چشم های گریان (آخر)

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

ولی من می دانستم که نسترن خیلی زرنگتر از آن است که مادر تصور میکند به همین دلیل گفتم مادر زیاد خودت را ناراحت نکن او الان یک دختر بیست ساله است و من با شناختی که ازش دارم میدانم خیلی موفق خواهد شد. فعلا باید تو بروی ببینی چرا به ما نیاز دارد. مادر نظرش این بود که ما به اتفاق هم به تهران برویم ولی من گفتم تو گیرو داری نداری! یاسمین که از آب و گل درآمده! پسرها هم که سر خونه زندگی خودشان هستن. از اون گذشته باید کار کنن که نان زنو بچهایشان را درآورن! منهم که پارچه های مردم با قرار و مدار پرو و تحویل لباس روی دستمه. بنابراین بهتره شما همراه یاسی به تهران بروی. اگر خبر مهمی بود و به ما هم احتیاج بود که حضور داشته باشیم، بالاخره ما هم فکری میکنیم. به این شکل او را راضی و راهی تهران کردم ولی تاکید کردم که با رسیدنش حتما ما را خبر کند. او هم که پس از سالها گویی غم چهره اش کمتر شده بود خنده ای روی لبانش نقش بست و گفت حتما این کار را خواهم کرد.

چند روزی بود که مادر به تهران رفته بود که با من تماس گرفت و گفت نسترن جان، امر خیری در پیش است و خواهرت قصد ازدواج دارد. دیدی او از تو هم زرنگتر بود.گفتم مادر جان خدا خوشبختش کند فعلا او در محیطی زندگی میکند که جنسش خریدار دارد اما من هنوز کسی را ندیدم و نه مرا دیدن! باز هم دیر نمی شود حالا بگو این فرد کیست که چنین دل نسترن مشکل پسند ما را برده؟ عزیزم یکی از استادهایی است که در دانشگاه او را دیده و پسندیده! من هم او را دیدم میتونم بگم که مورد پسندم قرار گرفته.

خوبه پس آماده باشیم که یک عروسی در پیش داریم.  آره عزیزم برادرهایت را هم در جریان بگذار چون شرط من این بوده که ایشان تمام رسومات ما را به جا آورد تا منهم به او دختر بدهم. دو سه روز بعد مادر و یاسی و نسترن آمدن و من با تعجب پرسیدم پس دامادمان کو؟ مادر گفت عزیزم هنوز نه بداره نه به باره. تو اونو کردی داماد! گفتم مادر کسی را که نسترن انتخاب کرده مثل آب از سر گذشته است قبول کن .. میدونم مادر، ولی قراره اون با خانواده برای خواستگاری بیان آبادان. بعد از آن معلوم میشه جریان چیه. ما توی چند روز که انتظار آمدن خواستگارها را داشتیم تا جای ممکنه آماده پذیرایی از آنها شدیم. روز پنجشنبه همان هفته خواستگارهای نسرین وارد آبادان شدن و با آدرس دقیقی که داده شده بود راس ساعت معین به خانه ما رسیدن. محراب همراه خانواده که شامل پدر و مادر و خواهربزرگترش بود برای طی مراسم آمده بودن. بعد از پذیرایی که از آنها شد گفتگو آغاز و البته در این مراسم هر دو برادر من هم حضور داشتن و چون داماد و خانواده تمام شرایط ما را قبول کردن، پذیرفتن که برای انجام بقیه تشریفات عروسی ما به تهران برویم.

ما هم چون دیدیم آنها همه شرایط ازدواج این دو را قبول کردن متقاعد شدیم که با این شرط موافقت کنیم.. یک ماه بعد نسترن توی خونه خودش بود و همراه با استادی که در دانشکده آنها تدریس میکرد زندگی خوبی را آغاز نمود. مادر بسیار از خوشبختی نسرین و موفقیتش در درس و تحصیل شادمان بود و در پوست خود نمی گنجید. حال زندگی روی خوش به ما نشان داده بود. برادرانم در کار و زندگی خانوادگی بسیار خوش بخت و خوش شانس بودن. من هم تا حد ممکن در کارم پیشرفت کرده و درآمد خوبی داشتم. کم کم به فکر خریدن ماشین افتادم که کمی کارم را آسانتر میکرد. چون بعضی از مشتریهای من که بیشتر در کشورهای خارجی زندگی کرده بودن درخواست میکردن برای اندازه گیری و پرو لباسشان به منازل آنها مراجعه کنم، که می پذیرفتم. دیگه ترجیح دادم چند خانم را هم باید کمک دستم استخدام کنم وکارم را وسعت داده و پر درآمدش کنم.

  سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (2)

زندگی شکل قشنگش را هم به من نشان داد در همین رفت و آمدها، یکی از این خانمها از من خیلی خوشش آمد، مورد پسندش قبول شدم و اجازه خواست که برای امر خیر با خانواده من آشنا شود و چون من چند سالی بود که این خانم یکی از بهترین مشتریهایم حساب میشد و تقریبا شناختی روی او و پسرش که چند بار منو برای پرو لباس مادرش به خانه اشان برده بود داشتم، پذیرفتم. شغل او کارمند شرکت نفت و مهندس که قرار بود بعد از ازدواج خانه سازمانی هم بگیرد. یعنی آمادگی کامل برای یک زندگی خوب. مادر هم که در جریان قرار گرفت قبول کرد و نظر خودم را خواست و گفت دخترم خواهر کوچک تو دوسال است ازدواج کرده بهتر است که تو هم به فکر خودت و آینده ات باشی. منو یاسی هم که با حقوق مستمری پدرت در آسایش کامل هستیم و من فقط آرزوی خوشبخت شدن ترا دارم. وقتی به حرفهای مادر گوش کردم بدلم نشست و برای همین در جواب گفته های او گفتم بنابراین حالا که مادر خوبم به فکر من هم هست بهتره دلش را نشکنم و بگم باشه. مادرجان براشون یه وقتی تعیین کنید و با خانم ثابتی قرار بزارید تشریف بیارن. شما هم از نزدیک داماد آینده خودتون را بشناسید. و این شد که منو منوچهر دو ماه بعد عروسی کردیم و او به جمع خانواده من پیوست. دراین مدت کوتاه من با اخلاق او و خانواده اش آشنا شدم. خانم ثابتی یا مادر شوهرم زنی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. من از خدای خودم خیلی سپاسگزارم اگر چه کمی به نظر خانواده ام دیر ازدواج کردم اما مرد ایده ال خود را یافتم. دو سالیست که ما با هم زندگی میکنیم و الناز کوچلو به زندگی ما رونقی داده. از همه بهتر اینکه مادر شوهرم حالا دیگه یک سرگرمی دوست داشتنی داشت که باعث شده بود او مرگ همسرش را تحمل کند. من هم اصلا او را بدیده مادر شوهر نگاه نمی کردم گویی حالا دیگه دو تا مادر داشتم که هر دو برای زندگی من بهترینها را میخواستن. بعد از ازدواجمان منوچهر از من خواست که دیگه دست از کار کردن بکشم و کمی از زندگی لذت ببرم چرا که ما آنقدر بهم نزدیک بودیم که من به تدریج همه اتفاقات زندگیم را در گذشته برای او تعریف کرده بودم و او چنان انسان والایی بود که با درک سختی های من بعد از ازدواجمان همیشه سعی میکرد آنقدر مرا راضی و خوشبخت کند که از یاد ببرم که چها بر من گذشته و چقدر زندگی زیبا شده بود. چند روزی بود که احساس کردم دلم برای نسرین خیلی تنگ شده بخصوص که حالا منم خاله یک پسر خوشگل شده بودم و واقعا دوست داشتم او را در آغوش بگیرم و هزاران بوسه به جای پدرم که همیشه آرزو داشت ما ازدواج کنیم تا او بتواند نوه دار شده و آنها را در غرق بوسه کند ولی افسوس که اجل مهلت نداد این آرزوی پدرم برآورده شود و خیلی زود دیر شد.

  جدول شماره 159 پیام جوان

در همین احوال نظر منوچهر را برای یک سفر چند روزه به تهران و دیدن نسترن و خواهرزاده کوچکم را خواستم و چون همسرم می دونست که من چند سالی هست  فقط به فکر خانواده ام بوده ام و هیچ سفری نرفته ام موافقت کرد و چند روز بعد که او ده روز مرخصی داشت ما برای دیدن خواهرم به تهران رفتیم. با دیدن زندگی شاد و خوشبختی نسترن خیلی خوشحال شدم اگر چه او کمتر از من مشقت کشیده بود ولی با تلاشی که کرد زودتر به یک زندگی دلخواه رسیده بود. همسرش مرد بسیار مهربان و پخته ای بود. ما پس از یکی دو روز که در خانه آنها بودیم از طرف خواهر و شوهرش به شمال دعوت شدیم. تصمیم به جایی بود چون من اصلا به شمال ایران سفر نکرده بودم. پس از ورود به رامسر وقتی وارد ویلای آنها شدیم چقدر برایم تازگی داشت. مکانی بسیار دلنشین که براحتی ما دو خانواده در آنجا چند روزی استراحت و تفریح کردیم. کنار ساحل شبها در الاچیقی که از پوشال درختان جنگلی با سلیقه خاصی درست شده بود آتش ملایمی با کنده های اهدایی دریا که آب آورده و میشد در ساحل زیبای خزر آنرا به راحتی جمع آوری کرد و در ظرف فلزی بزرگی که از نیم تنه بشکه آهنی تهیه شده و بدل شنهای ساحل فرو رفته و فرم خاصی از آتش دان صحرایی به خود گرفته بود نشسته و گرمی این آتش، روشنی قرمز رنگ آن به شوق و شعف ما اضافه میکرد. تا نزدیک سپیده دم، ما سر گرم میشدیم و این میشد که صبح روز بعد مجبور نبودیم سحرخیز باشیم و پس از گذشت پاسی از روز و بلند شدن خورشید، تازه ما بیدار میشدیم. بعد از صرف یک صبحانه مفصل برای دیدن شنبه بازار و خرید ماهی و سبزی جات و میوهای فصل میرفتیم. واقعا همه چیز آنجا برای من تازگی داشت و چند بار به همسرم گفتم اگر میدانستم نسترن برای ما چنین برنامه ای دارد میگفتم مرخصی بیشتری بگیری! که منوچهر میگفت خانم؛ ماکه از جنوب به شمال سفر میکنیم بیشتر از یک هفته تاب تحمل بارانها ی اینجا و هوای نمناک آنرا نداریم.گفتم ولی خوب ما هم در جنوب شرجیها را داریم  که دست کمی از هوای مرطوب شمال را ندارد. اما در چنین موقعیتی من فقط دو ست داشتم که از زندگی لذت ببرم و تمام هوشو حواسم به دنیای اطرافم بود. چند روزی از سفرمان به شمال گذشته بود که مادرم تلفن زد اگر ممکنه زودتربا خواهرت از سفر برگردی چرا که به حضور شما نیاز مبرم دارم! خیلی کنجکاو شدم. به همین دلیل فورا پرسیدم مادر ممکنه بگی چه اتفاقی افتاده؟ در کمال تعجب جواب گرفتم. عزیزم خیره موضوع خواهرت یاسمین هست بنابراین بهتره شما هم حضور داشته باشید.تاحدودی خیالم راحت شد و من هم آنروز ماجرای تماس مادر را با نسترن درمیان گذاشتم و از او خواستم در صورت امکان اگر همسرش نمی تونه با ما به خوزستان بیاد تو باید بنا به درخواست همراه ما به آبادان بیایی. جلوتر گفتم که تو هم آماده شی. نسترن گفت من مشکلی ندارم و اتفاقا خودم قصد داشتم چند روزی بیام خونه مادر و او را ببینم. دلم خیلی هواشو کرده.گفتم چه بهتر خواهر! حالا همه با هم میریم شهرمون و تو هم دیداری تازه میکنی و این شد که ما همگی دو روز بعد عازم خوزستان شدیم. با ورودمان به خانه مادر شوق و شعفی وصف ناپذیر داشت. درعین حال یاسیمن را دیدم. او را به کناری کشیدم و گفتم داره اتفاق خوبی میافته؟ نسترن گفت آره خواهر، اگر خدا قسمت کنه! آنشب خانواده همه دور هم جمع شده بودیم. برادرانم همراه خانواده من و نسترن با همسرانمان و خلاصه کسی را کم نداشتیم جز پدر که همه به یاد او دعایی خوانده و بروحش هدیه کردیم. پس از صرف نهار، مادر در جمع خانواده اعلام کرد بیش از این شما را معطل نمیکنم! امروز برای یاسمین خواستگار خواهد آمد که طی دو سه روز باید جشن عروسی او را انجام بدیم، به همین دلیل خواستم همه حضور داشته باشن. من و نسرین خیلی تعجب کردیم و پرسیدیم این مرد خوشبخت کی هست؟ خودش در جواب ما گفت سامان دوست و هم کلاس دانشگاهی منه که ما از سال اول با هم بودیم و ما کاملا به اخلاق و روحیات هم آشنا شدیم ولی پیشاپیش باید بگم که سامان یک نقص عضوی دارد که ما پس از انجام مراسم عروسی عازم آلمان هستیم برای درمان و مداوای این عضو آسیب دیده و جای هیچ گونه نگرانی نیست. همه نگاه ها به سوی یاسمین برگشت و تو با وجود این نقص عضو قبول کردی یک عمر با او زندگی کنی؟ صدای بله گفتن او در گوشم پیچید. به دلیل آنکه سامان این عضو عزیزش را به خاطر وطن و آزادی زنان وطنم از دست داده است. باز همگی با تعجب به دهان او چشم دوختیم. بله خواهران و برادران و مادر عزیزم اگر چه من با او همرزم نبودم ولی هم عقیده هستم. سامان در یک درگیری جوانان جسور وطنم در حیاط دانشگاه هنگام مبارزه چشمش را از دست داده و الان پزشکان تشخیص داده اند در صورتی که فورا عمل شود امید بازگشت بینایی او زیاد است و به همین دلیل من میخواهم در این سفر همراه او باشم. در جمع خانواده ما هیچکس مخالف نظر یاسمین نبود چون او در این مسیر همراه سامان بود و هر دو یک دل و یک جان هم عقیده بودن. همگی قبل از ورود سامان و خانواده اش به یاسمین تبریک گفته و اعلام کردیم ما هم با نظر و ایده تو موافقیم. دو روز بعد همه مراسم تمام شد و ما در فرودگاه عروس و داماد را بدرقه کردیم. با شادی و امید فراوان منتظر خبر خوش بودیم. ده روزی از رفتن عروس و داماد گذشته بود که نسترن زنگ زد و با ما تماس گرفت که سامان عمل شد و خدا را شکربینایی خود را بدست آورد. ما قصد داریم به مدت دو هفته ماه عسل را در آلمان طی کنیم.

  صفحه نخست روزنامه‌های سیاسی ایران - دوشنبه ۲۰ اردیبهشت

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان