نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت بیستم
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
قصه باز شکاری پادشاه از مثنوی معنوی مولوی:
در روزگاران قدیم پادشاهی باز شکاری بسیار زیبایی داشت، به همین جهت نیز به آن حیوان بسیار عشق می ورزید. پرنده در کمال آزادی در قصر او مشغول گذران عمر بود. روزی آن حیوان از نزد پادشاه فرار کرده و در این فرار و گریز به خانه پیرزن فرتوتی پناه برد، پیرزن در منزل مشغول آلک کردن آرد بود که ناگاه چشمش به آن حیوان زیبا افتاد. او فوراً پاهای او را بسته و بالهایش را بریده و ناخنهایش را هم چید. او کلیه نشانه های زیبایی و ابهت آن حیوان را از بین برد. سپس به عنوان غذا، جلوی او کاه ریخته و گفت، مثل اینکه از این حیوان افراد نااهلی مراقبت مینمودند که به این هیبت دچار شده و اینچنین ناخن و پر و بالش بلند شده است. از آن طرف پادشاه که پرنده محبوب خود را گم کرده بود در جستجوی او به همه جا سر می کشید، در آخر به خانه پیرزن رسید و باز خود را در میان خاک روبه ها و با حال و روز بسیار بدی مشاهده کرده، بر وضع اسف بارش افسوس خورد و گفت این سزای ناسپاسی و قدرنشناسی توست، زیرا در وفاداری به من کامل نشده ای. تو بدون توجه به اینکه هرگز دوزخیان و بهشتیان برابر نبوده اند، چگونه آن بهشت برین را رها کرده و به این دوزخ پناه آوردی! پس بچش، که این سزای چنین کسی است که از نزد پادشاه رئوف، رحیم و آگاهی چون من، بطور احمقانه فرار نموده و در چنین سرای پستی اقامت گزیده است.
باز می مالید پر بر دست شاه
بی زبان می گفت من کردم گناه
باز که به زشتی کار خود پی برده بود با زبان بی زبانی پر و بالش را به دست شاه مالیده و لب به سخن گشوده و گفت:
پس کجا زارد کجا نالد لئیم
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
ای بخشایشگر اگر تو فقط افراد خوب را مورد لطف خود قرار دهی، پس فرومایگانی چون من به کجا پناه برده و کجا ناله و زاری نمایند؟ پادشاه هم ادامه داد:
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
تو به تصور غلط مثلاً خدمتی در خور و شأن ما انجام دادی و به همین دلیل هم طغیان کرده و گناه مرتکب شدی.
چون ترا ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
چون به تو اجازه درخواست کردن و دعا داده شد به همان سبب، دلت را غرور فرا گرفت.
هم سخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
چون خود را با خدا هم سخن دیده ای، به همین جهت از او دور شده و غافل مانده ای.
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر بشین
اگرچه چنین پادشاه قدر قدرتی با تو به زمین نشسته و به حرفهای تو گوش میکند ولی تو حد خود را نگه داشته و مودب باش. باز پاسخ داد که:
بازگفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم نو به سامان میشوم
ای پادشاه من پشیمان و نادم هستم و توبه کرده و از نو به تو رو می آورم.
آنکه تو مستش کنی و شیر گیر
گرز مستی کژ رود عذرش پذیر
آن کس را که تو چنین مست کرده و به او چنین اختیار و قدرتی میدهی اگر به این نعمت روزی پشت کرده و به راه نادرست رفت باز عذرش را قبول كن.
گرچه ناخن رفت چون باشی مرا
بر کنم من پرچم خورشید را
اگرچه ناخنهایم از بین رفته است ولی اگر از من حمایت کرده و همراه من باشی من حتى قادر خواهم بود که خورشید را بی فروغ گردانم.
ورچه پرم رفت چون بنوازیم
چرخ بازی کم کند در بازیم
اگر تو التفاطی به من بکنی هر آنچه که از دست داده ام برایم ناچیز خواهد بود. این قصه تمثیلی از رابطه انسان و ذات باری تعالی است که بنده چنین نعمات جاویدانی را رد کرده و به منجلاب ها پناه میبرد. خداوندی که می فرماید:
من كريمم نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
من کریم هستم لذا به بنده خود نان و نعمات مادی را نشان میدهم تا به طمع آن به درگاه من رو آورده و زاری کند.
بسی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و واجوید خوری
هر کراماتی می جویی به جان
او نمودت تا طمع کردی در آن
او مانند مادری است که گوش بچه خود را کشیده و او را وادار میکند که به دنبالش برود و هر کرامت و لذتی که در این جهان وجود دارد، او ایجاد کرده تا از راه طمع ورزی و بخاطر بدست آوردن آن به او رو نمایی.
چون بگریانم بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
غالباً خودم باعث گریه بنده گان میشوم تا دریای رحمت من به خروش افتد و هر کسی که چنین خروشی را ایجاد کند از آن نعمت بهره مند خواهد شد.
گر نخواهم داد ، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریه هاست
چون گریست ، ازبحرِ رحمت ، موج خاست
و اگر قرار بود چنین الطافی را عطا نکنم لزومی به نشان دادن آن هم نبود لذا چنین مقرر کردیم که او از روی دلبستگی به آن هدف والاتر برسد. بطور مثال وعده شکلاتی کودکی را به مکتب راهی می کند آن چیزی که در ابتدا باعث جذب او شده چیزی بی ارزش است ولی در پی به هدف متعالی دست یافته است. در اینجا نیز رحمت باری تعالی به آن التماس ها و زاری های خالص و زیبا وابسته بود و پس از آن از دریای رأفت او موج های نعمت و رحمت برخواهد خاست.
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سينه كاشانه شد
و آنكه بر او جان چو جانانه گشت
سينه بر عشقش چو كاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او اين دلِ ديوانه شد
ارادتمند شما
خاك پای آستان شما
ادامه دارد…