نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
بار دیگر دل نادر اسیر گردید…
کسی که دلش را ربوده بود خواهر حضرت ظل الله بود…
کدخدا و ساکنین قلعه نادر و سربازانش را هدایت کردند. انبارهای ذخیره و بار و بنه قوای اشرف به دست سپاهیان نادر افتاد، اتاق هائی که جواهرات و نقدینه ها را در آن ها مخفی کرده بودند به نادر نشان دادند. نادر چند نفر از سربازان خود را برای مراقبت و محافظت آن ها گمارد.
نادر ماندن در آن قلعه را صلاح نمی دانست لذا دستور داد تمام اسیران را از قلعه پائین برده به اردوگاه برسانند. پس از آن که از کار اسیران فارغ شد دستور داد جواهرات و ذخائر و نقدینه ای که در صندوق ها و جوال ها دست نخورده بودند به اردوگاه ببرند. تمام آذوقه و ذخیره غذائی که اشرف ضبط کرده بود در اختیار کدخدا قرار داد، بار و بنه اردوی اشرف به کدخدا بخشیده شد، نادر دستور داد کجاوه هائی تهیه ببینند و برای حمل شاهزاده خانم ها آن ها را مرتب سازند.
چند نفر از خواجگان و ندیمه ها که مورد محبت شاهزاده خانم ها بودند و از قدیم با آنان بزرگ شده بودند آزادی عمل یافته کمر به خدمت ببستند، آن کسانی که به شاهزاده خانم ها بی احترامی کرده بودند همین که متوجه شدند اوضاع عوض شده است فرار نمودند، چند نفری کشته شده دسته ای هم اسیر گردیدند. به شاهزاده خانم ها خبر دادند برای حرکت مهیا باشند، در برابر این مژده سر از پا نمی شناختند، گرسنه و خسته بودند اما در برابر سعادتی که نصیبشان شده بود احساس خستگی و گرسنگی نمی نمودند، با شعف و شادی برای حرکت حاضر شدند. کجاوه ها حاضر شدند اشخاصی که میبایستی کجاوه ها را در سراشیبی قلعه به دوش بکشند انتخاب گردیدند. نادر که جز به جز نقل و انتقالات را تحت نظر داشت و با صدای رسای خود دستورات لازم می داد به مقر شاهزاده خانم ها آمد و گفت: خاتون های محترم بفرمائید تا هوا گرم نشده است شما را به اردوگاه برسانند.
اطراف را قرق کرده بودند تا شاهزاد ه خانم ها به راحتی و آزادی بتوانند خود را به کجاوه ها برسانند.
شاهزاده خانم ها از دیدن نجات دهنده خود و شنیدن صدایش خوشحال بودند. به قد رشید و هیکل مردانه نادر نظر کرده حس می کردند قلبهایشان از محبت نادر سرشار است، فکر می کردند نادر کسی است که به آنان آزادی بخشیده است، نادر مردی است که بعد از ۸ سال زجر و ناراحتی کشیدن آنان را نجات داده است. در مقابل این ناجی بزرگ سر از پا نمی شناختند. در این لحظات نادر عوالمی سیر می کرد زیرا در بین شاهزاده خانم ها رهزن دلش وجود داشت. آن کسی که برای اولین مرتبه لب گشوده از او تشکر کرده بود، آن پریوشی که خدا را شکر کرده بود به دست سپهسالار از بند خلاص گریده اند، خواسته یا نخواسته نادر را اسیر خود ساخته بود. او به نادر گفته بود: برادر عزیزم، از شما قدردانی خواهد کرد، به این ترتیب نادر فهمیده بود خواهر ظل الله شاه تهماسب می باشد.
در موقعی که شاهزاده خانم ها به طرف کجاوه ها می رفتند، برای مرتبه دیگر صدای آشنا به گوش نادر رسید. شاهزاده خانم در حال عبور از نادر تشکر کرد: از شنیدن این صدا که ارتعاش و لرزشی نداشت و نشان می داد گوینده اش اطمینان خاطر یافته است، قلب نادر در هم فرو ریخت. در برابر شاهزاده خانم سر را به علامت تعظیم خم کرد، شاهزاده خانم خرامان خرامان به طرف کجاوه ای که برایش تهیه دیده بودند رفت، نادر محو جمال و قد و قامت شاهزاده خانم شد، شاید در این لحظه فکر می کرد تمام رنج هائی که در تعقیب اشرف کشیده است در برابر گنجی که به دست آورده است پشیزی ارزش ندارد.
شاهزاده خانم ها یکی بعد از دیگران به طرف کجاوه ها می رفتند صدای ظریف دیگری نادر را از عوالمی که سیر می کرد خارج نمود.
سپهسالار قولی که دادید فراموش نکنید!؟
نادر شاهزاده خانمی که ساعتی قبل اشک ریزان شکایت اشرف را به او کرده بود در برابر خود دید، آن چه گفته بود به یادش آمد و اظهار داشت: شاهزاده خانم اطمینان داشته باشید به موقع شما را خبر خواهم کرد.
امیر اشرف می خواست خودش را بکشد…
امیر اشرف اندک اندک مستی از سرش پرید، حس کرد اسیر و گرفتار شده است، فشار طناب ها را به خوبی حس نمود و لحظه به لحظه بر ناراحتی اش افزوده شد، به سرانجامی که گرفتار شده و خواهد شد فکر کرد: احساس نمود رهائی از آن قید و بند برایش امکان ندارد با خود اندیشید: اگر در شیراز تسلیم شده بود شاید جانش را نجات می داد ولی اینک با اوضاعی که پیش آمده بود فکر می کرد زندگی اش تباه گردیده است. راجع به این که نادر چگونه او را از بین خواهد برد اندیشید، از این که شربت مرگ را خواهد نوشید سراپایش لرزید.
به روزهای گذشته و جنایاتی که کرده بود فکر کرد، بی اختیار منظره کشتارهائی که نموده بود در مخیله اش مجسم گردید، به خاطرش آمد بعضی از اشخاصی که دستور داده بود جانشان را میر غضب ها بگیرند قبل از جان سپردن کلمه ” انتقام ” را بر زبان آورده بودند. آن روزها که در اوج قدرت بود با مشت و لگد دندان های این اشخاص گستاخ را شکسته و وقتی که دست و پا زدن و جان کندنشان را می دید لذت می برد، اما اینک فریادهای انتقام در گوش هایش طنین انداخته چهره های منقلب محکومین به نظرش می آمد و از وحشت در گوش هایش طنین انداخته چهره های منقلب محکومین به نظرش می آمد و از وحشت به خود می لرزید.
ادامه دارد…