سال‌های جدایی – قسمت ۱۵

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

وخواه پیر مرد هشتاد ساله باید بدون هیچ اعتراضی این قانون پیاده میشد که آن را خون بس میگفتن در هر حال بهتره بتدریج تمام مشخصات این محل جدید را در حین زندگی کردن طی هفت سال در آنجا که نا آشنا هم بود بنویسم و اما نحوه زندگی من که یک دختر شهر نشین بودم و تقریبا هیچ آشنایی با این مکان نداشتم باید توسط خود من برنامه ریزی میشد چون همسرم مرد کار خارج از محل خانه بود. او فقط از من میخواست که کانون خانواده خالی از نقص باشد و من در سن سی وپنج سالگی با داشتن چهار فرزند قد ونیم قد باید میتوانستم این فضا را برای او و اهل خانه فراهم کنم. روزهای اول ورودمان به این شهر که دهلران نام داشت من برای شناخت بیشتر اهالی و آشنایی با محیط و رسومات آنجا پدرم را همراه خودمان بردم.

وقتی بعد از سالها که پدرم از ملک ابا اجدادی خود دور بود وارد این شهرستان شد بیشتر به مهمانی رفتن و دید و بازدید گذشت و در همین زمان پدرم منو کاملا با محیط و همه مشکلات پیش رو آشنا نمود ولی نمیدانم خداوند درآن سن با داشتن آن بچه ها چه قدرتی به من داد که دقیقا بیشترین تواناییهایم شکوفا شد … وسایل زندگیم ازتهران رسید و همسرم پس از جستجوی زیاد در چنین فضای کوچکی به کمک دوستان توانسته بود یک خونه گلی که سه اطاق دوره ای داشت پیدا کرده و پس از یک هفته آنجا را به شکلی که قابل سکونت باشه در بیاره. منجمله کف حیاط را که سنگلاخ بود سیمان کرده وسط حیاط یک حوض آب نما حمام و دستشویی آنرا به سبکی که کمی به منازلمان درشهرهای بزرگ شبیه باشه درآورده بود. اطاقها را به هم راه داده چون در یک راستا بودن رنگ آمیزی کرده و سپس آشپزخانه را هم در انتهای ساختمان به این اطاقها متصل کرده بود. وقتی در نهایت برای دیدن محیط زندگی جدیدم رفتم اول کمی دل خور شدم چون بطور کل شبیه هیچ یک از منازل قبلی که طی این سالها در آن زندگی کرده بودیم نبود. احساس عجیبی داشتم دلم میخواست گریه کنم اما وقتی کمی بیشتر فکر کردم دیدم اگر مثلا من با بچه ها توی یه شهر بزرگتر نزدیک به اینجا زندگی کنیم همسرم میتونه تنهایی خودش را اداره کنه و من اون موقع عذاب وجدان نخواهم داشت؟

  سال‌های جدایی - قسمت 25

این فکر خیلی ناراحتم کرد من چنین زن بی انصافی نبودم. قسم خورده بودم که با او در بدی و خوبی شادی و غم سلامت و بیماری همراه باشم چون هم اونو خیلی دوست داشتم و هم زندگیمو. در ضمن خون ما که از خون او رنگین تر نبود. با این افکار کاملا قانع شدم ولبخندی به لب آوردم و گفتم من گفته بودم باتو حاضرم توی یک بیابان بی آب علف زیر یک چادر هم شده زندگی کنم و اشکالی نداره الان فکر میکنم اون زمان فرا رسیده! سیاوش با خنده ای که مرا بیشتر متقاعد کرد گفت میدونم که تو هرگز در چنین وضعی قرار نگرفته ای و در چنین مکانی زندگی نکردی ولی اصلا غصه نخور و فکرش را نکن تا حد ممکن وسایل آسایش تو و بچه هامونو فراهم میکنم…

و بدین منوال ما هفت سال درآن شهرستان زندگی کردیم ولی لازمه بگم من تولد و بزرگ شدن یک ده را که تبدیل به شهرستان شد از نزدیک شاهد بودم. در روزهای اول استقرارمان آب آشامیدنی و مصرفی ما توسط تانکرهای آب شهرداری که از چاه عمیقی در همان نزدیکیها بود آورده میشد ولی اهالی همان آب را بشکه ای یک تومان که ده ریال باشد میخریدن. عموما روزی یک بشکه برای مصرف چای و خوردن بیشتر نمی خریدن. برای شستشو و استحمام در طی هفته گاهی تا شب چندین خانواده به سر چشمه آب معدنی گرمی که در نزدیکی این مکان بود میرفتن. آب معدنی بسیار شور و تلخی که با هیچ مواد شوینده ای کف نمی کرد اما ما برای حمام کردن هم از همان آب شیرین که روز مره میخریدیم استفاده میکردیم. به هر حال به قولی آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.

  سال‌های جدایی – قسمت 28

من به این زندگی تن داده بودم با میل و رضای خودم. دلیل اصلی هم این بود که عاشق سازندگی بودم و از زندگی بدون حاشیه ولی آرام چندان لذت نمیبردم. تصورم این بود که خداوند مرا برای فقط خوردن و خوابیدن خلق نکرده باید کمی هم این تن که شیفته راحتی و آسایش است را به کار کشید.

از روزهای بعد با چیدن اثاثه خونه آنجا را دقیقا شبیه خونه های قبلی که زندگی کرده بودم تزیین کردم. وقتی کاملا مطمئن شدم همه چیز باب میلم هست روز بعد به شهرستان دزفول که در صد و بیست کیلو متری آنجا بود رفتم. تمامی آنچه را که برای تکمیل کردن وسایل خونه لازم داشتم خریدم و بعد شروع کردم به خریدن مواد غذایی که اصلا هیچ کدام از این مواد غذایی در دهلران پیدا نمیشد. از سفیدی نمک تا سیاهی ذغال بار زدم و به خانه برگشتم تا جایی که میشد این مواد را فریز کرده و یا خشک کردم و در یخچال جا دادم. از روز بعد پس از رفع خستگی یک روزه برنامه غذایی خانواده طبق روال همیشگی پیش رفت. حالا دیگه باید وجودم را به همسرم و بچه ها میدادم ولی بعد از مدتی متوجه شدم که نیاز هست برای بعضی از کارهای خونه مثل خرید نون و شیر و ماست و تخم مرغ و روغن حیوانی کسی را داشته باشم به همین دلیل یک دختر بچه نو جوان را استخدام کردم که درانجام این کارها کمک حالم باشد و داستان نگه داری این دختر خانم خود سر گذشتی جداگانه هست.. با شرح این ماجراها علاوه بر تعریف سرگذشت خود ناچارم پای دیگران را هم که در سرنوشت من دخیل بودن به میان بکشم که البته خالی از لطف نیست و خواننده میتونه از میان این همه تعریفهای جالب با قسمتی از ناحیه پرت مرزی ایران و نحوه زندگی مردم آنجا آشنا شود و هستند افرادی که دوست دارن بدونن ما نسل پنجاه سال قبل چگونه زندگی می کردیم، البته یک زندگی نرمال و بسیار شاد و پراز عشق و محبت. اگر چه بی سختی نبود ولی آنهم لذت بخش بود.

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت 31

برگردم به بقیه ماجرا که اتفاقات بین من و این دختر خانم بود و خواندن آن باعث میشه بیشتر با زنگی من آشنا بشید واحساس کنید در کنارتان نشسته ام و دارم از نیم قرن پیشتر و نحوه زندگی در یک مکان بی آب و برق با کمترین امکانات زندگی تعریف میکنم.

و اما داستانهای من و نار دونه … روز اول وقتی اونو برادرش آوردکه به من معرفی کنه با دیدنش یک لحظه پیش خودم گفتم من چطور می تونم از این کودک دوازده ساله کار بکشم درسته که خانواده اش برای کمی کارمزد او نیازمند هستن اما انصاف من کجا رفته او همسن بچه اول من که البته این دختر و بچه من پسر بود. در هر حال اولین کاری که کردم و مرا بدجور متوجه سر او کرد حنایی بود که در موهایش خشک شده بود پرسیدم این حناست؟ بله خانم چرا خشک شده و این که دیگه خاصیتی نداره؟ در جوابم گفت خانم ما نه حمام داریم و نه آب برای استحمام من باید صبر کنم تا همه اهالی خونه که شامل پدر و مادر و برادر و زن برادرم همراه دو بچشونه وقت حمامشون بشه که همگی به اتفاق بریم…

سر گرو ..گفتم انجا کجاست؟ یک چشمه آب گرم در کوهای روبرو در دامنه کبیر کوه هست که اهالی اینجا به نوبت میرن آنجا و حمام میکنن این چشمه آب گرم به زبان محلی این گونه خوانده میشد که معنی آن سرآب گرمه میشه .گفتم خوب شاید تا یک ماه دیگه خانواده تو نتونن برن تو همین طور با این سر حنا بسته میمانی؟

آره خانم کاری نمی تونم بکنم. در همان دقایق اول فهمیدم دختری تیز هوش و حاضر جواب است گفتم برای اینکه باید با ما زندگی کنی لازمه کمی هم به نظافتش رسید. میبینی که من بچه کوچک دارم خندید وگفت نه خانم نترسید ماهم تو خونمون نوزاد داریم هیج طوری نمیشه.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان