نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
شاهزاده خانم های صفوی سجده شکر به جا آوردند
شاهزاده خانم های صفوی همین که متوجه شدند اوضاع تغییر کرده است برای این که از کم و کیف اوضاع با خبر گردند از جایگاه خود خارج شدند. همین که اشرف را دست بسته نقش زمین دیدند خوشحال گردیده خدا را شکر نمودند، اشک شوق و شادی از چشمانشان جاری شده به جان نادر که آنان را خلاص کرده بود دعا کردند.
سرداران نادر یکی بعد از دیگری می رسیدند گزارش کار خود را به عرض می رساندند. نادر خوشحال بود بدون این که تلفاتی دهد و قوایش به تحلیل رود بر اشرف مسلط گردیده است. نادر خبر داشت در موقع فرار امیر اشرف شاهزاده خانم های صفوی را از اصفهان برده است. برای این که بداند بر آنان چه گذشته است به تحقیق پرداخت. همین که دانست به آنان آسیبی نرسیده است خوشحال گردید و به طرف جایگاه آنان راه افتاد.
شاهزاده خانم ها به حضور نادر رسیدند. نمی دانستند چه بگویند، به چه زبان از نادر تشکر کنند؟!
نادر که متوجه ناراحتی شاهزاده خانم ها بود اظهار داشت: بسیار خوشوقتم که اوامر ظل الله را انجام دادم. برای من مایه ی مسرت است که خاتون های محترم را صحیح و سالم یافته ام. امیدوارم تا به امروز به شما سخت نگذشته باشد، به فرض آن که ناراحتی داشته اید از این لحظه به بعد با خاطری آسوده می توانید وقت خود را بگذرانید، اطمینان داشته باشید به زودی به اصفهان برگشته، به منزل و مأوای خود خواهید رسید. بدون شک حضرت ظل الله از باز یافتن شما خرسند خواهند گردید.
بیانات نادر به حدی دلنشین و مسرت بخش بود که فرح و انبساطی در روح پژمرده شاهزاده خانم ها ایجاد نمود، یکی از آنان اظهار داشت خدا را شکر می کنیم که از چنین بندی به دست سپهسالار خالص شدیم، ۸ سال است گرفتار ناراحتی بودیم و دعا می کردیم روزی برسد از این مهلکه نجات یابیم، به خواست پروردگار و همت سپهسالار آن روز رسید. از دست ما کاری ساخته نیست خداوند اجر شما را بدهد البته برادر عزیزم از شما قدردانی خواهد کرد.
این عبارات که با صدای مرتعش و لرزانی اَدا می شد در قلب نادر اثر کرد، قد و قامت گوینده آشوبی در روح و فکر نادر ایجاد نمود.
نادر اظهار داشت چاکر برای انجام دادن اوامر حاضرم، هر امری که داشته باشید بفرمائید تا انجام دهم.
یکی دیگر از شاهزاده خانم ها که در آن شب در برابر اشرف گرفتار ترس شده بود اظهار داشت اکنون که به خواست پروردگار سپهسالار بر اشرف غدار دست یافته اند باید او را سیاست کنند، او قاتل پدر عزیز ماست، ما آرزو داریم به چشم خودمان ببینیم سزای خود را ببیند.
نادر اظهار داشت به قبله عالم، حضرت ظل الله قول داده ام اشرف را زنده تحویل دهم، به این جهت از انجام این امر معذور هستم.
یکی دیگر از شاهزاده خانم ها که کوچک تر از دیگران بود و در برابر رفتار اشرف زیاده از حد وحشت کرده بود در حالی که اشکش سرازیر بود گفت: این بی شرف چشم به ما دوخته بود، اگر شما نرسیده بودید معلوم نبود سرنوشت ما چه می شد؟
نادر که خیلی میل داشت تسکینی به قلب رنجدیده شاهزاده خانم ها بدهد اظهار داشت: همان طور که به حضور ظل الله قول داده ام، اشرف نابکار باید زنده بماند، اما برای چشم های طمع کارش می توانم فکری بکنم. فعلاً استراحت بفرمائید تا به موقع شما را خبر کنم.
شاهزاده خانم ها خوشحال شدند. نادر برای سرکشی قلعه و دیدن وضع سپاهیانش از خانه ای که ساعتی قبل اشرف در اوج کیف و لذت بود اینک دست و پایش را بسته اسیرش کرده بودند خارج شد.
اکثر سربازان اشرف اسیر شده بودند، ساکنین قلعه که در چند روز آخر به ستوه آمده بودند خوشحال گردیدند، با آغوش باز قوای نادر را پذیرفته شادی می کردند. به هر کجا نادر قدم می گذاشت ساکنین قلعه با هله و شادی و فریادهای زنده باد نادر در اطرافش جمع می شدند.
سربازان اشرف که در جنگ های متوالی از نادر شکست خورده اینک اسیر شده بودند بر عاقبت کار خود بیمناک بودند، اطمینان داشتند به آنان امان نخواهند داد و کشته خواهند شد، در این لحظات مرگ را به چشم خود می دیدند.
آفتاب برآمده اشعه زرینش از بالای قلعه به طرف پائین پیش می رفت در حالی که سواران نادر که در پای قلعه بودند در جهت عکس از پائین به بالا می آمدند. همین که نادر متوجه شد پیروزی قطعی نصیبش گردیده است به سپاهیانش دستور داد از بالا آمدن و پیش روی به سوی قلعه خودداری نمایند به جایگاه خود برگردند.
سردار سیدال خان مردانه جنگید و مردانه جان سپرد…
سردار سیدال خان در اثر غوغائی که برپا شده بود از خواب بیدار شد، خیلی زود دانست قوای نادر شبانه وارد قلعه شده اند و مشغول فعالیت می باشند. به فوریت لباس پوشید، غرق سلاح گردید، برای مبارزه مهیا گردید. بر او مسلم بود اگر به دست قوای نادر اسیر شود به فجیع ترین وجهی تنبیه خواهد شد. جایگاه سردار تا مقر امیر اشرف فاصله ای نداشت برای این که هر چه زودتر به او بپیوندد و راه چاره ای جستجو کند به شتاب خارج گردید، هنوز قدمی برنداشته بود چند نفر از سربازان نادر او را دیدند با شمشیرهای برهنه به طرفش آمدند. سردار سیدال خان شمشیر کشید و برای مقابله با آنان مهیا گردید، اولین سربازی که به او نزدیک شد فریاد کشید: تسلیم شو و الا… هنوز صحبتش را تمام نکرده بود سردار سیدال پیشدستی کرد با شمشیر سر از تنش جدا کرد، از طرف دیگر عقب نشینی کرد و به سرعت فرار نمود.
سربازان نادر که تن بی سر رفیق خود را غرق به خون دیدند تهییج شده به تعقیبش پرداختند.
سردار سیدال خان درب خانه ای باز دید به سرعت وارد گردید، سربازان بر اثر او وارد شدند، همهمه و غوغائی بر پا شد. سردار سیدال خان راه بام را پیدا کرد هنوز قدم به پلکان نگذاشته بود سرباز دیگری به او رسید، بین آن دو جنگ تن به تن شروع شد، سرباز در پائین پلکان قرار گرفته سردار سیدال خان در وسط پلکان بر او مسلط بود با این حال سرباز نادر توانست زخمی بر ساق پای سردار سیدال خان وارد آورد.
زخم گرم بود و درد زیادی نداشت اما ضربه قوی بود و در موقع وارد آمدن سستی در پای سردار ایجاد کرد به طوریکه نزدیک بود تعادل خود را از دست بدهد، برای این که نیافتد دست چپ خود را به دیوار تکیه داد، دیوار از سنگ هائی که به روی هم قرار داده بودند تشکیل شده بود، سردار سیدال خان توانست سنگی که زیر دستش آمده بود از جا بر کند، با سرعتی که سرباز نتوانست پیش بینی نماید و خودش را جمع و جور کند سنگ را به سر سرباز کوفت و او را نقش زمین ساخت. همین که متوجه شد ضربه کاری بوده است از فرصت استفاده کرد چند پله دیگر را پیمود و خود را به بام قلعه رساند.
عده ای از سربازان نادر که بر بالای بام قلعه بودند متوجه صدای همهمه شدند، فریاد رفقای خود که در تعقیب سردار سیدال خان بودند شنیدند، همین که هیکل سردار روی بام قلعه نمایان شد به طرفش دویدند. سربازانی که از پائین به بام قلعه آمده بودند به آنان پیوستند، جنگ شدیدی بین سردار سیدال خان و سربازان نادر در گرفت. خون از خم پای سردار می رفت، قوایش کم می شد، معذلک نمی خواست جان شیرین رایگان از کف دهد. بر اثر حملات سربازان از اطراف زخم های متعددی بر پیکرش وارد آمد با این حال می جنگید، با شمشیر حریفان سرسخت را از خود دور می ساخت، از پشت بامی به پشت بام دیگر می رفت. حلقه محاصره ای که در اطرافش ایجاد شده بود لحظه به لحظه تنگ تر می شد. دیوار کوتاهی که پشت سرش بود توجهش را جلب کرد، در حال جنگ و گریز خود را به دیوار نزدیک کرد، تمام قوای خود را جمع کرد، بالای دیوار پرید، می خواست از سنگ هائی که دیوار را تشکیل می دادند استفاده کند، یکی از سربازان به او فرصت نداد، از پهلو با شمشیر ضربه ای بر شانه اش وارد آورد. این دو ضربه تاب و توان از سردار سلب کرد، قد راست نمود تا با شمشیر دفاعی بنماید اما دیگر دیر شده بود، یکی از سربازان که شاهد بود چگونه با سنگ رفیقش را از پا در آورده بود سنگی از دو قدمی به طرف سردار پرتاب کرد، سنگ به پیشانی سردار اصابت کرد، چشمانش سیاهی رفت، تعادل خود را از دست داد، تنش به روی زانو خم شد، سربازان یکباره دسته جمعی هجوم آوردند. تنه سردار از بالای دیوار به طرف دیگر متمایل شد به پائین سقوط کرد، در آن طرف دیوار که به پرتگاه پشت قلعه نزدیک بود نقش زمین گردید.
سربازان نادر با احتیاط از دیوار بالا آمدند برای از پا در آوردن حریف سرسخت مهیا و آماده گردیدند. سعی داشتند برای کشتن کسی که چند نفر از رفیقانشان را کشته و زخمی کرده بود بر یکدیگر پیش دستی نمایند.
سردار سیدال خان که گیج و بی رمق بود، منتهای قدرت و سعی و کوشش به خرج داد، برای لحظه ای چشم گشود، برق شمشیرهائی که برای قطعه قطعه کردن بدنش بالا رفته بود چشمش را خیره ساخت. دیگر فرار کردن و یا جنگیدن برایشن امکان نداشت. ناسزاهائی که می گفتند می شنید، از روی یأس و نا امیدی نظری به اطراف افکند، در چند قدمی اش سراشیبی که به دره عمیقی سرازیر می شد توجهش را جلب کرد.
سربازان نادر هم از بالای دیوار این شیب و آن دره عمیق را دیده با احتیاط جلو می آمدند.
سردار سیدال خان که مرگ را نزدیک می دید برای این که به دست سپاهیان نادر که تا آن حد نسبت به او عداوت داشتند نیافتد، برای این که خلاص شود تصمیمی گرفت. آخرین قوای خود را جمع کرد چرخی به پهلو زد، در برابر چشمان سربازان نادر که قدمی بیشتر با او فاصله نداشتند چرخ دیگری زد، با دو چرخش دیگر خود را به سراشیبی رساند، دیگر قدرت نداشت حرکت کند ولی سراشیبی حرکت او را ادامه داد، چرخش سریع شد، باز هم سرعت گرفت، لحظه ای بعد تنه سردار معلق زنان به طرف دره سرازیر گردید.
ادامه دارد…