سال‌های جدایی – قسمت ۳۴

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

ولی طی مدت چند سال که در آبادان پس از جنگ زندگی کرده بودن بدلیل آنکه پدر پسر شغل دولتی حساسی داشتند، من در هر گوشه شهر که تحقیق کردم کسی چیز بدی در مورد این خانواده نشنیدم غافل از اینکه خود آن افراد هم تازه وارد این شهر شده، بیشتر ظاهر این خانواده را دیده بودن. پس از مراسم خواستگاری در یک مراسم بسیار ساده که بیشتر هزینه جشن آن را خودم عهده دار شدم دخترم را به خانه بخت فرستادم ولی نمی دونم شمای خواننده این سرگذشت برایتان پیش آمده که در مواردی از زندگیتان هیچ چیز سر جای خودش نبوده و از ته دل هرگز راضی به آن امر نبوده باشید ولی به نوعی خود را قانع کنید که نه، اشتباه نکردم این اول کاره! حتما درست میشه. اما بعد بتدریج متوجه اشتباه خود شده باشید و راه باز گشتی نباشد و صد افسوس که آن اشتباه جبران نشود. یکسال او و همسرش داماد سر خونه شده بودند چون منتظر اتمام ساخت خونه ای بودن که در دستکار بود ولی من هرگز نتوانستم از این کلکی که او و خانواده اش زده بودن چیزی بفهمم تا روزی که دخترم باردار شد. یعنی در واقع تونسته بودن باهم توافق کنن که چنین دروغ بزرگی را به من و خانواده ام بگن. البته  دخترم پس از مدت کمی که از زندگی کردن با او گذشت متوجه این دروغ بزرگ شده بود ولی فقط به خاطر اینکه مبادا من از شنیدن این دروغ بزرگ از همسرش دل خور شوم آنرا پنهان کرده بود تا اینکه در اثر یک اتفاق کوچک مجبور شد او هم راست و بدون دروغ آنرا برایم تعریف کند با این تفاوت که همسرش هم کلاه سرش رفته. خوب بعدها وجود یک موجود کوچک تازه وارد به جمع خانواده همه ما را چنان خوشحال کرد که اصلا فراموش کردیم ماجرای ساخت خانه آنها چه بود و چه شد و تازه این اولین دروغی نبود که این داماد ناجور به من گفته بود. مدتها گذشت و من با رضایت خودم نگذاشتم دخترم برای زندگی کردن به مستاجری نیاز پیدا کند و سعی کردم آنها را به مدت دو سال در کنار خودم و خانه ام نگه دارم و بیشتر هدفم این بود که بچه آنها بزرگ شود. شاید طی این مدت دامادم بتونه یه خونه خوب برای زندگی کردن رو براه کنه ولی زهی اشتباه و خدا میدونه که این جوان با چه دوز وکلکهایی من و همسرش را که دخترم باشد مشغول میکرد و بالاخره از طرف پسرها و دختری که در خانه داشتم اعتراض شروع شد که قرار نبود او داماد سر خانه شود. وقتی دخترم متوجه شد و دلیل این بی میلی او را از خانواده پرسیدم تازه متوجه شدم که آنها برای بیعانه خونه پولی در بساط که ندارن هیچ، حتی مغازه و شراکت او هم دروغ بوده و مدتیست بیکار است و هر روز از خانه بیرون میرود ولی کاری و شغلی در بین نیست. لازم است اینرا بگویم که او از صداقت من و دوست داشتن فرزند و نوه ام نهایت استفاده را میکرد البته با دروغگویی و دو رویی زیاد! بالاخره من چون دیدم دخترم واقعا آرزو دارد خانه ای داشته باشد که کد بانوی آن خودش باشد نه اینکه چشمش بدست من و زندگی خانه پدری، گفتم میشه به من بگی چطور میتونم مشکلت را حل کنم؟ بسه دیگه کمتر برای این زندگی روی هوا، پنهان کاری کن. به صدا درآمد که مادر اگر ما مبلغی برای رهن خانه ای داشته باشیم میتونیم تنها زندگی کنیم.  در آن برهه از زمان که من واقعا زندگی خودم و بقیه خواهر و برادرانش در معرض کاستیهای زیاد بود مجبور به تهیه مبلغ چشم گیری شده و ناچارا او را با دادن این کمک سر زندگی جدا از خانواده فرستادم. ولی ای کاش این تنها مشکل زندگی او بود..

  سلسله مقالات "مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی" (1)

پس از مدت کمی رفته رفته اخلاق واقعی او نمایان شد ولی باز هم دخترم سعی داشت به من بقبولاند که او واقعا مرد زندگیست و در کنارش خوشبخت است ولی من به خوبی متوجه کمیکاستیهای عاطفی زندگی او بودم و میتونم خیلی راحت بگم طی مدتی که این دختر با او زندگی می کرد هرگز یک لبخند واقعی در چهره اش ندیدم و نتوانستم بفهمم این چه شرمی بود که او نمی توانست دردهای واقعی زندگیش را بگوید و من بشنوم. همه روزهای او در یک هاله ای از پنهان کاری می گذشت غافل از اینکه واقعا در عشق شکست خورده بود ولی حاضر نبود این را حتی به من که مادرش و نزدیکترینش بودم اعتراف کند! 

چه درد عظیمی بود من غافل نبودم و مدام جسته گریخته اطلاعاتی از بدرفتاریهای این مرد بدستم میرسید ولی وقتی در ظاهر امر دخترم را راضی میدیدم به خود این اجازه را نمی دادم در زندگی او بدون اینکه از من کمکی  بخواهد دخالت کنم. چاره کار منو او جز صبر چه بود؟ و گذشت روزهای سخت بی خبری من از این زندگی نابسامان تا اینکه تصمیم گرفتم او را برای چند روز به خانه خودم دعوت کنم و رسما از همسرش خواستم به عنوان مریضی بچه او را نگه دارم.

محل زندگی او در آپارتمانی بود سه طبقه که طبقه اول غیر مسکونی بود و در طبقه دوم خانم جوانی با همسرش زندگی میکرد که هنوز بچه ای نداشتن دخترم با این خانم که در همسایگی او بود بسیار صمیمی شده و هر موقع به او زنگ میزدم حالش را بپرسم میگفت نرگس پیش من هست؛ خوبم ما خیلی با هم دوست هستیم. او چون همسرش ظهر برای نهار به خونه نمیاد و هر روز ما با هم غذا می خوریم. منم تقریبا از این موضوع خوشحال بودم چون تنهایی او را یک دوست هم سن و سال خودش پر میکرد تا اینکه یک روز از همان روزهایی که دخترم در منزل ما بود تلفن خونه زنگ خورد! وقتی آنرا برداشتم همین نرگس خانم بود و گفت میتونم با دخترت صحبت کنم؟ منم اونو صدا زدم و گفتم تلفن! با تو کار داره! گویا نرگس همسایه ات هست! بعد از اینکه چند کلامی با او صحبت کرد سراسیمه از جا بلند شد و سریع لباس پوشید و در حال بغل کردن بچه بود که گفت مادر زود برای من یک تاکسی خبر کن! من با تعجب پرسیدم چه شده چرا اینقدر ناراحت شدی؟ گفت باید یه سر برم خونم گفتم آخه چی شده؟ گفت بر می گردم برات میگم! در جوابش گفتم منکه نمیزارم تنها بری، میام همراه تو. با این گفتگو ماشین آمده بود و من بچه را به آغوش گرفتم و مدام می پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟

گفت مادر تو راه برات تعریف میکنم! وقتی که هر دو سوار ماشین شدیم فقط به راننده میگفت خواهش میکنم خیلی با سرعت برید و از نزدیکترین راه ما را به مقصد برسونید! آهسته بطوری که راننده متوجه نشه گفتم میگی چه اتفاقی تو خونت افتاده؟ منکه نصف عمر شدم! همین طور که تمام بدنش میلرزید گفت: مادر همسرم در غیاب من زن آورده تو خونه و نرگس اینو دیده و به من اطلاع داد. من برای اینکه از ناراحتی بلایی سرش نیاد گفتم خیلی خوب آرام باش شاید خواهرش یا آشنایی، کسی باشه! بزار برسیم ببینیم کیه؟ گفت ولی مامان نرگس همه دوستان و خواهرشوهر منو میشناسه! خلاصه راننده هم همت کرد و در عرض بیست دقیقه ما را درب خونش پیاده شدیم و اون کلید انداخت و من بچه را گرفتم که بلایی سرش نیاد و با عجله به طبقه دوم رفت. هنوز من به طبقه دوم نرسیده بودم که سر و صداهایی شنیدم و یک زن جوان با عجله در حال پوشیدن مانتوش که نیمه کاره تنش بود از پله ها سراسیمه به پایین در حال حرکت از کنارم رد شد. من در این هنگام بچه بغل وارد شدم. وقتی که رسیدم این جوان نامرد را در حال ضرب و شتم دخترم دیدم. بلافاصله بچه را زمین گذاشتم و به کمک دخترم رفتم موهای او را از دست این شوهر بی غیرتش درآوردم و به او گفتم تا به این حد پیش رفتی؟  

  آیا رابطه بین دولت‌ها و ارزهای دیجیتال بوی دشمنی می‌دهد؟

در جواب گفت نه مادر شما اشتباه میکنید بزارید بگم اون کی بود و چکار داشت! گفتم دیگه قابل قبول نیست کسی را که منو دخترم از در اطاق خوابتان و خونت دوید و خودش را نجات داد بپذیریم که کی بوده، آنهم به گفته تو. 

خلاصه فقط مقداری لباس بچه و دخترم را توی یک ساک ریخته و با عجله از خونه بیرون زدیم. با گریه های اون کودک یکساله ناچار به آرامش بودم و بچه را محکم در آغوش داشتم و مواظب بودم که آسیبی نبیند. اما دیگه ماندن ما و گوش کردن به دروغهایی که او قصد داشت طبق معمول به خوردمان بدهد فایده ای نداشت و من تونستم دختر و نوه ام را از آن مهلکه خارج کرده به خونه خودم بیارم. چند روزی از این ماجرا گذشته بود که شروع کرد تماس گرفتن با دخترم و گویی در کلامش جادو داشت چون احساس کردم که چقدر پس از گفتگو آرام شد و فردای روز بعد وقتی تماس گرفت دخترم به من گفت مادر شوهرم دلش برای بچه تنگ شده، میتونم برم همین پارک بغل خونمون و اونو ببرم که ببینه؟ گفتم ولی دخترم گول حرفهای اونو نخور! فکر نکنم برای حرکتی که انجام داده عذر موجه داشته باشد که تو را قانع کند. گفت البته برم ببینم چه خواهد شد. پس از این صحبتها بچه را به آغوش گرفته دوان دوان رفت! من بعد از دیدن این اشتیاق احساس ندامت کردم که چرا بین آنها قرار بگیرم، شاید واقعا موردی باشد که دختر بپذیرد. پس دخالت من بیجا خواهد بود. چند ساعتی از رفتن او می گذشت و هوا در حال تاریک شدن بود که با او تماس گرفتم. نمی خواهی به خونه بر گردی؟ در جوابم گفت نه مادر من با همسرم به خونه خودم رفتم، بعدا برات میگم چه شده! 

حالا من چکار می تونستم بکنم جز سکوت! مدتی از این ماجرا نگذشته بود که باز شنیدم با دخترم اختلاف پیدا کرده و یکی از پسرها متوجه ماجرا شده بود و به حمایت از خواهرش سراغش رفته و با او درگیر شده بود. کتک مفصلی بهش زده و تعهد گرفته بود دفعه بعد اگر به گوشم برسد که خواهرم را آزار داده ای ترا به محاکمه کشانده و طلاقش را میگیرم. بعد از این درگیری تا چند مدت از ایجاد دردسر خودداری کرد ولی کسی که بیماری روانی دارد با نصیحت و گفتگو که خوب نمی شود. باز هم به آزار دادن او ادامه داد ولی این بار چون دخترم حالا دو پسر داشت و شوهرش مدام تهدید به گرفتن بچه ها را می کرد و می گفت که آرزوی دیدارشان را به دلت میگذارم، این دختر بیچاره من راجع به زندگیش دیگه با من حرف نمی زد. سرگذشت زندگی این دخترم بسیار تاسف بار بود و بالاخره بجایی رسید که ناچار به جدایی شد و آنچه برای منِ مادر به جا ماند دنیایی از غم و رنج بود. با دیدن نوه ها جدا از پدر، خیلی مرا دلشکسته میکرد چون میدانستم پدرشان شوهر خوبی نبود و در بی وفایی بی صفت ترین! اگر پدر خوبی بود بچه هاشو را دوست می داشت ولی صد افسوس که این نوع تربیت بیشتر مربوط به گذشته زشت او میشد و غیر قابل اصلاح! این مرد نتوانست زن و فرزندانش را یک جا داشته باشد و ناچار کار به جدایی کشید و من در این مورد، تنها نیاز می بینم به چند مورد در زمینه طلاق گرفتن و جدایی چنین زنهایی در ایران اشاره کنم. اول با رفتن به دادگاه و درخواست طلاق از طرف زن خود به خود مهرش پایمال میشود  چرا که او اول از جدایی و طلاق حرف زده و این پیوند هر چقدر زشت و نافرجام باشد تنها مرد این حق را دارد که در خواست جدایی بدهد مگر اینکه او در قرارداد ازدواج این حق را گرفته باشد. اما مرحله بعدی که در خواست زن برای گرفتن مهریه هست زن باید کفشی از آهن به پا کند و مدتها اسیر اطاقهای مختلف دادگاه بشود تا شاید شانسی بیاورد و مهریه او هر چقدر باشد بصورت اقساطی و با در نظر گرفتن یک چارم حقوقش برای پرداخت بزوجه تعیین میگردد و تا زمانی که ازدواج نکرده حق برداشت این مطالبات را دارد، در غیر این صورت حق او پایمال میشود که این دومین ظلمی است که به زن میشود. زنی که بیشتر مواقع نصف عمر خود را صرف زندگی با یک آدم روانی و یا معتاد و یا ناسازگار و شکاک کرده. وای بروز این زن بیچاره اگر بی سواد باشد یا تحصیلات دانشگاهی نداشته باشد و بر حسب اتفاق خانواده ای که بعد از جدایی توان نگهداری از او و گاهی فرزندانش را نداشته باشد. قطعا این خود درمانده اش هست که باید در چنین جامعه ای که هیچ گونه حامی ندارد هر از گاهی دست کمک بسوی کسانی دراز کند در وحله اول چشم به ناموس او دارند. قضاوت جامعه مرد سالاری در مورد او اینست که اگر زن درستی بود با همسرش سازگاری می کرد. البته زنهایی که دارای خانوادۀ متمول و یا تحصیل کرده هستند که بتونه خودش را با حمایت خانواده و یا حرفه نیاز جامعه بجز فروش کالای جسمی با یک روحیه خرد شده و شکست خورده، نیمه زنده زندگی کند. جالبی وضعیت این زنان اینست که هرگز از گزند قضاوت مردم در امان نیستند.

  After 46 years, Miss Iran (Dokhtare Shayesteh) was revived by Payam Javan on October 21, 2023 in San Jose, CA.

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان