نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل هفتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان لشکر کشیدن طوس به کاسه رود از شاهنامه: چون طوس از جنگ با فرود فارغ شد و خونش بر زمین ریخت، همچنانکه از آن کار خویش نادم بود و دریغ و افسوس می خورد، چاره در آن دید تا به روز چهارم، سوی توران لشکر کشد. از آن طرف، «پلاشان» که از آمدن سپاه ایران به مرز کاسه رود آگاه گشته بود، به آنجا رفت تا نام آوران لشکر و درفش و سراپرده ایشان بازشناسد. اما گیو که به همراه بیژن بر کوهی نزدیک لشکرگاه بود، درفش «پلاشان» بدید و تیغ از میان بر کشید، اما بیژن بر آن شد تا خود به جنگ پلاشان رود. از این رو سلاح سیاوش برگرفت و سوار بر اسب، سوی هامون شتافت و با پلاشان که آهویی بر آتش کباب کرده و مشغول خوردن بود، در آویخت و با شمشیر مهره پشت پلاشان خرد نمود و سرش را به همراه اسب و جوشن و کلاه خودش به سوی سپهبد طوس آورد و پیروزی را از آن خویش کرد. چون خبر رسیدن سپاه ایران به افراسیاب رسید، سراسیمه و پردرد، از پیران خواست تا لشکری فراهم آورد و به جنگ ایرانیان رود. اما گویی ایرانیان را بخت یار نبود، چراکه ناگهان تند بادی آمد و سراسر کشور از برف ناپدید شد و سراپرده ها یکسر یخ بست و بسی از مردم را تباه نمود. سپاهیان را هیچ خوراکی نبود مگر آنکه اسب جنگی بکشند و شکم خویش سیر کنند. روز هشتم که آفتاب بر بلندای آسمان پدیدار شد، گیو به فرمان طوس آتشی برافروخت تا راه را برای گذر سپاه از آن بگشاید. سپاهیان را تا سه هفته از دود و زبانه های آتش راه گذر نبود، و به هفته چهارم از آن راه گذر کردند.
داستان رزم ایرانیان با «تژاو» از شاهنامه:
شهری که طوس و دیگر دلاوران ایران از آتش بدان راه رفتند «گروگرد» نام داشت و آن جایگاه «تژاو»، همان دارنده گله اسب بود. چون خبر آمدن سپاهی از ایران بدو رسید، بر آن شد تا گله را از آن جایگاه دور کند. پس فرستاده ای نزد «کبوده» چوپان افراسیاب فرستاد و بدو گفت که چون شب فرا رسد، نهانی نزد سپاه ایران رود و از چند و چون اوضاع آنان خبر آورد، تا بلکه برایشان شبیخون زنند و دمار از روزگارشان در آورند. اما «کبوده» چون نزدیک لشکر رسید، ناگهان اسبش خروشی برآورد و از خروشیدن اسب، بهرام از میان لشکر برخاست و تیری بر کمربند چوپان زد، و او چون چاره ای از برای نجات ندید جان خویش از بهرام زنهار خواست و علت آمدنش بدانجای را بازگفت، بهرام نیز سر از تن چوپان جدا نمود و افکنده و خوار به لشکرگاه آورد. تژاو که از کشته شدن کبوده سراسیمه و غمگین گشته بود، به سوی ایرانیان لشکر کشید. از گردنکشان ایران نیز گیو و چند تن دیگر از ناموران نزد تژاو رفتند. تژاو چون گیو بدید، زبان به خودستایی گشود و خود را داماد افراسیاب و صاحب زور و قدرت و مردی جنگجوی با چنگالی چون شیر و از نژاد ایران خواند که بر آن جایگاه مرزبان بود. اما گیو گفتار او را بیهوده و خام پنداشت، چرا که اگر او به راستی مرزبان بود، پس چرا با سپاهی اندک، چنین تندی میکرد و رزم می جست. و تژاو هرگز حاضر به فرمانبری و اطاعت از طوس نشد، چرا که او خود را صاحب سپاه و نگین و اسب و گله گوسفند می دانست و به گیو چنین گفت که به شمار اندک سپاهش ننگرد بلکه باید او را پشت زین و با گرز و کوپال ببیند و آنگاه درباره اش به قضاوت بنشیند. بدین ترتیب گیو و بیژن به رزم با تژاو و سپاه او برخاستند، چندانکه دو سوم از سپاه تژاو به دست آن دو دلاور کشته شدند و تژاو نیز با نیزه ای که بیژن بر کمرش فرود آورد، به سوی دژ گریزان شد، اما چون به دژ رسید، «اسپنوی» پرستار دژ را خروشان و دو چشم پر از اشک دید در حالی که از تژاو می خواست تا او را از آن جای پر از هول و هراس که هر لحظه ممکن بود، دشمن فرا رسد و دژ را غارت کند، نجات دهد و بدو هشدار داد که چنانچه با او همراه نشود، خود را در این دژ هلاک خواهد کرد. تژاو نیز دلش به حال آن دخترک بسوخت و در حالی که «اسپنوی» را سوار بر اسب خویش کرده بود، به سوی توران تاخت.
پس از مدتی اسب جنگی از راه رفتن فرو ماند و بر زمین نشست و تژاو چاره در آن دید تا «اسپنوی» را در غاری پناه دهد و خود نزد افراسیاب رود. از آن طرف، بیژن در پی تژاو به نزدیکی غار رسید و چون آن خوب رخ بدید، به ناز گرفتش و سوار بر اسب خویش به سوی سپهدار طوس برد. گردان پرخاشجوی ایران نیز دژ را ویران کرده و آن گله ها که در دشت توران رها بودند، یکسر بگرفتند و بر جایگاه تژاو نشستند.
داستان آگاه شدن افراسیاب از طوس و سپاه از شاهنامه: چون تژاو با دو چشم اشکبار نزد افراسیاب آمد، ماجرا بازگفت و از ویران کردن دژ و کشته شدن گردان و پهلوانان جنگی و به یغما رفتن گله ها و مرز توران و خلاصه هر آنچه که سپاه طوس بر مرز توران آورده بود، سخن ها راند و افراسیاب نیز با دلی پر از خشم و کین پیران را فرمان داد تا از هر سو سپاهی فراهم کرده و به جنگ با سپاه ایران رود. پیران نیز گردان لشکر چون بارمان و نستیهن و بیش از صد هزار سوار جنگی را به میدان جنگ آورد. سپهدار توران که بر آن بود تا بر ایرانیان شبیخون زند، از سپاه خواست که از بیراهه روند تا ایرانیان از آمدن آن نامداران آگاه نشوند و شبانگاه نیز عده ای از کارآگاهان را به شهر گروگرد (جایگاه طوس) و سپاهش فرستاد تا از چگونگی کار آنان باخبر شود و آنان نیز بی خبر از کار سپاه توران به می گساری و بزم و سرور، سرگرم بودند.
داستان شبیخون کردن پیران بر ایرانیان از شاهنامه: بدین ترتیب نیمه شب سی هزار از سواران شمشیر زن سوی سپاه ایران که مست از می شبانه بودند، آمدند. گیو که از مستی و از کار خویش، ننگ آمده بودش، از خیمه برون آمد و به پرده سرای طوس و پس از آن سوی گودرز رفت و حمله سپاه توران را بدیشان خبر داد. بدین ترتیب شبیخون انجام گرفت و فردای آن روز، جز گیو و گودرز و چند سوار دیگر، هـمه سپاهیان ایران سر به سر هلاک شده بودند:
نه تاج و نه تخت و نه پرده سرای
نه اسب و نه مردان جنگی به پای
چنین است رسم جهان جهان
که كردار خویش از تو دارد نهان
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد
ادامه دارد…