نویسنده: رز راد
دیر کرده است. موهای مرتب شدهام در باد به رقص درآمده. کوچه خیس و ساکت بهنظر میرسد. صفحهی نمناک ساعتم را چندین بار چک کردهام. رژ گونههایم ماسیده. اتوبوسی به موازات جدول خیابان به استراحت مینشیند. مردی خمیده از پلکان اتوبوس بالا میرود. دیری نمیپاید که خمیده تر بیرون میپرد. کولهی پاره اش را برمیدارد و خمیدگیاش را به میلهی ایستگاه تکیه میدهد. با دستانم موهایم را صاف میکنم که زیباییام تا آمدنش سر جایش بماند. باز صفحهی ساعتم را چک میکنم تا مطمئنتر شوم که دیر کرده است. راننده اتوبوس را تکان میدهد و دور میشود. مرد خمیده خیسِ باران است و به انتهای خیابان خیره مانده تا اتوبوس بعدی بیاید. اتوبوس از راه میرسد. راننده باز هم مرد خمیده را پس میزند. مرد خیس تر شده است. پتوی روی دوشش را یک دور دیگر حلقه میکند. مردی به همان اندازه خم، از آنطرف کوچه فریاد میزند: آدم نشین بود ؟؟؟
صدایش در وجودم میپیچید و سوالش ذهنم را میشوید. پاک از یاد بردهام که منتظر هستم. آدمنشین دیگر چه صیقهای است؟
از زیر طاقی صدایم را به مرد میرسانم: راهتون ندادن ؟ کجا میرید؟
مرد خمیده جوابی نمیدهد. اتوبوس بعد از راه میرسد. کمی عقب تر از ایستگاه کنار میزند. راننده شاید برای استراحت دقایقی اتوبوس را ترک میکند. مرد خمیده سوار نمیشود. نگاهم پر از سوال میشود. موهایم را فراموش کردهام. بیاختیار به داخل اتوبوس میپرم بلکه مرد نیز بیاید. مرد ثابت مانده است. راننده برمیگردد. غذایش را برمیدارد و رو به من میگوید که تا ۷ دقیقه دیگر اتوبوس حرکت نخواهد کرد. پیاده میشوم. مرد خمیده قطعا می دانست و تلاشی نکرد. باران شدت میگیرد. موهایم فر خورده است. راننده در کنار بخاری غذایش را تناول میکند. مرد خمیده تمام وجودش صدا میشود: صندلی های آدمنشین… تو که آدمیزادی…
برو سوار شو.
گمانمیکنم معنی آدمنشین را فهمیده باشم. هر آنکه خمیده نباشد، آدمیزاد محسوب میشود. با چشمانم به او لبخند میزنم. خمیدگیاش آشناست. در کودکی عمویی خمیده داشتم که هیچیک از افراد خانواده آن را از خانوادهی آدمیزادیمان نمیدانستند. تا روزی که عمو، خانوادهی آدمیزادها را ترک کرد. از جیب یک بسته پاستیل درمیآورم و جلوی مرد میگیرم.
– نه آقا، اگه شما آدمیزاد نیستید، منم آدمیزاد نیستم.
باران شدید تر میشود. خیس شدن موهایم دیگر اهمیتی ندارد. راستش خوشحال هستم که دیر کرده است. حال دیگر معنای آدمیزاد را میدانم. احساس میکنم عمویم را یافتهام. آن هم در شهر دیگری از دنیا.
مرد با تمسخر میگوید: خوشبختم.
و چند قدمی فاصله میگیرد.
پاستیل ها به کارش نمیآیند. شاید هم گمان میکند پاستیل ها برای آدمیزادها هستند. به مرد خیره میمانم. هیچگاه از کودکی سراغ عمویم را نگرفتهام. اما به یاد دارم مرد مهربانی بود. از همهی خانوادهی پدری بیشتر به آدمیزاد ها شبیه بود. تنها جرمش آن بود که خمیده است. صدای بوق اتوبوس بلند میشود. اتومبیلی ایستگاه را پر کرده است. بالاخره از راه رسید. با موهایی که حالا دیگر فر خورده، رژگونه های ماسیده و لباس هایی تر به سراغش میروم. در اتومبیل گرما جاری است.
– یه دنیا ببخشید، کاری برام پیش اومده بود … بپر بالا.
با ظاهر خیسم کاری ندارد. همین من را دلگرمتر میکند. حال دیگر تفاوت آدمیزاد و غیرآدمیزاد را خوب میدانم. اتوبوس آدمنشین ها از کنارمان پیشی میگیرد و در باران محو میشود.
– حرکت نکن. مهمون داریم.
چشم هایش پر از سوال میشود. گرمای داخل اتومبیل را رها کرده و به سمت مرد خمیده میروم. به نظر صندلی های اتومبیل منتظرش باشند.