وقتی سیم های ویولن را به ارتعاش درمی آورد و سر را به سینه معشوق و دوست همیشگی خود می فشارد بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می شد، اشک یأس و نا امیدی، اشک امید و اشک آرزو. او می گوید:
از روزی که خودم را شناخته ام عاشق بوده و حالا هم عاشقم اگر عمر نوح داشته باشم و اگر مرگ زودرس به سراغم نیاید شیوه ی زندگی من همین خواهد بود و بس.
ما عاشقیم و خوش تر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
طفل دبستانی بودم که احساس کردم دوست می دارم به دبیرستان بروم و باز عاشق بودم.
دوره ی هنرستان موسیقی نیز همراه با عشقی سوزان بود و حالا هم ….
حالا هم که عشق روزهای جوانی من ” لولا ” در خاک خفته است و همسر باوفای من شبنم طفل هفت ماهه ی ما را پرستاری می کند از عشق سخن می گویم. لابد می خواهید بدانید لولا کی بود؟ او عشق من بود، آرزوی من بود ولی عشق و آرزویی که زود خاک شد بگذار دفتر ایام را ورق بزنیم و به عقب برگردیم.
شش سال قبل بود تابستان سال ۱۳۲۸ دوست من با خانواده اش در فشم زندگی می کرد، او هم مثل هزاران نفر که تابستان از چنگ گرمای شهر می گریزند و در دامان کوه و آغوش درخت و گل به سر می برند می خواست فرصت را غنیمت بشمارد.
قدر گل را پیش از آن که خزان در رسد بداند ولی آیا طبیعت هم نسبت به این گل خزان دیده قدرشناس بود؟
نزدیک باغ آن ها باغی اجاره کردم و تنها و بی رفیق با یک چمدان لباس و یک ویولن. همان طور که آرزو داشتم سه ماه تابستان را پشت سر گذاشتم. دلم به این خوش بود که وقتی از کنار دیوار کوتاه خانه ی من عبور می کند صدای سازم را بشنود و از راز درونم آگاه گردد.
روزها می آمد و می گذشت. ساعات گاه به تندی و گاه سنگین و کند سپری می شد. نسیم خشک شهریور پیش از پیش بر آتش اشتیاق من دامان می زد.
دیر یا زود او به شهر برمی گشت و در میان آن همه هیاهو و آن همه زیبایی های فریبنده گم می شد. شاید هم دیگر او را نمی دیدم.
این افکار درهم و مغشوش و این مناظر يأس آمیز کافی بود که مرا از زندگی نا امید کند تا آن جا که وقتی چشم باز کردم تا پرتگاه نیستی چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. طناب محکم و سفیدی را بر درخت کهن باغ آویختم، این طناب تنها دستی بود که چون به گردن می آویختم غم دنیا را از دلم می برد و زندگی سراسر محنت و رنج مرا به زندگی مرفه ابدی تبدیل می کرد.
بیست و چهار سال زندگی و صدها درد بی درمان برای موجودی مثل من کافی به نظر می رسید اما…
در آن شب دستی از غیب رسید و بند از گردنم باز کرد. دیدم باغبان پیر باغ است با آن چهره ای که گرد و غبار پیری بر آن نشسته مرا پند می دهد که این چه دیوانگیست؟
گفتم به عقیده ی تو زندگی، آن هم چنین زندگی که من دارم دیوانگی نیست؟
خندید و گفت: دنیا تا بوده چنین بوده و تو تنها نیستی که با غم و رنج آشنایی داری دیگران هم بودند و هستند ولی آن ها یک لحظه زندگی را با تمام این مصائب که دارند به ثروت دنیا نمی فروشند.
جز سکوت چاره ای نداشتم.
به شهر آمدم اما هر جا می رفتم و به هر کجا که چشم می انداختم در جستجوی او بودم.
دوستان و آشنایان که کم و بیش به راز من پی برده بودند دست از تحقیر و استهزاء من برنمی داشتند. چه روزها که به دروغ می گفتند او را در اتوبوسی دیدیم که گذشت و من پای پیاده دیوانه وار از خود بی خبر دنبال اتوبوس خیالی می دویدم.
عاقبت او را گم کردم و بعد از ماه ها که نام و نشانی از او به من دادند به خانه ای ابدی او، به قبرستان سوت و کوری که وجود عزیزش را در سینه خود جای داده بود شتافتم.
حالا سه سال است که او مرده، آرزوی من، عشق من خاک شده ولی خیال نکنید مردن نابود شدن است. من معتقدم که از دل نرود هر آن کس که از دیده رود و حق هم دارن.
از این عاشق شوریده که آهنگ های او ورد زبان بزرگ و کوچک است می پرسیم از چند وقت احساس کردی که به موسیقی علاقه مند هستی؟
جواب می دهد: از کودکی چون پدرم (مرحوم هژبر) که از صاحب منصبان وزارت دارایی بود نواختن تار را نزد مرحوم درویش آموخته و خود طرفدار موسیقی بود.
تعلیمات مقدماتی مرا شخصاً به عهده گرفت بعد به مدرسه موسیقی وارد شدم تاکنون یکصد و سی آهنگ ساخته ام: عروس بندر، راز پنهان و قافله سحر را که اخیراً ساخته ام بیش از همه دوست می دارم و اضافه می کند که من در ساختن آهنگ ها همیشه از یک عشق مرده الهام می گیرم.
اولین آهنگی که ساختم ” طوفان عشق ” نام داشت. ” به او بگو ” هم داستانی دارد مثل همه آهنگ های من که بی داستان نبوده و نیست.
ممکن است اشخاص سبک و بی اطلاع از هنر موسیقی مرا نشناسند و آن را یک نوا اقتباس از آهنگ های عربی بدانند ولی باید موسیقی ایرانی را به هر نحو که امکان دارد ترقی داد تا به وضع دنیا پسندی درآید.
دوست و رفیق صمیمی در حال حاضر که بتوانم از او به نام دوست یاد کنم ندارم به خصوص که رفقای امروزی من دارای صفاتی که من طالب آن صفات هستم نیستند.
همین چند هفته قبل بود که جمعی از همین دوستان شایعه کردند که شاپور نیاکان دیوانه شده و در خیابان با خودش حرف می زند. ولی حقیقت این بود که من در خیابان موقع راه رفتن آهنگی به خاطرم آمده بود و مشغول یادداشت آن آهنگ بودم که بدبختانه حالت غیرطبیعی مرا در آن ساعت حمل بر جنون من کردند.
این بود سرگذشت جوان هنرمندی که با عشق به دنیا آمده و به قول خود با عشق هم از دنیا خواهد رفت.امین الله رشیدی هنرمند گرامی در ارتباط با استاد شاپور نیاکان می نویسد: شاپور نیاکان نوازنده ی چیره دست و خوش قریحه ی رادیو یکی دیگر از هنرمندان کاشانی الاصل ایران است که در سال ۱۳۰۵ شمسی در نطنز کاشان پای به دنیا گذارد.
نیاکان مقدمات موسیقی را نزد پدرش که نوازنده ی تار و از شاگردان مرحوم درویش خان بود، آموخته و با تشویق پدر در سن ۱۶ سالگی با ویولن به یادگیری و تمرین موسیقی پرداخت و در این راه به پشتوانه ی استعدادی عجیب، نوازندگی ویولن را ادامه داد و در سال ۱۳۲۳ به تهران آمد و در این شهر با اساتید موسیقی ایران آشنا شد و یک سال بعد نزد یکی از پیانیست های مشهور آلمانی به نام مسترولف موسیقی غربی و نت خوانی را در اندک مدتی فرا گرفت.
در حدود سال ۱۳۳۰ نیاکان همکاری خود را با رادیو تهران ایران با نوازندگی ویولن و آهنگسازی آغاز کرد و آن چه را نگارنده به یاد دارد تا سال ۱۳۳۸ نیز این همکاری ادامه داشت و در ظرف این مدت آهنگ های بسیاری ساخت که به وسیله ی خوانندگان مشهور آن دوران، قاسم جبلی، بهرام بصیر، منوچهر شفیعی، حسن طاووسی، هوشنگ شوکتی و هم چنین نگارنده و دیگران اجرا و از رادیو ایران پخش شد.
شیوه ی نوازندگی نیاکان در ویولن با تسلط کاملی که بر آن داشت تا حدی ابتکاری و مخصوص خود او بود و به عبارتی چنین می توان گفت که او برای نوازندگی حد و مرزی نمی شناخت و همین موضوع موجب انتقاد و خرده گیری اساتید موسیقی سنتی و دست اندرکاران موسیقی رادیو می شد.
او با روشی نو، قطعاتی خاص می نواخت و در این راه گاهی از حدود و ضوابط و اصول مسلم و شناخته شده ی موسیقی فراتر می رفت و اعتراض دیگران را بر می انگیخت.
نیاکان نام های خاص برای بعضی از قطعاتی که با ویولن اجرا می کرد، انتخاب می نمود که می توان از یک آهنگ و نمونه ی معروف آن به نام گریه ی لیلی نام برد.
ادامه دارد…