سال‌های جدایی – قسمت ۱۴

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

مراد گفت آفرین برشما پس ما با اتحاد وهم دلی به خاطر بقای زندگی فرزندانمان وتاریخ این سر زمین میجنگیم جان هیچ یک ما در مقابل جان دیگری ارجعیت ندارد همه باهم فردایی را میسازیم که اباد وآزاد باشد. دراینجا همه دست یک دیگر را گرفته و قسم خوردن که با هم باشن. مراد گفت حالا که هم دل وجان شدیم باید بگویم ما شبانه به این هیولاحمله میکنیم و او را که مست و سیر خوردن دوستان و برادران ما هست را از پا در میآوریم… هورا کشان و نعره زنان فانوس بدست هر یک با صلاح خودش که فقط قدرت جرعت آن را اتحاد به آنها داده بود به سوی سر چشمه حرکت کردن… هیولا در خواب نازی با رویای بلعیدن انسانهای بیشتر فرو رفته بود با حمله دلاوران و دلیران متحد به اتکای خداوند منان، حمله ور شدن. و عجیب آن که چون هیولا در خواب غفلت و لذت ظلم خود آرمیده بود تا بجنبد سر از بدنش جدا شد. صدای هل هله مردم که زن و مرد با هم بودن به عرش آسمان میرسید. سپیده دمیده بود و خورشید خوشبختی طلوع کرده بود و آب عامل حیات زندگی این سرزمین به غیرت مردم آزادی طلب به خاک تشنه آنها سرا زیر شد. فصل بهار آمده بود و مراد دستها را سایه بان چشمانش کرده بود که خورشید عالم تاب چشمان پیر ولی دنیا دیده او را اذیت نکند. نگاهی به خرمن گندمها کرد و بعد رو نمود به شجاع پسرش و همسرش آرزو و گفت: بله این داستان و سر گذشت منو اهالی این سر زمین است و میخواهم بگویم آنچه از اجداد ما مانده بود ما آنرا با چنگ و دندان نگه داشتیم و بر آن افزودیم برای نسل بعدی. و در این جا داستان من به پایان رسیده بود و همه بچه ها در خواب ناز بودن. ومن فرصتی یافتم که دو باره به گذشته بر گردم در تهران زندگی میکردیم وحامی روزهای سخت زندگی من، مادر شوهرم بود. از صبح زود که سیاوش به اداره میرفت این منو او بودیم که برای یک زندگی بی دغدغه تلاش میکردیم و بر اساس قولی که داده بود به جز نظافت روزانه دخترم نگهداری وخواباندن وغذا دادن او به عهده مادر شوهر بود تا اینکه بدترین اتفاق که ممکن بود برای این زندگی پر از عشق و تفاهم بیفته، افتاد. یک شب که همه در خواب ناز بودیم احساس کردم چراغ سالن روشنه. تصور کردم مادر شوهر برای خوردن آب رفته آشپزخانه ولی هر چه صبر کردم دیدم برنگشت به رختخوابش. فورا از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم چه میدیدم سیاوش در حال طی کردن طول و عرض سالن بود. با تعجب پرسیدم چی شده چرا بیدار وکلافه هستی؟ فقط گفت من دارم با عزراییل میجنگم تو برو بخواب، فردا باید بچه ها وخونه را نگه داری کنی.گفتم چی میگی مگه میشه خوب بگو چی شده.که یک دفعه تو مبل ولو شد. مادر هم از سر وصدای ما بیدار شد او هم با تعجب پرسید چی شده؟ گفتم مادر نمیدونم چی شده سیاوش انگار حالش خوب نیست در اینموقع سیاوش با صدایی بیمار گونه گفت با مادر برید داداشم را خبر کنید و من تازه متوجه شدم که حالش خیلی بده. سراسیمه با مادر شوهر ازخونه بیرون آمده و به سمت خونه برادر شوهرم دویدیم که دو کوچه آنطرفتر از محل سکونت ما در منزل برادر زنش مهمان بودن. هر ساله جاری من برای تعطیلات تابستانی سه ماه را به تهران می آمد و در منزل برادرش می موند. خوب ما رسیدیم زنگ خونه را زدیم و فورا از برادر شوهر کمک خواستم. شتابان سیاوش را با تاکسی تلفنی به نزدیکترین بیمارستان رسانده بود. حالا ما بدلیل نبودن تلفن هیچ تماسی با آنها نداشتیم که بدونیم چی شده. ساعت هشت صبح بود و هنوز خبری نشده! من به مادر شوهر گفتم: بهتره ما بریم دنبالشون و خبری به دست بیاریم. مادر سیاوش گفت: آخه کجا ؟ ما که نمی دونیم آنها کجا وکدام بیمارستان رفتن. گفتم من میدونم آدرس میدم ما رو میبره آنجا .. وقتی با سه تا بچه که دو تاشون راه میرفتن و دخترم در آغوش من بود بدرب ورودی بیمارستان رسیدیم یک دفعه متوجه شدم که سیاوش و برادر شوهرم دارن از دور به در خروجی نزدیک میشن. فورا با بچه توی بغلم به سمت آنها دویدم. وقتی چشم سیاوش به من افتاد به سمتم آمد و بچه را از آغوش گرفت و گفت چطور اینجا را پیدا کردید؟ گفتم آخه خیلی دیر برگشتید منم دل واپس بودم و نگران با مادر آمدیم. آدرس اینجا را که چندین بار بچه ها را آوردیم پیش دکترشون بلد بودم. بریم مادر منتظره. وقتی به مادرش نزدیک شد اونو در آغوش گرفت و گفت نترس مادر چیزی نیست. ولی منو مادر مگر باورمان میشد؟ به همین دلیل از او فاصله گرفتم وبرادرش را سوال پیچ کردم. سیاوش چش بود؟ چرا آنقدرحالش بد شده بود؟ در جوابم گفت هیچی کمی معده اش ناراحت بود سرم وصل کردن خوب شد. اما برای من قابل قبول نبود و باور نداشتم آدم ورزش کار و قوی مثل اون در اثر یک ناراحتی معده اینقدر حراسان و وحشت زده بشه. در هر حال و اون موقعیت باید من میدونستم که ناراحتی او چیه ولی گویا ترجیح داده بود من ندونم. فقط وقتی خیلی به خودش اسرار کردم گفت کمی قندم رفته بود بالا و دارو دادن نورمال شد. اما از آن روز به بعد میدیدم که گاهی یک قرصی میخوره و شاید داروی اصلی را توی اداره گذاشته بود که من دقیقا ندونم بیماری او چیه. گذشت وحالا در تهران بعد از نه ماه بارداری پسر سوم ما هم بدنیا آمده بود و با داشتن چهار تا بچه دیگه نمی تونستیم توی تهران مستاجر باشیم. باز هم در خواست انتقالی و پیدا شدن جایگزین و بازگشت به خوزستان و این شد که ما هفت سال در محیطی که میشود گفت یک ده بزرگ بود انتقال پیدا کردیم. نوار مرزی ایران و عراق به عنوان مترجم عربی منتقل شدیم اما این مکان در واقع ملک پدری من بود که حتی مادرم هم آنجا را ندیده بود و این بار با وجود آشنا نبودن به این محیط تازه خیلی خوشحال بودم که حداقل سه چهار ساعت بیشتر با خانواده ام فاصله ندارم. محیطی بکر بدون آب و برق. یک مثلا خیابان مستقیم که از این سمت آن وارد این شهرستان شده و از انتهای آن خارج میشدی. حدود ده پانزده تا مغازه که چه عرض شود اطاقهای گلی سقف کوتاه با درهای چوبی بدون پنجره و یا روشنایی دو طرف این جاده شوسه بود که اجناس اکثر آنها چند پاکت چای وگونی قند، چند گونی گندم و جو، تعدادی کفش گالشی بیل، کلنگ و آب خوری حیوانات، چند دست لباس مخصوص اهالی که شامل شلوار کردی و سر بند و یک نوع پیراهن بلند مردانه بود و نمیتونستی بفهمی پوشاک فروشیه، خرازیه، بقالیه اصلا در این دکانها جنس یک دستی وجود نداشت. از نفت بگیر تا سوزن و قرقره و چیزی که برای من جالب بود معامله همه افراد این شهرستان یا ده هر چه بود پایاپای انجام میشد. کاسه ای گندم در قبالش رب کیلو چای و یا یک کله قند. بطور کل هیچ نوع میوه ای به جز در فصل بهار که بوته هایی در بیابانهای اطراف بود و ثمره این درختچه های کوچک میوه ای شبیه زال زالک وحشی بود وجود نداشت که اهالی آنجا به این میوه تی تکه میگفتن. زبان رایج مردم کردی لری و عربی بود. این سه قوم در کنارهم با مسالمت زندگی میکردن. مثلا مادر یکی از شیوخ بزرگ عرب زبان لر بود یاعروس خانواده کرد عرب بود و جالبتر از همه اینکه بیشتر رسومات و سنتهای آنها بی هیچ کم کسری اجرا میشد. مراسم عزاداری، سنت تیر اندازی عربها شیون وزاری زنهای لر و آداب همیاری کردها قاطی شده و شکل خاصی پیدا کرده بود. در مراسم عروسی و ازدواج هم همین طور فرضا اگر قتلی اتفاق میافتاد بدون هیچ عذری مجلس شیوخ از هر سه طایفه تشکیل میشد. مرسوم بود که خون بها به خانواده مقتول سه دختر باکره که باید بلافاصله به عقد هر کس طرف مقابل دوست داشت در میآمد خواه جوان شانزده ساله ای باشد و…..

  شهیار قنبری؛ شاعر، موسیقیدان، بازیگر و کارگردان

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان