قصه‌های کوتاه – لنگرگاه

نویسنده: رز راد

من و جمعیتی متشکل از آدم‌ها در حال حرکت در یک جهت  هستیم. جمعیت غریب است. آدم‌هایی کوتاه و بلند قامت، لاغر اندام و درشت هیکل، جوان و سالخورده محاصره‌ام کرده‌اند. دختری در موج این جمعیتِ غریب نگاهم را به خودش جلب می‌کند. باید ایرانی‌ باشد. چهره‌اش نه اما وجودش آشناست. لااقل آشناتر از بقیه آدم‌ها به نظر می‌رسد. انگار دغدغه‌هایش شبیه من است. دختر هم  همسو با جمعیت  خیره به صفحه گوشی راه می‌رود.

یک لیوان قهوه در دست و یک کول پشتی بر دوش دارد. جمعیت به سالن انتظار اتوبوس دریایی می‌رسند. نزدیک دختر می‌روم. صفحه گوشی‌اش را می‌بینیم که در حال لایک کردن عکس‌های دورهمی‌های مختلف در اینستاگرام است. اتوبوس دریایی آرام آرام در لنگرگاه قرار می‌گیرد. من در موج آدم‌ها به داخل پرت می‌شوم و در اولین جایی که نصیبم می‌شود، می‌نشینم. دختر را گم می‌کنم.

۱۵ دقیقه  تا مقصد فاصله است. اتوبوس دریایی حرکت می‌کند. به حرکت در آب خیره می‌شوم. امواج دریا به پنجره می‌کوبد. اتوبوس دریایی پر از همهمه است. هنوز آدم‌های غریبه محاصره‌ام کرده‌اند. هیچکس با من هم‌زبان نیست. باز به آب خیره می‌شوم. شاید اقیانوس فارسی بلد باشد. صدایی بلندتر از هیاهوی جمعیت به گوش می‌رسد.

صدای زنانه: ای جون دلم، قربونت برم من.

کسی اینجا هم‌زبان با من حرف می‌زند. با نگاه به دنبال صاحب صدا می‌گردم.

صدای زنانه: آخ من قربونت برم آخه، عزیز دلم، جونم خاله.

کنجکاو تر از قبل به دنبال صاحب صدا می‌گردم. مدت‌هاست صدای آشنا نشنیده‌ام. از جا بلند می‌شوم. در صندلی‌های انتهای اتوبوس دریایی صاحب صدا را پیدا می‌کنم. در حال صحبت از طریق تماس تصویری است. در صفحهٔ گوشی تنها تصویری تار از افرادی مشخص است که به نظر خانواده صاحب صدا هستند و کودکی که کنار کیکی ایستاده. با کنجکاوی محو می‌شوم. این تصویر برایم آشنا است.

صدای زنانه: فوت کن خاله، فوت کن، یک، دو، سه….. آفرین عشق خاله من قربون قدت برم آخه آنقدر بزرگ شدی. وایسا خاله وایسا همونجوری یه اسکرین شات بگیرم.

صدای زن دیگر از تلفن: مریم داری میری سرکار، وای با کشتی میری سرکار، چقدر خوشگله. ببین مجید نگاه کن. نشون بده ببینیم. بچرخون دوربین و صاحب صدا دوربین را رو به آب می‌چرخاند. چهره‌اش مشخص می‌شود. دختر است. بغضی آشنا همراه با لبخند در چهره دارد. دختر دیگر سخن نمی‌گوید.

تنها گوشی را در دست دارد. دست از کنجکاوی می‌کشم. به آب خیره می‌شوم. آب ساکت شده است. خبری از امواج نیست. اتوبوس دریایی در لنگرگاه مقصد جای می‌گیرد. باز به دختر نگاه می‌اندازم. به نظر تماس را قطع کرده است. با لبخند خشکیده‌ای که هنوز بر چهره دارد، همچون من به اقیانوس خیره شده است. درست فکر می‌کردم. دختر آشناتر از دیگر آدم‌ها بود.

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان