Cosmology | کیهانشناسی (۱۵)

نویسنده و گردآورنده : شهرام خبیر

هگل همیشه بر نهاد را بی واسطه یا بی میانجی (Immediate) یا ممتاز به عدم وساطت [Immediacy] میشناسد. برابر نهاد همیشه میانجی دار [Mediate] یا ممتاز به وساطت (Mediation ) است. و همنهاد نتیجه ای است از انحلال وساطت در عدم وساطتی تازه. چیز بی میانجی، ساده و از اختلاف فارغ است، مستقیم و بی واسطه در برابر ما قرار دارد،. چنین می نماید که به خودی خود و بی برگشت به چیزی دیگر، حقیقت مطلق است. هستی، وقتی نخستین بار در برابر ما حاضر میشود، دارای چنین خصلتی است: ساده و از اختلاف فارغ است، زیرا هنوز به هستی و نیستی تجزیه نشده است. پس همچون حقیقت کامل عرض وجود می کند و به هیچ چیز یا به هیچ مقولۀ دیگری برگشت ندارد. ولی هنگامی که به نیستی می رسیم واسطه پیش می آید؛ در این مرحله هستی و نیستی به هم برگشت دارند، یعنی با هم رابطه ای دارند یا واسطه یکدیگرند.

عدم وساطت، حالت خود سانی است یعنی حالت چیزی است که هنوز درونش اختلافی اتفاقی پدید نیامده است. هستی، ساده و باذات خویشتن مطابق است و هنوز درون خویش هیچ گونه تمایزی ندارد. وساطت، همان اختلاف و تجزیه و تمایز است. وقتی به دومین جزء سه پایه، یعنی نیستی، میرسیم هستی تجزیه میشود و درونش تمایز هستی از نیستی پدید می آید و این تمایز همان وساطت است. در سومین جزء سه پایه یعنی گردیدن، اختلافات و تمایزات دوباره در یکسانی و وحدت منحل می شوند و از این رو باز به مقولۀ تازه ای میرسیم که خودسان یعنی با ذات خویش مطابق است.  هنگامی که این مقوله نیز ضد خود را پدید آورد وساطت بار دیگر رخ می نماید و به نوبه خود در همنهاد دیگری حل میشود و بر همین ترتیب تا پایان. مقوله واپسین منطق هگل، بی میانجی است، به این معنی که همۀ وساطتهای پیشین و تمایزات و اختلافات مقولات فروتر را در وحدت خود جذب و حل کرده است. با این وصف، تا حدی که همۀ آن تمایزات را درون وحدت خود نگاه می دارد و حفظ میکند، نمودار عالیترین مرحلۀ وساطت است. 

همنهاد هر سه پایه ای، اختلافات بر نهاد و برابر نهاد را هم از میان بر میدارد و هم حفظ می کند. هگل این دو فعالیت دوگانه هم نهاد  را به لفظ Aufheben تعبیر کرده است که گاه آن را به حل، و گاه به معنای ناپدید کردن برگردانده اند. این واژه در زبان آلمانی به هردو معنی از میان بردن و نگهداشتن به کار می رود. اصطلاح انگلیسی معادل آن To put aside یعنی کنار گذاشتن، به همین گونه دارای دو معناست. چیزی را کنار گذاشتن میتواند هم به معنای چیزی را از سر راه برداشتن و دست از آن شستن و از میان بردن باشد و هم به معنای چیزی را برای مصرف آینده کنار نهادن و حفظ کردن. 

به همین ترتیب اختلافات میان اجزای اول و دوم هر سه پایه ای در عنصر سوم «منحل» می شود، بدین معنی که از یك سو اختلافات از میان بر می خیزند و وساطت و تمایز در وحدت منحل میگردند، چنان که هستی و نیستی و اختلاف میانشان در وحدت گردیدن ناپدید میشود؛ ولی از سوی دیگر این اختلافات درون مقوله ای تازه محفوظ می مانند، به عبارت دیگر مطلقاً از میان نمی روند. مقوله تازه وحدتی ساده و خشك و خالی نیست، بلکه وحدتی جامع اختلافات است. چون وحدت است، اختلافات در آن حل شده و چون جامع اختلافات است، اختلافات در آن محفوظ مانده. این مقوله، وحدت مطلق نیست یعنی صرفاً از محو اختلافات پدید نیامده است. همچنین تضاد مطلو نیست یعنی اختلافات در آن صرفاً محفوظ نمانده بلکه وحدتی جامع ضدین است. محو مطلق اختلافات، مایه وحدت میشود ولی ضدی باقی نمی گذارد. حفظ مطلق اختلافات، اضداد را نگاه میدارد ولی وحدتی فراهم نمی کند. گردیدن، وحدت هستی و نیستی و حلال اختلاف آنهاست. با این وصف، هستی و نیستی همچنان در آن باقی هستند و میتوان آنها را به یاری تجزیه، از گردیدن بیرون آورد. از این لحاظ که هستی و نیستی، دیگر دو عنصر جداگانه و دو مفهوم مجرد متضاد نیستند، درگردیدن محو شده اند. اما وجودشان به هم وابسته است زیرا عناصر وحدتی مشخص اند. و در عین انحلال و فرو رفتگی در هم، باز وجود دارند. بدین سان هستی و نیستی در گردیدن گم نمیشوند بلکه محفوظ می مانند و هنگامی که همنهاد در سه پایه تازه ای مبدل به بر نهاد می گردد  این بر نهاد همراه ضد خویش در همنهاد تازه ای محو میشود و در عین حال محفوظ میماند. پس همنهاد سه پایۀ دوم بر نهاد و برابر نهاد سه پایه اول را در خود جمع دارد و چون بر نهاد این سه پایه دوم، در مقام همنهاد سه پایۀ اول، نهاد و برابر نهاد سه پایه اول را در خود نگه داشته، الزاماً همنهاد سه پایۀ دوم پاسدار همۀ رویدادهای پیشین از جمله بر نهاد و برابر نهاد سه پایه اول است.

  مریم روح پرور؛ هنرمند و خواننده

بدین سان دیالكتیك پیش می رود و هیچ چیز هرگز ناپدید میشود. هر مرحله از این پیشرفت، مرحله پیشین را در دامن خود میگیرد و به همین گونه در متن مرحله بعدی واقع میشود. مقوله واپسین منطق هگل، همۀ مقولات پیشین را در خود نگاه می دارد و حفظ میکند. همۀ این مقولات در مقوله واپسین مندرج و در وحدت آن با هم آمیخته و اختلافات و تمایزاتشان در آن حل شده و بدینسان با هم یگانه گشته اند و بر رغم این همه، وجود خود را در این وحدت به عنوان عوامل هستی آن حفظ کرده اند. فقط به این علت است که مقولۀ واپسین، مشخص است. اگر مقوله واپسین همه مقولات پیشین را در بر نمی گرفت صرفاً مفهومی انتزاعی می بود، همچنانکه مثل افلاطونی به همین سبب کلیاتی مجردند. مثال رنگ مثالهای خاص سفید و سبز و سرخ و اختلافات میانشان را نفی می کند و از میان می برد. از این رو وحدتی بسیط است نه مرکب از اختلافات و چون حاوی مثالهای فروتر نیست، وحدتی مجرد است. مقولات برتر هگل، حاوی مقولات فروترند و از این رو مشخص اند. مقولات برتر، حاوی مقولات فروترند. ولی می توان گفت که به معنای دیگر مقولات فروتر، حاوی مقولات برترند. گردیدن، حاوی هستی است ولی هستی نیز حاوی گردیدن است. این معنی از آنجا آشکار میشود که گردیدن از هستی استنتاج می شود و پیشتر دیده ایم که از یك مقوله فقط چیزی را می توان استنتاج کرد که در آن مقوله نهفته باشد. میتوانیم این حقیقت را چنین خلاصه کنیم که مقولات  برتر به طور صریح مقولات فروتر را در بردارند ولی مقولات فروتر بطور ضمنی حاوی مقولات برترند. هگل نخستین جزء هر سه پایه را در خویشتن] An sich] مضمر یا نهفته و سومین جزء را “در خویشتن و برای خویشتن” [Fur sich] یعنی صریح یا آشکار می نامد. جزء نخست،جزء سوم را به حال پوشیدگی و امکان در خود دارد، هم چنان که میوه درخت بلوط همان خود درخت بلوط است ولی در حال پوشیدگی، زیرا جزء سوم در جریان دیالکتیک از جزء نخست پیدا می شود. هستی، گردیدن را در خود مضمر دارد زیرا در گذار از مقوله هستی به مقوله گردیدن هیچ چیزی از بیرون بر مقولۀ نخست افزوده نمیشود. مقوله تازه از دل همان مقولۀ هستی بیرون می آید. هستی نخست نیستی را زایید. پس مقولۀ نیستی درون آن نهفته بود. گردیدن بدین سبب از هستی و نیستی پیدا میشود که هر دو در مقوله هستی جمع بودند. پس هستی به طور ضمنی یا بالقوه همان گردیدن است یا گردیدن را درون خود نهفته دارد و به همین دلیل، مقوله گردیدن را میتوان از آن بیرون کشید. از سوی دیگر گردیدن، هستی و نیستی را آشکارا در بر دارد. گردیدن در هستی نهفته بود. ولی هستی به نحو آشکار و روشن و صریح در گردیدن وجود دارد زیرا پیداست که گردیدن نوعی هستی است. آنچه دربارۀ سه پایۀ نخست راست می آید درباره سراسر زنجیره سه پایه ها صادق است. همچنانکه هستی به طور ضمنی گردیدن است گردیدن نیز به طور ضمنی، بر نهاد بعدی است و بر همین ترتیب تا آخر. و چون همۀ این بر نهادها از بر نهادهای پیشین پیدا می آیند و در هیچ نقطه ای هیچ چیز از خارج بر مقولات پیشین افزوده نمی شود چنین بر می آید که نه همان گردیدن بلکه تمامی مقولات بعدی در هستی مضمرند. منطق هگل شامل دهها مقوله است. همه این مقولات به حال كمون در مقولۀ هستی مندرجند. اگر چنین نبود، استنتاج آنها از مقوله هستی امکان نمی داشت. اگر در هر یك از این مقولات،  چیزی وجود داشت که در مقوله پیشین یافت نمیشد آن گاه نظام منطقی فکر می بایست در حین وصول به این مقولات از مقوله هستی در   نقطه ای خلل پذیرد یعنی چیزی وارد نتیجه شود که در مقدمه وجود نداشته است. هستی به طور ضمنی همۀ مقولاتی است که در پی آن می آیند. واپسین مقوله به طور صریح یا بالفعل عین همۀ مقولاتی است که پیش از آن آمده اند. هگل پیشگفتار «منطق اصغر » خود را با این عبارت آغاز می کند: «هستی، صورت معقول است ولی در حال ضمنی» صورت معقول، نام واپسین حوزه مقولات است.  – چون هستی به طور ضمنی گردیدن است پس اگر آن را هستی صرف انگاریم به حقیقت کامل آن آگاه نمیشویم زیرا همه محتویات آن را نمیبینیم. حقیقت هستی، گردیدن است و به طور کلی این یکی از عبارات مختص هگل است که همنهاد، «حقیقت» بر نهاد و برابر نهاد است. البته گردیدن نیز به تنهایی ما را بر حقیقت کامل آگاه نمی کند. زیرا نه همان گردیدن، بلکه همه مقولات، از جمله مقوله واپسین، همگی در مقولۀ هستی پنهانند. فقط مقوله واپسین است که ما را به حقیقت کامل می رساند. ولی گردیدن یك گام به حقیقت نزدیکتر است یا به سخن دیگر، حقیقت تقریبی هستی است. یکی دیگر از اصطلاحات خاص هگل آن یا «دقیقه» است. اجزاء اول و دوم هر سه پایه ،آنات یا «دقایق »، جزء سومند، یعنی عناصر ترکیب کننده آنند.  اکنون می توانیم این مسأله را یکباره حل کنیم که شروع ديالكتيك چگونه ممکن است .دیدیم که اگر هستی را مبدأ کاوش خود قرار دهیم معنیش این میشود که هستی خود از چیزی دیگر استنتاج نشده است .و چون هستی خود نخستین مقوله است پس امری است که توضیح آن ممکن نیست یعنی رازی غایی است.چنین مینماید که هر مبدأ دیگری به همین سبب که مبدأ است این عیب را دارد. دکارت فلسفۀ خود را با این اصل متعارف آغاز کرد که «من هستم». هستی من شاید حقیقتی باشد که در آن شکی روا نتوان داشت ولی با این حال امری است که توضیح آن ممکن نیست زیرا از امر دیگری استنتاج نشده است و ازاین رو توضیح و تبیین کائنات براساس آن، تلخیص و تبدیل کائنات به رازی غائی است .دکتر «مک تگرت» عقیده دارد که کار هگل درشروع دیالکتیک با مقوله هستی به این دلیل موجه است که در هستی هیچ چیزی نمی توان شک کرد، زیرا وجود شک دست کم بر هستی خود شک افاده می کند. ولی پیداست ارائه موضوع بدین شیوه، همان عیبهایی را دارد که در نقد اصل متعارف دکارتی یاد کرده اند. شاید هستی حقیقتی انکار ناپذیر باشد ولی به هر حال امری است که  چون استنتاج نشده نامعقول و مبهم است و فلسفه نمی تواند کار خود را از آن آغاز کند. پس باید نقطه آغاز را در جای دیگر جست .هگل خود این نکته را در عبارات فراوان بیان کرده است.

  برگهایی از تاریخ – به مناسبت 100 سالگی کودتای رضاشاه؛ از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان – قسمت بیست و شش

– دیدیم که گردیدن به طورضمن در هستی حاضر است. به یاری استنتاج ثابت شد که هستی، متضمن گردیدن است ازاین رو هستی بی گردیدن ممکن نیست. پس گردیدن شرطی است که هستی بدان وابسته است. هر شرط، بالضروره، بر مشروط خود مقدم است . پس گردیدن مقدم بر هستی است .

 هستی در واقع، گردیدن از پیش مفروض می دارد و گردیدن بنیاد هستی است .زیرا اگر گردیدن نباشد هستی هم نیست. و اگر چه گردیدن نتیجه و فرجام استدلال است در واقع امر مقدمه و بنیاد و آغاز آن نیز هست. قسمتهای بعدی استنتاج ثابت    می کند که هستی الزاما نه همان گردیدن بلکه تمامی مقولات بعدی از جمله واپسین مقوله را که هگل، مثال مطلق می نامد در بر دارد. هستی مسبوق به گردیدن است و گردیدن مسبوق به بر نهاد بعدی است و بر همین ترتیب  می توان پیش رفت تا به اصل سابق بر همه مقولات ،یعنی مثال مطلق رسید. گردیدن ، بنیاد هستی است و منطقا مقدم بر آن است. بر نهاد بعدی منطقا مقدم بر گردیدن یا بنیاد گردیدن است . پس مقوله واپسین، یعنی مثال مطلق سرآغاز و بنیاد و فرض سابق بر هستی و همه مقولات دیگر است .

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان