کتاب نادرشاه افشار – ۴۳

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

ادامه نادر عساکر عثمانی اسیر شده را بخشید…

خبر سومین شکست را به عرض ظل الله رساند…

نادر دستور داد غنائم جنگ را در یک نقطه جمع آوری کردند. آن چه لازم بود و به درد می خورد ضبط کردند، باقی مانده که از نظر حمل و نقل، کار سپاهیانش را دشوار و مشکل می ساخت، در وسط میدان گرد آوردند و آتش زدند. آفتاب غروب می کرد، افق سرخ رنگی کرانه مغرب میدان مورچه خورت را فرا گرفته بود، بین آتشی که در وسط میدان می سوخت و اشعه زرین و طلائی آفتاب که اندک اندک محو و خاموش می شد رقابتی بر پا شده بود، شعله های آتش سر به فلک کشیده خرمن هستی اشرف شاه را می سوخت، هفت سال خانمان ها سوخته بودند، اینک مقدمه سوختن خرمن هستی سوزانندگان شروع شده بود. سپاهیان نادر در اطراف آتش هله می کردند و شادی می نمودند،‌ با چوب های بلند و نیزه هایشان آتش را به هم می زدند و سوز و گداز آن را پایدار می ساختند. در حالی که گرمی فتح و پیروزی، حرارت آتش قیافه های آنان را گلگون ساخته بود مراسم شامگاه را به پایان رساندند.

شب می شد، تاریکی سراسر دشت پهناور مورچه خورت را فرا می گرفت. اجساد گشته شدگان در میدان ریخته بود. نادر نمی خواست لاشه های بیجان مقتولین دستخوش حوادث گردند. میل نداشت در آن شب تار اجساد شهدا در اختیار وحوش صحرا قرار گیرند. در بین اجساد کشته شدگان خودی هائی که مورد علاقه نادر بودند پراکنده شده بودند. نادر می خواست سربازانش بدانند نه تنها زندگان بلکه شهید شدگان هم مورد تکریم و احترام هستند. به این جهت دستور داد عده ای به خط زنجیر در اطراف صحنه جنگ حرکت کنند و کشیک بدهند، در نقاط مختلف میدان آتش افروزند و تا صبح مواظب باشند.

چند نفر پیک سوار به طرف مشهد فرستاد تا نتیجه سومین جنگ را بعرض حضرت ظل الله برسانند.

بعد از نماز صبح که با نماز شهدا توأم بود به سرعت اجساد کشته شدگان را به خاک سپردند. دوست و دشمن را دفن کردند. عده ای سواران نادر مأمور شدند خود را به شهر اصفهان رسانده وضع شهر را در نظر گیرند، تفتیش لازم بعمل آورند تا موقعی که نادر به اردو می رسد از کم و کیف اوضاع با خبرش سازند.

سپاهیان نادر پس از فراغ از خاک سپردن کشته گان برای حرکت به طرف شهر اصفهان مهیا و آماده گردیدند. در بین سپاهیان نادر کسانی بودند که بعد از هفت سال دوری از پایتخت، اشتیاق دیدن شهر اصفهان را داشتند. نادر هم تعجیل داشت هر چه زودتر وارد پایتخت شود و شهر را برای ورود حضرت ظل الله مهیا و آماده سازد.

اشرف با خشم مردم اصفهان مواجه گردید…

شاه مخلوع را خفه کرد، با جواهرات و زنان حرم به طرف شیراز فرار کرد

  سرطان ریه - بخش دو

اشرف پس از شکستی که در صحرای مورچه خورت نصیبش گردید با حال غضب وارد شهر اصفهان گردید.

مردم شهر کم و بیش از شکست های پی در پی اشرف با خبر شده بودند از کسانی که از میدان جنگ فرار کرده قبل از اشرف به اصفهان رسیده بودند شنیدند در چند فرسخی شهر اصفهان در صحرای مورچه خورت غوغائی به راه بوده است، قوای شاه تهماسب به سپسالاری نادر عرصه بر سپاه اشرف تنگ ساخته اند.

این خبر توسط کسانی که در دربار رفت و آمد داشتند به شاه سلطان حسین و کسانش رسید. شاه سلطان حسین پیر همین که دانست فرزندش برای نجات اصفهان پیش می آید از شوق و شعف به گریه افتاد. او که در مدت هفت سال شاهد آن همه قتل و کشتار، آن همه خونریزی ها بود، بارها سر به سوی آسمان کرده از پروردگار توانا قلع و قمع ستمگران را خواستار شده بود به سجده افتاد، باز هم دعا کرد، پیروزی قوای فرزندش را بر حریف خواستار گردید.

وقتی که اشرف وارد شهر شد متوجه گردید مردم به طرز دیگری به او نگاه می کنند. اشرف در قیافه عابرین آثار خشم و غضب و کینه و نفرت را به خوبی مشاهده کرد.

یکی از اصفهانیان که مدت هفت سال زجر و ستم کشیده دانسته بود قوای اشرف شکست خورده اند همین که فهمید اشرف وارد شهر شده است از خانه خارج شد، همین که چشمش به اشرف افتاد فریاد کشید: ای ظالم ستمگر، دیدی خداوند طومار تو را به هم پیچید.

این فریاد که از دل سوخته ای برآمد بر اشرف گران آمد. خشمگین بود، خشمگین تر شد. اطرافیان اشرف که با او از میدان جنگ فرار کرده بودند به فرمان اشرف شمشیرهای خود را از نیام کشیدند. شمشیرها برقی زدند، فریاد کسانی که در آن جا جمع شده بودند به هوا رفت، لحظه ای نگذشته بود که شخص معترض و تمام کسانی که در آن حوالی بودند و برای دیدن اشرف گرد آمده بودند قطعه قطعه شده نقش زمین گردیدند.

هر کس توانست گریخت و فرار کرد، آن کسانی که نتوانستند خود را مخفی کنند و در سر راه بودند از دم تیغ گذشتند. اشرف وضع شهر را منقلب می دید، او که فکر کرده بود دروازه های شهر را ببندد و از برج و باروی شهر با نادر بجنگد متوجه شد نتیجه ای عایدش نخواهد شد.

در تمام طول راه از دروازه تا قصر سلطنتی همراهان اشرف عده ای را کشتند، مردم از ترس به خانه های خود پناه می بردند، از بالای دیوارها و بام های خانه ها سنگ و چوب، خشت و آجر بر سر غلجائیان می ریختند.

اشرف که با کینه و نفرت مردم شهر اصفهان مواجه گردید، به فکر افتاد ایستادگی در شهر برایش امکان ندارد زیرا با تعداد قوایی که دارد نخواهد توانست مردم شهر را آرام کند و ضمناً با سپاه نادر که در سه جنگ پیروز شده اند جنگ نماید، شاید به فکر افتاد از شاه سلطان حسین کمک بخواهد و به وسیله او وضع خود را روشن سازد.

  Execution of innocent people by Islamic Republic

موقعی که اشرف وارد قصر شد سراسیمه وارد اطاق شاه سلطان حسین گردید. او داماد شاه بود و می توانست از پدر زنش خواهش کند بین داماد و فرزندش واسطه شده آشتی کنان به راه اندازد.

به شاه سلطان حسین خبر داده بودند عده ای از مردم شهر در سر راه اشرف به قتل رسیده اند. او گریه می کرد و از خدا درخواست می نمود هر چه زودتر به این وضع خاتمه دهد، التماس می کرد دست ستمگران و ظالمین را از سر مردم کوتاه سازد. شاه سلطان حسین مخلوع در چنین حالی بود که اشرف وارد گردید. شاید هم در موقع ورود راز و نیاز آشکار شاه مخلوع را شنید و از شنیدن آن بیشتر متغیر گردید. همین که چشم شاه سلطان حسین به اشرف افتاد فریاد کشید: بی رحم، مردم بی پناه چه گناهی کرده اند که آنان را می کشی، اینان بندگان خدا هستند، چرا این قدر ظلم می کنی؟ هفت سال است خون مردم را به شیشه کرده ای، مگر از خدا نمی ترسی؟ مگر نمی دانی خدای بزرگ و توانا انتقام می گیرد؟

اشرف از شنیدن اعتراضات شاه سلطان حسین مخلوع بیشتر عصبانی شد. پیش آمد و فریاد کشید: تو هم به من اعتراض می کنی؟ 

شاه سلطان حسین از جای خود بلند شده به اعتراضات خود ادامه داد و گفت: از روزی که شما از خدا بی خبرها وبال جان من شدید یک لحظه آب خوش از گلوی من پائین نرفته است، فردا که پسرم بیاید سزای شما را خواهد داد.

خشم اشرف به اوج رسیده بود، شاه سلطان حسین پیر در برابرش ایستاده در حالی که دست های لرزان و مرتعش را حرکت می داد گفت: ای خدای بزرگ از تو متشکرم، هفت سال زجر کشیدم، سپاس مرا زنده گذاردی تا به چشم خود ذلت ظالمین را ببینم.

دست های اشرف بالا آمد، پنجه هایش که همچون پنجه عقاب منقبض و چنگالی شده بود پیش رفت، در حالی که فریاد می کشید: احمق چشم های تو چنین روزی را نخواهد دید، گلوی شاه سلطان حسین را در میان انگشتان خود گرفت.

شاه سلطان حسین ضعیف و ناتوان شده بود، رمقی در بدن نداشت اما جان عزیز بود. او که توانسته بود این همه زجر و سختی را تحمل کند، او که مدت هفت سال استقامت کرده و عنقریب آزاد می شد و می توانست سعادت از دست رفته را باز یابد در برابر چنین وضع غیرمترقبه ای به دست و پا زدن افتاد، برای رهائی خود به تلاش افتاد. با دست ها و پاهای خود که آزاد بودند به جان اشرف افتاد، برای این که مقابله به مثل کند پنجه های لرزان خود را به طرف گردن کلفت اشرف پیش برد.  اشرف فحش می داد و با کمال شدت گلوی شاه مخلوع را فشار می داد. هر چند انگشتان بی رمق شاه سلطان حسین قدرت نداشت ولی چون برای دفاع از جان، برای حفظ حیات به کار افتاده بودند گردن اشرف را آزار می داد.

  سال‌های جدایی - قسمت 29

اشرف برای این که این قدرت دفاع را از بین ببرد، برای این که به گستاخی شاه مخلوع خاتمه دهد پای راست خود را از زمین بلند کرد، با یک حرکت شدید زانوی خود را به شکم شاه سلطان حسین زد، این ضربه به حدی شدید و کاری بود که شاه سلطان حسین را به ستوه آورد، نفس در سینه اش حبس شده بود و جان می کند، این ضربه تاب و توان را از پنجه هایش خارج ساخت، دهانش باز گردید. چشم ها از حدقه خارج شد، رنگش به کبودی گرائید. دست ها شل شد و در دو طرفش آویزان گردید. پاها سست شده به زانو درآمد. لحظه ای بعد پس از چند تشنج تمام کرد.

اشرف دست بردار نبود، باز هم گردن باریک و بی رمق تن بی جان را فشار می داد و ناسزا می گفت: سرانجام پنجه هایش خسته شد، جسد بی جان را رها کرد و لگدی بر پیکر نقش زمین شده نواخت.

به فریادهای شاه سلطان حسین، ساکنین حرم از طرفی، محافظین قصر که از کسان اشرف بودند از سوی دیگر وارد اطاق شدند. صدای ضجه و ناله و گریه کسان شاه سلطان حسین بلند شد. اشرف به کسان خود فریاد کشید: زود باشید تمام اثاثه قصر را جمع کنید، وسائل حرکت را مهیا نمائید، برای خروج از شهر آماده شوید، هیچ چیز و هیچ کس در این جا نباید بماند. اشرف پس از انجام این جنایت از قصر شاه مخلوع خارج شد به سپاهیانش که ناراحت منتظر دستور اشرف بودند، فرمان داد برای حرکت کردن آماده شوند. فریادهای مردم اصفهان، ضجه و ناله بازماندگان کسانی که در هنگام ورود اشرف به قتل رسیده بودند فضای شهر را فرا گرفته بود.

تعدادی کجاوه حاضر کردند، زنان حرم را به کجاوه ها نشاندند، چند نفری که استقامت ورزیدند به دستور اشرف از دم تیغ گذشتند، دیگران از ترس در حالی که می گریستند سوار شدند، طولی نکشید جواهرات سلطنتی و آن چه در قصرها بود جمع آوری گردید، ساخلوی شهر که از ترس حمله مردم اطراف قصور سلطنتی را فرا گرفته بودند مهیای حرکت گردیدند و به طرف دروازه شیراز به راه افتادند. مردم خواستند استقامت کنند، عده ای فکر کردند جلوی ستمگران را بگیرند و تا آمدن سپاه نادر از خروج آنان جلوگیری کنند. اشرف و غلجائیان خشمگین به جان مردم افتادند، هر که را در سر راه دیدند کشتند. بیش از سه هزار نفر از مردم شهر اصفهان به فاصله چند ساعت کشته شده لاشه های بی جان غرقه به خون آنان در کوچه هائی که اشرف و بازمانده سپاهیانش از آن جا عبور کرده بودند نقش زمین گردیده بود.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان