‌ را با ضرب کوبیدم. خانه روشن نشد. محکمتر کوبیدم. باز هم روشن نشد. به سمت پنجره رفتم. بیرون هنوز همان کوچه‌ی سرد و بی‌جان بود. احساس میکردم  آن سایه هنوز درون من است. احساس می کردم که سایه نزدیک‌تر از همیشه است. شاید پشت سرم. نفس‌هایم یخ زده بود. صدای سنگینی از پشت سر شنیدم، اما هنوز جرأت نکرده بودم نگاه کنم. انگار همه چیز در تاریکی فرو رفته بود. به آرامی چرخیدم …

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان