برگزیده ای از کتاب جنایت و مکافات – سیری در نخستین انقلاب سیاه تاریخ جهان

نویسنده: شجاع الدین شف

گردآورنده: فرهاد سرتیپی

دوست من این نامه سرگشاده مفصل را برای تو، فرزند ایران فردا، می نویسم و بنام خودت نیز پست می کنم، هر چند که یکدیگر را نه دیده و نه شناخته ایم، و شاید هم نامه رسان زمانه آنرا هنگامی بدستت برساند که اصولا امکان شناسایی مرا نداشته باشی.

در این پیام سرگشاده بسیار ناخوانده ها خواهی خواند، و بسیار نا شنیده ها خواهی شنید، که کاش می توانستند همچنان برایت نا خوانده و نا شنیده بمانند، و با این همه ترا آگاهی بر همه آنها ضروری است زیرا که این پیام بازگوی ماجرایی واقعی است که در سرزمین خود تو گذشته است و به دیروز و امروز و فردای خود تو مربوط است. لاجرم این نامه طولانی را یا بصورت داستانی از قصه پردازی ناشناخته خواهی خواند و یا بقول جواهر لعل نهرو آنرا نامۀ پدی به فرزندش خواهی شمرد.

نمی دانم هنگامی که این مجموعه بدستت می رسد، تو خود در چه مرحله ای از زندگانی خویش هستی؟ شاید نوجوانی برومند باشی کهاز هم اکنون بار سنگین بازسازی می کنی. شاید هنوز کودکی نوخاسته بیش نباشی که می باید پیش از فرا گرفتن الفبای زندگی، الفبای زبان پارسی را فرا گیری. شاید هم اصولا هنوز زاده نشده باشی و باید سالیان بسیار بگذرد تا دست تصادف این اوراق پراکنده را در اختیارت بگذارد.

اما در هر کدام از این شرایط که باشی، پیشاپیش دانسته باش که در این اوراق داستانی بسیار تلخ خواهی خواند و با نادانسته های بسیاری آشنا خواهی شد که دانستن آنها بی گمان شادت نخواهد کرد. ولی پیش از این گفته اند که “آنهاییکه درسهای گذشته را فراموش می کنند محکوم به آنند که این درسها را دوباره فرا گیرند” و من آرزو می کنم که ترا ناگزیر از فرا گرفتن دوبارۀ چنین درسهایی نبینم زیرا که آنچه پدران و مادرانت در این باره فرا گرفتند برای هفت پشتشان کافی است.

  Cosmology | کیهانشناسی (26)

شاید من داستانسرای شایسته ای آنهم در حد حکایت داستانی چنین تله و سنگین نباشم ولی به هر حال می بایست کسی این داستان را برایت نوشته باشد تا تو امروز امکان خواندنش را داشته باشی. البته من از بابت این داستان نویسی هیچ منّتی بر تو ندارم، هیچ حق التألیفی هم مطالبه نمی کنم زیرا که این داستان بیش از آنکه حکایتی از شهرزاد قصه گو باشد، اعتراف نامه گناهی است.

اعتراف نامه ای است از نسلی نفرین شده که نابسامانیهای امروز تو زادۀ خطاهای خواسته با ناخواسته و دانسته یا ندانستۀ دیروز اوست و مردم این نسل نفرین شده ما، پدران و مادران تو، خواهران و برادران تو، راهنمایان اندیشمند تو، روشنفکران جهان بین و سیاستمداران آینده نگر تو بودیم. نسلی که می توانست معمار ایران فرزندانش شود و گورکن ایران پدرانش شد. نسلی که می توانست حماسه آفرین شود و فاجعه آفرین شد. نسلی که شاید امکان کهکشان پیمایی داشت اما راه “جاروکشی” را برگزید.

و با این همه، گناه بنیادی ما این نبود که در آن هنگام که خود را در چهار راه سرنوشت یافتیم، همۀ راههای پیش رو را کنار گذاشتیم تا تنها راه عقبگرد را برای خویش برگزینیم. این نیز نبود که از میان تمام حقوقی که بعنوان انسانهایی “بالغ و رشید و عاقل” در اختیار داشتیم، به حق “خاک بر سر کردن” اکتفا جوییم زیرا که همۀ اینها حقوقی بود که بهر حال داشتیم. می توانستیم اگر دلمان خواسته باشد با همه چیز خودمان قمار کنیم، چنانکه کردیم، و می توانستیم اگر دلمان خواسته باشد دار و ندارمان را در این قمار پاک باختگان ببازیم، چنانکه باختیم، حتی می توانستیم دست به خودکشی دسته جمعی بزنیم و در این راه از آن گروه حیوانات دریایی سرمشق بگیریم که گهگاه در پی جنونی آنی و مرموز خود را دسته دسته از دریا به بیرون پرتاب می کنند تا در تلاش مرگی دسته جمعی در ساحل بمیرند … و اتفاقا درست در همان زمان سرمشق مشابهی نیز در این زمینه از جانب گروهی از انسانهای مغز شسته قاره نو بما عرضه شد که در جنگلهای دور افتاده گویا به اغوای یک کشیش شیاد آمریکایی دست به خودکشی دسته جمعی زدند و جملگی در این ماجرا جان سپردند.

  آموزش آشپزی: طرز تهیه سوپ سبزیجات

همۀ اینها حقوقی بود که ما قانونا داشتیم و آگاهانه آنها را بکار گرفتیم. ولی ما چنین حقی را که در مورد خودمان داشتیم، در مورد تو نداشتیم. اگر اجازه داشتیم که “حال” خودمان را تباه کنیم، اجازۀ تباه کردن “فردای” ترا که در این میان نه هیچ گناهی داشتی و نه هیچ مسئولیتی، نداشتیم. و با این همه، آن ایرانی که بدست ما ویران شد تنها ایران خود ما نبود، ایران تو نیز بود. ایران فرزندان تو و فرزندان فرزندان تو نیز بود. و اگر ما این ایران را – آنطور که امکانش فراهم بود-  بصورت کشوری پیشرفته و پیشرو تحویل تو داده بودیم تا تو نیز به نوبه خود آنرا پیشرو و پیشرفته تر تحویل فرزندانت بدهی، امروز تو دیگر محکوم به زندگی در مملکت آخوندزدۀ فلاکت کشیده و زوار در رفته و بوی مرگ گرفته ای که به همت مردانه ما تحویل تو داده شد، نبودی. دیگر یکی از آن گلهایی نبودی که در جهنم می روند.

شاید سنت دیرینه فرهنگ ایرانی ایجاب کند که بزرگترها، هر قدر هم خطا کرده باشند، خودشان را از تنگ و تا نیندازند و کوچکترها نیز هر اندازه هم حق داشته باشند، احترام بزرگترها را نگاه دارند و چیزی پسندیدۀ عاطفی تا هنگامی معتبر می تواند بود که این بزرگترها تنها خطایی کرده باشند و نه جنایتی، و آنچه ما بزرگترهای تو کردیم، اگر هم در مورد خودمان خطائی بیش نبود، در مورد تو جنایتی بود. و جنایتی چنان سنگین بود که نادیده گرفتنش تصور پذیر نیست. با همان منطق که بشریت امروز نیز نتوانسته است علیرغم گذشت سالها جنایت کوره های آدمسوزی نازی ها را به نسل دیروز آلمان ببخشد. لاجرم، تو نیز خواه ناخواه روزی در این باره به داوری خواهی نشست، و چه بهتر که آن قضاوتی را که تاریخ همین امروز کرده است و تو نیز فردا خواهی کرد،

  Cosmology | کیهانشناسی (20)

هم اکنون ما خودمان در مورد خویش بکنیم تا اگر شهامت گناه نکردن نداشتیم لااقل شهامت اعتراف به گناه را داشته باشیم.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter Payam Javan

همراهان پیام جوان