نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
اشرف در حضور قبله عالم…
حال که باید مُرد چرا مردانه نمیرم؟!
اشرف نابینا، مجذوب و مفتون وعده و نویدهائی که افسر نگهبانش به او داده بود به سرعت به سوی سرنوشت می رفت. افسر نگهبان به او گفته بود: به طرف شیراز می رویم.اشرف فکر می کرد: سپاهیانش در شیراز که برج و بارویش مستحکم می باشد در انتظارش هستند. قبل از حرکت از شیراز اطمینان داده بود هر چه زودتر سپاهیان زیادی جمع آوری نموده برای کمک کردن به آنان خود را به شیراز خواهد رساند.
با اطمینانی که به افسر نگهبان پیدا کرده بود با خود فکر می کرد: به کمک او به شهر شیراز وارد خواهد شد با این که کور است و چشم ندارد سپاهیانش که در شیراز هستند مقدمش گرامی خواهند داشت و او را بر سر و چشم خودشان جا خواهند داد.
اشرف در زندگی خود پست و بلندی زیاد دیده بود. به خاطرش می رسید پدرش بعد از میر ویس به اوج قدرت رسید، محمود ناجوانمردانه او را کشت و خودش بر جای او نشست، عرصه زندگی بر او تنگ کرد، سرانجام روزگار عوض شد، محمود کشته شد و او بر تخت سلطنت جلوس کرد. اینک که در منتهای خواری و ذلت به سر می برد باز هم فکر می کرد بعد از هر ذلت و خواری، خوشی و سعادت وجود دارد.. امیدوار بود و به همین امید اصرار داشت هر چه زودتر به شیراز برسد.
همان طور که اشرف فکر می کرد سپاهیانش در شهر شیراز محاصره شده، استقامت می کردند. شاه تهماسب پس از دریافت عریضه نادر تعدادی سپاه جمع آوری نموده برای یکسره کردن کار شیراز شخصاً به آن منطقه آمده عملیات نظامی را رهبری می فرمود.
بین شاه تهماسب و نادر روابط حسنه برقرار بود، مرتباً پیک هائی رد و بدل می شدند. خبر دستگیری اشرف، نجات دادن خاندان سلطنتی به موقع به شاه تهماسب رسید، بسیار خرسند شد، در عریضه ای که نادر نوشته بود به عرض ظل الله رسانده بود ،همان طور که قول داده است اشرف را زنده به خدمت قبله عالم خواهد فرستاد.
شاه تهماسب منتظر بود اشرف برسد تا او را به طرفدارانش در شیراز نشان دهد، به آنان بفهماند کار اشرف ساخته شده است و پایداری و استقامت ثمره و فایده ای ندارد.
هر چند خبر دستگیر شدن اشرف به اطلاع حاکم شهر شیراز رسیده بود معذلک حاکم شهر و سرداران افغانی که در شهر شیراز بودند کماکان پایداری می کردند، تصور می نمودند انتشار چنین خبری برای اغوای آنان می باشد. حاکم شهر و سرداران افغانی می دانستند شاه تهماسب شخصاً برای در هم شکستن آنان در پشت حصارهای شهر شیراز می باشد. توسط جاسوسانی که داشتند بر آنان مسلم گردیده بود: نادر به دنبال اشرف رفته و دور از شهر شیراز می باشد، با سابقه ای که نسبت به قدرت و نیرو و رفتار شاه تهماسب داشتند اطمینان داشتند از شاه تهماسب جوان کاری ساخته نیست و او قادر نخواهد بود شهر شیراز را تسخیر نماید. به این جهت تمام حملات قوای شاه تهماسب را دفع می کردند.
شاه تهماسب می خواست شهر شیراز را تصرف کند، قدرت و نیروی خود را نشان دهد، به نادر و سپاهیانش بفهماند او هم مرد رزم است.
دیده بانان قوای شاه تهماسب خبر دادند قافله ای از دور به شهر نزدیک می شود. دستور داد فوراً عده ای بروند و از کم و کیف قافله با خبر کردند.
چابک سواران به راه افتادن، طولی نکشید خبر آورند اشرف را به حضور ظل الله می آورند.
از شنیدن این خبر شاه تهماسب مشعوف گردید، گذشته ها به خاطرش آمد، هشت سال در به دری، ناراحتی هائی که کشیده بود، کشته شدن آن همه شاهزادگان و سرداران قزلباش آتشی در دلش افکند. مظهر تمام این بدبختی ها و سختی ها را می آوردند، فکر می کرد چگونه از او انتقام بکشد؟!
شاه تهماسب می خواست کسان اشرف در شیراز ناظر انتقامی که از اشرف می گیرد باشند. او میل داشت منتهای قدرت خود را به رخ مدافعین شهر شیراز بکشد.
اشرف کور بود اما گوش هایش خوب می شنید. در این مدت که از نعمت بینائی محروم شده بود گوش هایش فعالیت بیشتری داشتند. از صحبت ها و حرف ها و طرز بیان کلمات، به روحیه و افکار کسانی که در اطرافش صحبت می کردند پی می برد.
از سرداری که نگهبانش بود شنید به شهر شیراز نزدیک می شوند. اشرف از شنیدن این خبر خوشحال شد و گفت وقتی که به شهر شیراز وارد شدیم بزرگ ترین مقام و منصب به تو که تا این حد به ما خدمت نموده ای خواهم داد. هر چه بخواهی دستور می دهم برایت مهیا و آماده کنند.
در همین موقع چابک سواران سپاه شاه تهماسب رسیدند. از حرف های آنان متوجه شد عنقریب او را به نزد شاه تهماسب خواهند برد. تمام امیدها و آرزوهائی که داشت یکباره بر باد رفت. حس کرد تمام وعده و نویدهائی که به او داده می شد برای این بوده است او را صحیح و سالم تا آن جا بیاورند، درک کرد تمام محبت ها برای این بوده است نگذارند خودکشی کند.
آرزو می کرد در این لحظه خنجری در دسترسش بود تا به وسیله آن سینه اش را چاک دهد و خودش را از خفت و خواری و بدبختی و سرنوشت نامعلومی که در انتظارش بود، آسوده سازد اما او کور بود، دست هایش بسته بود و قادر نبود چنین اقدامی بنماید.
به جای تمام آن جواب های طلائی که می دید آینده وحشتناکی که در انتظارش بود، به خاطرش می آمد، فکر می کرد و از خود می پرسید: با او چه خواهند کرد؟ تصور می کرد سر از تنش جدا خواهند کرد و با خود می گفت: اگر این عمل زودتر انجام گردد راحت خواهم شد.
افسر نگهبان از این که مأموریت خود را طبق دستور نادر به خوبی انجام داده و اشرف را زنده به حضور قبله عالم خواهد برد خوشحال بود.
اشرف از او دل پر خونی داشت و از این که او را گول زده است ناراحت بود. همین که حس کرد افسر نگهبان نزدیک او میباشد با صدائی که از شدت خشم می لرزید گفت:ای ناجوانمرد، تو مرا گول زدی؟!
افسر نگهبان که تا این لحظه خودداری نموده به اشرف احترام می کرد و رعایت حالش را می نمود، عقده از دل برداشت، آن چه مدت ها در سینه نگهداشته ابراز نکرده بود علنی ساخت، با خشم و نفرت فریاد کشید: ناجوانمرد منم یا تو پست فطرت که برادرم را به میهمانی دعوت کردی، به جرم این که پای کاغذی را امضا کرده بود سر از تنش جدا کردی، تو فکر نکردی، تو فکر نکردی دنیا پستی و بلندی دارد و ممکن است روزی به مکافات تبه کاری های خود برسی.!
اشرف آن قدر افراد کشته و قتل عام کرده بود که به خاطرش نمی آمد منظور افسر نگهبان کیست؟! به این جهت گفت: من کی، در کجا برادر تو را کشتم؟!
افسر نگهبان با غیظ و غضب گفت: این قدر اشخاص بی گناه کشته ای که حساب کشته شدگان از خاطرت رفته است. پست فطرت برادر من از جمله کسانی بود که به شاه تهماسب نوشته بود، گول زبان چرب و نرم تو را نخورد. حالا فهمیدی؟
اشرف به خاطرش آمد چگونه ای عده ای از سرداران قزلباش که کاغذی به شاه تهماسب نوشته بودند سر به نیست کرده است اما به یادش نیامد کدام یک برادر آن افسر بوده است. افسر نگهبان به صحبت خود ادامه داده گفت: تو برادرم را کشتی، امروز خدای منتقم، خدای بزرگ اختیار تو را به دست من سپرده است تا تو را به قبله عالم که می خواستی از راه نیرنگ و خدعه او را سر به نیست کنی تحویل دهم. جملات و کلمات خدای منتقم، خدای بزرگ در گوش های اشرف طنین افکنده، بی اختیار لرزشی سراپایش را فرا گرفت. تا این لحظه به خدای بزرگ، به خدای منتقم فکر نکرده بود. از این لحظه به بعد در پای ظلمتی که در آن فرو رفته بود متلاطم گردید، سرهای بریده، چشم های از حدقه خارج شده، تن های متشنج شدگان در ضمیرش جان گرفتند. اشک چشم های کسانی که عزیزان خود را از دست داده بودند دریای خروشانی تشکیل داد، خون کشته شدگان به آن آمیخته شده گردابی عظیم و هولناک بر پا گردید. اشرف در این دریای عظیم و گرداب هولناک دست و پا می زد و مرتباً فریاد می کشید: خدایا رحم کن! خدایا رحم کن! ـ آیا تو به دیگران رحم کردی؟!
این فریاد که منتهای خشم و نفرت در آن مستتر بود اشرف را به خود آورد، او را به زانو به زمین انداخته بودند، از صحبت هائی که در اطرافش می شد فهمید در حضور شاه تهماسب است. شاه تهماسب که می دید اشرف با آن حال نزار در برابرش به خاک افتاده است و مرتب می گوید: خدایا رحم کن! خونش به جوش آمد، قوی تر فریاد کشید: پست فطرت تو که به دیگران رحم نکردی چه طور جرأت می کنی از قادر متعال تقاضای ترحم کنی؟! اشرف برای اولین مرتبه صدای شاه تهماسب را شنید، در این صدا یک دنیا خشم و نفرت و کینه نهفته بود. اشرف دیگر جرأت نداشت، جسارت خود را از دست داده بود، کور و عاجز و ضعیف و زبون گردیده بود.
در برابر شاه تهماسب سکوت کرد، دیگر حرفی نداشت بزند، او در برابر کسی بود که پدرش را کشته بود، به یاد می آورد تمام افراد و خویشان، شاهزادگان، سران سپاه، تمام کسانی که حس کرده بود نسبت به شاه تهماسب محبت دارند و یا رابطه ای با او دارند کشته بود. چه انتظاری می توانست داشته باشد؟! چگونه می توانست چنین شخصی که مظهر انتقام است به رحم آورد؟!
سکوت اشرف بیشتر شاه تهماسب را ناراحت کرد. او مایل بود کسی که قاتل پدر و کسانش بوده است التماس کند، تضرع و زاری نماید، به دست و پایش بیافتد، طلب رحمت کند، باز هم خدا را به کمک بطلبد اما اشرف ساکت و صامت اظهار وجود نمی کرد. شاه تهماسب فریاد کشید پست فطرت چرا حرف نمی زنی؟ چرا لال شدی؟!
اشرف فکر می کرد بر او رحمت نخواهند آورد، او را خواهند کشت. او یک روزی شاه بود، فاتح و پیروز بود، پشت دشمنان از نامش می لرزید، حالا در این لحظات آخر چرا سستی و زبونی نشان دهد؟! چرا عجز و لابه کند؟! او مرد بود و می خواست مرد بماند. این افکار قدرت و قوت قلبی در او ایجاد کرد، در قیافه اش که تا این لحظه به هم ریخته و مغشوش بود آثار استقامت هویدا گردید، سر خود را راست کرد، گردنش را برافراشت.
شاه تهماسب که می دید اشرف کور به جای عجز و لابه و استغاثه کردن گردن برافراشت، فریاد کشید: ناجوانمرد، ناکس چرا خاموش ماندی؟ چرا حرف نمی زنی؟ اشرف پوزخندی زد و با طعنه گفت: آن روز که چشم های من سالم بود، قبله عالم کجا تشریف داشتند؟!
این عبارت مانند نیشتری در قلب شاه تهماسب اثر کرد.
اشرف با طعنه به صحبت خود. ادامه داد و اظهار داشت: به خاطرم هست که می خواستم به زیارت نائل شوم اما حضرت ظل الله فرار کردند. شاه تهماسب که از غیظ و غضب به خود می پیچید، در برابر این توهین سر از پا نشناخت، با یک جست خودش را به جلو اشرف افکند، همان طور که اشرف به زانو بود پای خود را بلند کرد و بر دهانش کوبید و فریاد کشید: خفه شو!
ضربت شدید بود، اشرف به پشت روی زمین افتاد، خون از دهانش جاری شد. او برای هرگونه زجر و شکنجه ای خود را مهیا ساخته بود چون میل داشت مردانه جان دهد اصرار داشت با گفته های خود شاه تهماسب را به غضب درآورد تا زودتر کارش بسازد و راحتش کند. دست های اشرف از پشت بسته بود، شوری خون را حس کرد،به هر زحمتی بود بر جای خود نشست، سر خود را به طرف شانه اش برد، خونی که از دهانش جاری بود با شانه اش پاک کرد، برای مرتبه دیگر زبان به سخن گشود و با پوزخندی گفت: فعلاً من کور و اسیر، حضرت ظل الله هم قادر و توانا، بله قادر و توانا… اما اگر نادر نبود وضع این طور نمی شد… این قدرت و توانائی را قبله عالم نداشتند… به کور و عاجز لگد زدن که اشکالی ندارد… کشتن یک نفر کور هم مانعی ندارد. حرف های نیش دار اشرف شاه تهماسب را بیش از پیش ناراحت کرد، در برابر درباریان او را سرافکنده ساخت. برای این که دیگر از این حرف ها نشنود فریاد کشید: این نا کس را ببرید بیرون تا تکلیفش را معلوم کنم. کسانی که در اطراف اشرف بودند کشان کشان او را از خیمه و خرگاه شاه تهماسب بیرون بردند. شاه تهماسب مانند ببر خشمگین همانند پلنگ زخم خورده می غرید. فکر می کرد: با این مرد سرسخت چگونه رفتار کند که دلش آرام گیرد. چگونه زجرش دهد، چگونه از او انتقام گیرد. چگونه او را بکشد که قلبش تسکین یابد؟
ادامه دارد…