نویسنده: سلین
خوشحال بود و هیجانزده! نمیتوانست واقعیت را از رویا تشخیص بدهد. رویایی که یک عمر با آن زندگی کرده بود حالا جلوی چشمهایش رنگ مییافت. خیلی سال بود که میخواست برود. بیست سال پیش در یک جزیرهی کوچک آنور آبها به دنیا آمده بود و از وقتی که یادش میآمد همهی مردم جزیره از سرزمین پهناور آن طرف کرهی زمین صحبت میکردند. هیچ شبی نمیشد که بدون رویای سرزمین پهناور بخوابد و حالا بعد از تمام آن رویاها اینجا بود، داشت روی خاک این سرزمین پهناور قدم میگذاشت!
همهچیز همانطوری بود که توی داستانها شنیده بود. این زمین سبز و بیانتها قرار بود دنیای جدید او باشد. آنقدر ذوق داشت که میتوانست پرواز کند. تصمیم گرفت قدم به قدم برود و تمام گوشههای این زمین تمامنشدنی را با وجودش بچشد. میخواست تمام آن را مال خودش کند و با وطن جدیدش یکی شود.
نمیتوانست جزئیات بیپایان این خاک رویایی را باور کند. درختهایی که در جزیرهی کوچک خودشان منقرض شده بودند اینجا شاد و پربار زندگی میکردند. میوههای رنگارنگ و حیواناتی که خیلی وقت بود در جزیرهی خودشان تلف شده بودند و فقط خاطراتشان در دهان مردم میچرخید، قسمت مهمی از زیست هرروزهی این سرزمین بودند. جلوتر میرفت و در هر قدم بیشتر از پیش دلش به حال جزیرهی کوچک مادری میسوخت. کمکم داشت زبان درختان و حیوانات را یاد میگرفت ولی گاهی هم دلش برای زبان مردم جزیره تنگ میشد. در دل به خود امید میداد که این سرزمین نسبت به جزیرهی کوچک خودشان انقدر تازگی دارد که هیچوقت حوصلهاش سر نرود، حداقل این سرزمین تمامنشدنی است.
از همه بیشتر سکوت این سرزمین جدید را دوست داشت. در جزیره که زندگی میکرد صدای موج دریا دیوانهاش میکرد. از آنجا که جزیره خیلی کوچک بود از هر طرف که میرفتی صدای خوردن موج به ساحل به گوشت میخورد. مهم نبود که شاد هستی یا ناراحت، صدای آب همهجا دنبالت میکرد. اصلا به خاطر همین میخواست جزیره را ول کند و برود. میخواست جایی باشد که بتواند با فکرش تنها باشد، بدون صدای مزاحم موج! حتی فکر کردن به صدای موج و جزیرهی تنگ و تاریک کلافهاش میکرد. انگار هنوز میتوانست صدای موج را بشنود. حال خوبش داشت خرابتر از همیشه میشد. صدای تمامتشدنی موج، اینجا هم رهایش نمیکرد. هرطور با خودش کلنجار میرفت کمتر میتوانست صدای موج را از ذهنش بیرون کند. سریعتر قدم برمیداشت به امید اینکه کمی جلوتر در مسیر، آرامش این وطن جدید به صداهای ذهنیاش غالب شود. اما هرچه در این جنگل سبز و پربار جلوتر میرفت صدای موج بیشتر شنیده میشد. حالا داشت نه به خودش بلکه به این سرزمین شک میکرد. نمیتوانست تشخیص بدهد این صدای لعنتی ساختهی ذهن خودش است یا در یک جزیرهی بزرگتر گیر افتاده است. وحشت تمام وجودش را پر کرده بود. نمیتوانست چیزی را که در انتظارش است باور کند. فراموش کرده بود که نفس بکشد یا شاید میترسید با دم بعدی بوی آب به دماغش بخورد و رویایش از هم بپاشد. درختانی که جلوی دیدش را گرفته بودند تا آسمان قد داشتند. با احتیاط برگهای بزرگ جلوی راهش را کنار زد و همانجا روی زمین نشست. چشمانش چیزی جز آبی آب نمیدید و دماغش جز شوری آب چیزی نمیشنید. صدای پرشور مرغان دریایی داشت گوشهایش را کر میکرد. دنیایش را گم کرده بود. سرزمین پهناور قصهها فقط یک جزیرهی بزرگتر بود!