نویسنده: پریدخت کوهپیمان
در جواب شنید که من یک پسر عمو دارم که خواستگار منست و به قول خانواده سالها انتظار کشیده تا من درسم را تمام کنم و با وارد شدن به بازار کار برای ازدواج با من پا پیش بگذارد و الان که فهمیده چند ماه دیگه به پایان تحصیلاتم نمانده یه گوشزدی از طرف عمو و زن عمویم شده، اما چون مادرم با این ازدواج مخالف است رک و پوست کنده مخالفتش را اعلام کرده و پدر نتوانست در قبال مخالفت او مقاومت کند. بنابراین به قول خودشان یک تصمیم عاقلانه گرفتن و اونم اینه که منو به خارج از ایران بفرستن برای گرفتن مدارک بالاتر در این رشته و من هم چون قصد ازدواج ندارم با تصمیم دوم آنها مخالفتی نکردم. حالا نسیمه تو بگو من چکار کنم؟
بدون داشتن تو در یک کشور غریب بدون داشتن دوست و آشنا میتونم دوام بیارم؟
نسیمه به یک باره خنده بلندی کرد و گفت غصه نخور رفیق! منم باهات میام! الهه با تعجب نگاهی به او کرد و گفت ترا به خدا اینو راست گفتی یا داری شوخی میکنی؟ نه چرا شوخی کنم! خوب منم نهایت آرزوم اینه که بتونم مدرک بالاتر را از یک کشور دیگه بگیرم. بگو ببینم حالا به امید خدا مقصد کجاست؟
فکر کنم آنها استرالیا را در نظر دارن چون پدرم با یکی از دوستانش که مقیم آن کشور است دیشب داشت صحبت میکرد. گویا قرار و مداری هم گذاشت. نسیمه تو هم امشب با خانواده ات حرف بزن شاید آنهاهم بتونن به تو کمک کنن و ما با هم برای ادامه تحصیل به این کشور بریم. در این زمان همه فکر نسیمه متوجه حرفهای دوستش بود و بطور عجیبی امیدواری سراسر وجودش را فرا گرفت چرا که او هرگز به شکست و عقبگرد فکر نمیکرد. دنیای پیش روی او متصل به نردبانی بود که به جز به بالا رفتن از آن فکری نداشت. هنگام بازگشت در اتوبوسی که به مقصد خانه رفتن سوار شده بود فقط به این فکر میکرد با رفتنش مخالفتی نکنن. اصلا به این فکر نمی کرد که هزینه رفتنش از کجا تامین خواهدشد.
موجی از شادی درتمام وجودش پیچیده بود. پس از صرف شام به آرامی کنار پدر نشست و گفت پدر جان می خواهم از شما تقاضایی کنم. پدرش بسیار خوش رو گفت بگو دخترم تو جان بخواه! الهه را که میشناسی پدر و مادرش را هم همین طور! بله دخترم چه شده اتفاق بدی افتاده برای آنها؟ نه پدر جان او تنها دوست من است که الان چند ساله تو دانشگاه با هم درس میخونیم حالا که پایان سال تحصیلی ما شده پدر و مادرش قصد دارن اونو برای ادامه تحصیل به یک کشور دیگه بفرستن و من هم نهایت آرزوم اینه که بتونم با او برم و مدرک بالاترم را از یک کشور خارجی بگیرم. در این موقع پدر نگاهی محبت آمیز بروی او کرده و گفت: دخترم خداوند پیشتر از منو تو از ضمیرمان آگاه هست و برای این خواست زمینه را بدون آگاهی ما مهیا کرده!
پدر من واقعا شرمنده هستم که این درخواست را با شما در میان گذاشتم میدونم که برایت مقدور نیست اما از قدیم گفته اند آرزو بر جوانان عیب نیست! نه دخترم این حرف را نزن چرا آنچه را که خدا برای ما خواسته رد کنیم. وای پدر شما طوری داری حرف میزنی که انگار همه چیز روبراه هست. بله عزیزم همان طور که گفتم همه چیز برای برآورده شدن این خواست تو آماده هست!
اما نمی دانم شما از چه حرف میزنی.
در این موقع پدر نسیمه جواب داد دخترم تو امشب متوجه نشدی که من از همیشه کمی یبشتر سر حال و خوشحالترم؟ نسیمه نگاهی بروی پدر انداخت و گفت چرا بابا دارم میبینم، کمی با هر روز فرق داری البته شما همیشه الگوی خوبی برای ما از خوش اخلاقی بوده ای اما امشب کمی تفاوت دارد. اتفاق خوبی افتاده؟
آره دخترم من امروز قرار داد ساخت و ساز چندین واحد مسکونی تجاری را با مهندس مربوطه بسته ام و خدا را شکر برای شروع کار مبلغ خوبی دستم را میگیره که میتونم هزینه سفر خارج رفتن ترا بپردازم. ولی پدر اگر کم بیاری و کارت لنگ بشه آنوقت به مشکل بر میخوری!
نترس دخترم من آغاز به کارم میتونم مقداری از این پول را صرف خودم و شما بکنم.
نسیمه گویی دنیای جدیدی برویش باز شد دست پدر را بوسید ازخوشحالی رفت که این خبر خوب را هم به دوستش بدهد. این دو با گرفتن پاسپورت و ویزا راهی سفر شدن. در فرودگاه پدر مادرها بسیار خوشحال بودن و همه با هم در این سفر آنها را تا فرودگاه بدرقه کردن. پدرش بسیارخوشحال بود که دخترش را با کسی راهی سفر به دیار غربت میکرد که به خانواده اش اعتمادکامل داشت البته به خود نسیمه اعتماد کامل داشت. نسیمه چون با برادرانش بزرگ شده بود بیشتر حرکاتش شبیه آنها بود ولی اخلاق زنانه اش را حفظ میکرد. در این سفر و دور از وطن بدلیل داشتن باطنی خشن و مرد گونه ولی بسیار مهربان تکیه گاه محکمی برای شناخت محیط بود. الهه یادگرفت مرتب به او آموزش میداد حتی یک ساعت هم از او جدا نمیشد.
دوست پدر الهه هم که مرد بسیار محترمی بود کاملا هوای آنها را داشت و در صورتی که نیاز بود به آنها کمک میکرد و اینطور شد که این دختر قهرمان داستان ما پس از طی کردن مرحله دکترای روان شناسی همراه الهه به وطن باز گشت.
چه استقبال پر شوری و چه شادمانی بزرگی در جمع خانواده آنها بر پا شد. مبارزه انسان را داغ ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود! نسیمه با کوله باری از تجربه به خانه بر گشت و این تجربه را با خود حمل میکرد که الان دیگه میتونه با مجوز اصولی و کارآمد با هر بیماری که مبتلا به مواد مخدر بود درست رفتار کرده و او را در مسیر بهبودی قرار دهد و مطمئن بود این کارش خدمت بزرگی به جامعه خواهد کرد. پس از بازگشت اولین کارش این بود که دوستان دانشگاهی را در ایران پیدا کند و طی این جستجو بفهمد کدام یک از همراهان او در مسیر روان شناسی الان هم مشغول به کار است. یکی دو نفر از آنها را پیدا کرد و وقتی متوجه شد که آنها هم بیشتر تمایل دارن در راهی که میخواهد برود همراهش باشن برای هر یک از آنها کلاسهای جداگانه در نظر گرفته و تمام سعی او این بود آنچه را که در مورد سلامت جسم و روح این بیماران آموخته بود به آنها انتقال داده و کاملا آنها را آماده کند و این شد که اولین درخواست خود را به اداره بهزیستی داد و محلی را برای تشکیل یک مرکز بهبودی برای بیماران گمنام که بعضی وقتها حتی از خانواده هم ترد شده بودن در نظر گرفت.
ادامه دارد…