فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۴۳

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل هفتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان کشته شدن «ریونیز» و «زرسپ» به دست فرود از شاهنامه:

فرود، چون بی خردی و دشمنی طوس بدید دوستی کردن و صلح با طوس را کاری بیهوده و عبث دید، بر آن شد تا به جنگ با آنان برخیزد. از این رو، تیری سوی ریونیز انداخت و او را از اسب بر زمین افکند. طوس سپهدار که از کشته شدن «ریونیز» به خشم آمده بود، فرزندش زرسپ را برای هلاک و نابودی فرود، روانه میدان جنگ نمود، اما «زرسپ» نیز همچون «ریونیز» به دست فرود تباه شد و آتشی از خشم و کین در دل طوس به پا کرد:

دل طوس پرخون و دیده پر آب

بپوشید جوشن هم اندر شتاب

زگردان جنگی بنالید سخت

بلرزید برسان برگ درخت

پس از آنکه ریونیز و زرسب در جنگ هلاک شدند و طوس و گیو نیز اسبشان به دست فرود کشته شد، عاقبت طوس سپهدار عنان پیچید و به سوی، اسپید کوه، جایی که فرود بالای آن ایستاده بود، شتافت. تخوار چون تاختن طوس بدید، او را از آمدن طوس به سویش و خشمی که از کشته شدن فرزند و دامادش به دل داشت آگاه کرد و چنین گفت که اکنون همه نامداران ایران به هواداری طوس به جنگ او که فرزند سیاوش است، خواهند آمد و سراسر دژ را ویران خواهند کرد سپس از او خواست تا آسیبی به طوس نرساند و تنها اسبش را بر زمین افکند، چرا که شاهان هیچگاه با پای پیاده و بدون اسب به جنگ نمی روند. فرود پس از شنیدن اندرزهای پسندیده تخوار، گمان را کشید و آنچنان که تخوار گفته بود، اسب طوس بر زمین افکند و او نیز سراسیمه و با پای پیاده سوی سپاه ایران بازگشت:

گواژه همی زد پس او فرود

که این نامور پهلوان را چه بود

که ایدون ستوه آمد از یک سوار

چگونه چمد در صـف کارزار

پرستندگان خنده برداشتند

همی از چرم نعره برداشتند

پس از شکست طوس از فرود، گیو دلاور جوشن بپوشید، و به رزم فرود آمد، اما اسب او نیز توسط فرود از پای درآمد و گیو دلاور نعره زنان سوی سپاه بازگشت. اما بیژن فرزند دلاور گیو، پس از آنکه پدر را چنین شکست خورده و خوار دید، نزد گستهم رفت و سوگند یاد کرد تا کین زرسب و ریونیز را نگیرد حتی اگر اسبش هلاک شود با پای پیاده به جنگ با فرود رود.

داستان جنگ بیژن با فرود و کشته شدن فرود از شاهنامه:

فرود که بر سپاهیان ایران و از بی خردی که در پیش گرفته بودند، افسوس می خورد، سواری دیگر دید که به سویش می تازد، سپس از نامش بپرسید تا بداند که این بار سپاه ایران بر چه کسی خواهد گریست. و چنین پاسخ آورد که او بیژن و تنها فرزند گیو است که در ایران کسی به دلیری و جنگاوری او نیست سپس از فرود خواست تا دل شاه ایران نشکند و تنها اسبش را بر زمین افکند. از آن سوی بیژن از برای رفتن به بالای کوه تازان بود که ناگهان فرود، تیری بر سینه اسبش زد و آن را بر زمین افکند، اما بیژن نعره ای زد و همچنان که سپر در دست خویش داشت به سوی فرود شتافت و چون به بالای کوه رسید، شمشیر از میان برکشید و فرود چون چنین دید، روی از او برگرداند و شتابان به سوی دژ بازگشت. دلیران نیز بالفور در دژ ببستند و از بالای در همی سنگ سوی بیژن پرتاب نمودند و بیژن ناگزیر به عقب نشینی شد و سوی سپاه بازگشت. چون شب فرا رسید، دلیران دژ سوار بر اسب سوی کلات آمدند و در دژ محکم ببستند. جریره دخت پیران که از آن رزم دلش پر از درد و غم بود، در خواب آتشی دید که از دژ شعله می کشید و دژ و همه خوبرویان آن در آتش می سوختند که خود پیام آور روزگار بدبختی و ناکامی بود که در پیش داشتند. فردای آن روز سپهدار طوس با دلی کینه خواه از داغ فرزند و دامادش، همراه با سپاهی گران سوی کوه آمدند و چون گرگ درنده اطراف دژ را احاطه کرده و با ترکان دژ درآویختند. اندکی بعد سپاهیان ترکان همگی هلاک گشتند و از میانشان تنها فرود بود که با سپاه طوس می جنگید و چپ و راست کشته بر زمین می افکند، تا جایی که بازویش سست گشت و با تنی خسته سوی دژ شتافت. همان دم فرود، رهام و بیژن را که بر هر دو سوی کمین کرده بودند به چنگ آورد و بالفور گرز از میان بر کشید و بر سر بیژن فرود آورد. اما رهام چون چنین دید، ضربه ای بر کشف آن دلاور زد و او را ناکار کرد و اسبش نیز از پای درآورد. بدین ترتیب پیکر بی جان فرود را افکنده و خوار به دژ بردند و باگریه و زاری بسیار بر تخت عاج افکندند:

همه غالیه موی و مشکین کمند

پرستنده و مادر از بـن بـکـند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مویه همه حصن دود

و چنین شد که فرود دلاور جان خویش از دست بداد و مادر و دیگر پرستندگان دژ را با غمی جاودانی تنها گذاشت و او نیک می دانست پس از مرگش ایرانیان به تاراج دژ خواهند پرستندگان را به اسیری خواهند گرفت و هر آنچه دژ و باره و کوه است ویران شتافت و پر خواهند نمود:

به بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی بر آرد به هفتاد دست

زمانی به باد و زمانی به میغ

زمانی به خنجر زمانی به تیغ

داستان کشتن جریره خودش از شاهنامه:

چون فرود همچون پدرش سیاوش، در جوانی جان خویش از دست بداد و ناکام از این جهان رخت بر بست، از سراسر دژ فریاد و فغان برخاست. پرستندگان یک به یک خویشتن را به زمین زده و از داغ فراق فرود، خود را هلاک کردند. جریره نیز آتشی برافروخت و همه گنج ها در آتش بسوزاند آنگاه هر آنچه از اسبان تازی بود همه را شکم بدرید و پای افکند و از خون اسبان همی بر رخ خویش بمالید. پس از آن نزد آن گل زندگانیش که چنین زود هنگام پژمرده بود، آمد و در حالی که رخ بر رخ فرود نهاده بود، با خنجر شکم خویش بدرید و در بر فرزند جان بداد. بهرام چون به بالین «فرود» آمد جامه بر تن چاک کرد و همی خون از دیده فرو ریخت و به سپاهیان چنین گفت که کیخسرو همی به نرمی پند و اندرزهای بسیار داد و از آنان خواست تا در راه رفتن به کین خواهی سیاوش، از راه کلات وارد نشوند و راه بیابان در پیش گیرند، اما طوس ستمکاره، پند و اندرزهای شاه را نادیده گرفت و خون فرود همی بر زمین ریخت و چنین است عاقبت تندی و تیزی که تنها پشیمانی به بار می آورد:

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

که تندی پشیمانی آردت بـار

تو در بوستان تخم تندی مکار

عاقبت جسم بی جان فرود با جوشن و تیغ و گرز و کمر بر تخت زرین نهادند و با گل و مشک و کافور و می عطر آگین نمودند و بر گوری شاهوار بر بالای کوه داخل کردند:

چنینست هر چند مانیم دیر

نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد زمرگ

رهایی نیابد ازو بار و برگ

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان