نویسنده: رز راد
چند ماه گذشته، محکمترین سیلی نثارم شده است. سیمین بانو رفته. برای همیشه. برای اهالی دانشکده خانم فرهادجم بود، برای استاد نعیم اما سیمین بانو. من هم دوست داشتم سیمین بانو صدایش کنم. بازیگر کهنهکار تئاتر که در نمایش من تازهکار قبول به همکاری کرد. برایم نه بازیگر و همکار، که دلدار بود در میان هیاهوی اهالی دانشکدهٔ هنر. سیمین بانو عاشق گل یاس بود. هر صبح یک مشت گل یاس از جیبش روی میز گریم سرازیر میشد. گیسوان شرابیاش همیشه از زیر روسری پیدا بود. صورت زیبایش داشت کمکم چروک میخورد و هر صبح که زیر دستهای گریمور مینشست در دل فریاد میکشیدم سیمین بانو نیاز به این سرخابسفیدابها ندارد.
باد کمحجمی در کوپه میدمد. منتظر هوای رشت مینشینم. در راه شالیهای بسیاری هست که میخواهم نشانش دهم. هنوز نمیدانم چه صدایش کنم. هر اسمی که به نظرم میرسد، آوای غریبی دارد. آهستهآهسته به خواب میروم. صدای آجیل زیر اندک دندانهای پیرزن خوابم را به هم میزند. در میان راه تلفن همراهش هم زنگ میخورد. تا از ته زنبیل وامانده پیدایش کند، صدای خشخش کیسه و اسباببازیهای داخل زنبیل حسابی خواب را از سرم میپراند. به نظر میرسد طرف دیگر تلفن، دختر باردار پیرزن است و پیرزن وعده سوغاتیهای بازاریاش را به دختر میدهد. خواب از سرم پریده است. فقط چشمانم را بسته نگه داشتهام تا اگر توانستم باز هم بخوابم. پیرزن همچنان با تلفن صحبت میکند و «زهرا خانم… زهرا خانم…» از دهانش نمیافتد. ظاهراً نام انتخابی نوهٔ در راهش زهرا خانم است. سفر یکهفتهایاش به تهران و سکونت در منزل پسر بزرگش را همانجا پای تلفن شرح میدهد و باز هم پایان هر بحث به «زهرا خانم» و سوغاتیهای بازاریاش میرسد. خواب از سرم پریده است و در ذهن مدام تکرار میکنم: «زهرا خانم… زهرا خانم…». خودم را روی صندلی جابهجا میکنم. چشمانم را باز میکنم. پیرزن که ظاهراً تازه متوجه آشفتگی من شده، تلفن را قطع میکند.
نگاهم به گلدان میافتد. تکشاخهٔ یاس هنوز بیدار نشده. خشک مانده. خیره میمانم و همچنان در ذهن تکرار میکنم: «زهرا خانم، زهرا خانم…». جرقهای میان نگاه و ذهنم شکل میگیرد. یاسی خانم. در ذهن برای تکشاخهٔ خشکیدهٔ یاس اسم گذاشتهام، یاسی خانم. دیگر میتوانم صدایش کنم. شاید حالا که صدایش میزنم بیدار شود. تلفن یکساعتهٔ پیرزن حداقل به اندازهای که بتوانم یاسی را صدا کنم برایم سود داشت. مهماندار داد میزند: «نماز.»
قطار میایستد. پیرزن با مهرِ در دستش قطعاً به نمازخانه میرود. من که از زمان حرکت قطار سیگار نکشیدهام به محوطهٔ خارجی ایستگاه میروم. چارهای نیست جز آنکه یاسی را در کوپه تنها بگذارم.
پُکهای محکم به سیگار میزنم. هنوز باور نمیکنم که سیمین بانو رفته است. به ریلها خیره میمانم. اعلامیهٔ تسلیت به استاد نعیم از پیج دانشکده. ایستگاه خطی تا منزل سیمین بانو و استاد نعیم را دویدم. خبر راست بود. سیمین رفته بود. خانه شلوغ بود و استاد نعیم در پایین پلکان به گلدان یاسها مبهوت مانده بود. استاد نعیم مرد مهربانی بود. تنها جرمش آن بود که صاحب سیمین است. ظهرهای نمایش که به سالن تمرین میآمد تا با سیمین بانو ناهار بخورند، چندینبار مقداری پول در جیبهایم چپانده بود. هر بار صحبت از ازدواج میشد وعده میداد که به نیابت از پدرم برایم به خواستگاری میرود. شاید اگر میگفتم دلباختهٔ سیمین بانویش هستم، بهتر از خود سیمین بانو درکم میکرد. آخر من دلبستهٔ همان گیسوانی بودم که استاد نعیم هم بود. البته گمان میکنم بوهایی برده بود. حال که دیگر سیمین بانو نیست.
سیگار تمام میشود. شاید یاسی تشنه باشد. با یک بطری آب معدنی از بوفهٔ قطار به کوپه باز میگردم. پاشو یاسی خانم. پاشو جانم. غریبی نکن. بیست و چهار ساعت است که همراه من شدهای. اهالی دانشکده گفته بودند در این چند ماه استاد نعیم حتی سری به دانشکده نزده و حالوروز خوبی ندارد. راست میگفتند. به دیدن استاد نعیم برای خداحافظی آمده بودم. در را باز کرد. نگاه آشنایش مبهوت من شد. هنوز آشفته بود. خیره و ساکت. جای خالی سیمین بانو همه جا بود. پیدا بود استاد نعیم تنها با یک گلیم و چند وسیلهٔ دمدستی زندگی میکند تا دیگر وسایل دستنخورده باقی بمانند. خانه جان نداشت و شیرهاش تا آخرین قطره مکیده شده بود. گمان میکردم ساعاتی را آنجا بمانم. اما در خانهای که سیمینش رفته، بودن به اندازهٔ خوردن چای هم برایم دردناک بود. دلم برای استاد نعیم میسوخت. همیشه میان دل خود و رابطهٔ استاد-شاگردیمان غلت خوردهام.
بعد از اندکی دیدار، هنوز دلم برای خداحافظی آماده نشده بود اما زبانم خداحافظی کرد. در پلکان خروجی حیاط، گلدانهای خشکیدهٔ یاس به چشمانم آمد. انگار در صف ایستاده بودند تا با من به رشت بیایند. از یکی از گلدانها تکهشاخهٔ خشکیدهای بیرون زده بود. درست نمیدانم گروتفسکی بود یا شخصی دیگر، اما بهخاطر دارم فردی گفته است اگر به یک چوب خشک هم با عشق آب بدهیم، حتماً سبز خواهد شد. بیاختیار گلدان را خواستم. استاد نعیم مخالفت نکرد. یعنی میدانست؟ میدانست که جای دستهای سیمین بانو روی خاک گلدان هم برایم ارزشمند است؟ چرا گلدان را به من داد؟ اگر میدانست چرا یک سیلی حوالهام نکرد؟ هیچ نگفتم. نمیخواستم جواب سؤالهایم را بدانم. گلدان را گرفتم و خانه را ترک کردم.
قطار باز هم شروع به حرکت میکند. هوای نهچندان تازه در کوپه رقصان میشود. منتظر هوای رشت میمانم. یاسی با من به رشت میآید. به شهری که ملاصدرا و ونکش را خوب میشناسم. در آنجا کافهٔ پدری منتظرمان است.
برایمان ناهار آوردهاند؛ چیزی شبیه به غذای بیمارستان. پیرزن دندان کافی برای جویدن ندارد. به تماشای فیلمی که از نیمچهتلوزیون قطار پخش میشود مینشینیم. میان چرت بعدازظهر و بیداری، هوای با طراوتتری کمکم به صورتم میکوبد. بوی رطوبت شهر را روی صورتم حس میکنم. شالیهای رشت. پاشو یاسی خانم. پاشو رشت را ببین. قطار از حرکت میایستد. چمدان و یاسی را در دستهایم میگیرم. پیرزن که تازه متوجه یاسی شده با چشمانش به دنبال گل در گلدان میگردد. در دل جواب میدهم سبز میشود خانم، سبز میشود.
ادامه دارد…