فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۱۰

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل دوم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

فردای آن روز « سام » موبدان را بخواند و از آنها چاره جست، اما بخت زال و رودابه خوش آمده بود و به گفته آنان، از آن دو، پیل ژیانی در جهان پای خواهد گذاشت که با دلیری همه بدسگالان را تباه کرده و جهان را از هر چه شر و بدی است، پاک خواهد نمود و او کسی است که از وی به ایران نیکی و به سرزمین توران بدی خواهد رسید. پس سام فرستاده زال را مژده داد که در این کار هیچ ملامت و سرزنشی نیست و کامش روا خواهد گشت، اما بر اوست تا آن راز پوشیده دارد و خود نزد منوچهر رود و چاره کار از او باز پرسد.

* داستان آگاه شدن سیندخت (مادر رودابه) از شیفتگی زال و رودابه از شاهنامه:

پیام آور زال و رودابه زنی بود که زال پس از خواندن نامه پدر، او را همراه با نامه ای روانه کاخ رودابه نمود. دختر پادشاه کابل که از نامه زال و همداستان شدن پدرش با وی شاد گشته بود، فرستاده را بنواخت و با یاقوت و گوهر و خلعت زیبا، نزد زال فرستاد. زن چون از حجره برون رفت و به ایران رسید، با نگاه حیرت زده سیندخت مواجه گشت. سیندخت که از کار وی در شگفت مانده بود، علت آمدنش بدانجای را جویا شد و زن که از وحشت، قالب نهی نموده بود، چاره ای جست و به دروغ خود را فروشنده جامه های فاخر و شاهواری معرفی نمود که رودابه آن جامه ها را پسندیده و قرار بود تا بهایش را روز بعد بپردازد. سیندخت که از کژی گفتار او آگاه گشته و به خشم آمده بود، گیسوی او را در دست پیچید و بر زمین افکندش. سپس موی کشان او را بر زمین کشید تا زن بیهوش شد. سپس در کاخ را بست و از رودابه حقیقت را جویا شد، و این که چرا راز خود از ایشان نهان داشته و اکنون این گوهرهای شاهوار به چه کسی تقدیم می شود. رودابه که با شنیدن سخنان مادر، دو دیدگان پر از اشک کرده بود، ماجرای عاشقی اش با زال را بازگفت. مادر که زال را پهلوانی دلیر یافته بود، به سراغ زن آمد و او را رها کرد و بدو هشدار داد تا زبان نگه دارد و هر سختی که شنیده در خاک فرو نماید. سیندخت نیک می دانست که دخترش پند هیچ کس را نخواهد پذیرفت، بنابراین دعوت به بازگرداندن او از این راه، کاملا بیهوده بود. سپس با این اندیشه گریان و دردمند به خواب رفت.

* داستان آگاهی مهراب(پدر رودابه) از کار دخترش از شاهنامه:

مهراب چون به درگاه آمد، سیندخت را در حالتی رخ پژمرده و آشفته در خواب دید و چون علت را جویا شد، سیندخت لب گشود و عشق دخترش بر زال و این که وی نهانی برای دخترش دام گسترده است، همه را باز گفت و خواستار چاره کار شد. مهراب که وجودش را خشم فرا گرفته بود، شمشیر به دست، فریاد سر داد: «مرا از همان زمان که دختری پدید آمد، سزاوار آن بود تا سرش بریده شود اما وی را نکشتم تا این چنین بر سرم رفت» سپس از سیندخت خواست تا دختر را نزد وی آورد. اما زن که دانسته بود، مهراب در چه خشمی غوطه ور است، از وی سوگند خواست تا با دخترش به نرمی رفتار کرده و وی را همانگونه که تندرست و سالم است، بازگرداند. با رفتن رودابه به نزد پدر، بشد آن چه نباید می شد و شنید آنچه نباید می شنید، چرا که پدر، پهلوان ایران را هیچ اندر خور او نیافته و از او خواسته بود تا از آن کار دست شوید.

ماجرای عاشق شدن رودابه و زال، همگان را آزرده و رنجور نموده بود، حتی منوچهر شهریار بزرگ ایران معتقد بود که مهراب از نسل ضحاک است و ترس آن میرود که از دخت مهراب و پورسام، فرزندی به دنیا آید که سوی مادرش تاب گیرد و ایران را پر آشوب و رنج کند تا تاج و تخت بدو بازگردد. پس با این افکار، «نوذر»- فرزندش را نزد سام فرستاد تا از چند و چون کار وی را آگاه سازد، و چنین شد و سام با شنیدن پیغام منوچهر، روانه بارگاه وی شد.

  Joseph v. Hammer Purgstall’s (3) German Translation of Hafez’s Divan and Goethe’s West-östlicher Divan

* داستان آمدن زال با نامه سام نزد منوچهر از شاهنامه:

سام چون نزدیک بارگاه منوچهرآمد، از اسب پیاده شد و با دیدن منوچهر، زمین ببوسید و بر شاه آفرین نمود، و زمانی همچنان روی بر خاک نگاه داشت. شهریار نامه پهلوان را گرفت و خندان پاسخ داد که اگر چه دلش از پیوند او و رودابه اندوهگین و دژم است، اما کامش را روا خواهد کرد. زال پرهیجان و شادان پس از چند روز ماندن نزد شهریار، رحل اقامت گزید و با نامه ای که برای سام پهلوان نوشته بود، او را روانه نمود. سام در همان حال شادی که داشت، فرستاده ای نزد شاه کابل فرستاد و آنچه را که تاکنون گذشته بود، یک به یک شرح داد و اعلام صلح و پیوند دو نژاد نمود. سیندخت نیز با آگاه شدن از ماجرای پیش آمده، دختر ماهروی را روی تختی کیانی با پایه هایی از یاقوت و به غایت زیبا، نشاند و او را بیاراست. از آن سوی سام، نزد فرزند آمد و پیمان خود با سیندخت را بر سر پیوند زال و رودابه به وی باز گفت و از او خواست تا پیغامی که شایسته پادشاه کابل است بدو یاد دهد.

به دستان نگه کرد و خندید سام
بدانست او را از آن چیست کام
سخن هاش جز از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست

پس سواری نزد مهراب فرستاد تا خبر ورودشان را به کابل برسانند و در پی آن همراه با گنج و خواسته و اسبان زرین ستام به پیشواز شاه و دختر ماهروی او آمدند. سراسر کابل آراسته و غرق در بزم و شادی بود و رامشگران همچنان مینواختند و این مجلس تا یک هفته بر پای بود. بدین ترتیب رودابه با تاج شاهی و گوهرهای بسیار نزد معشوقش – زال – برفت و سام نیز پادشاهی سرزمینی را که منوچهر بدو سپرده بود، به فرزند داد و خود به زابلستان بازگشت؛

* پاسخ نامه سام از منوچهر از شاهنامه:

پس از هنرنمایی زال نزد منوچهر، شاه جهان خلعتی خسروانی آراست و همراه نامه ای روانه سام نمود، سام که از پاسخ نامه منوچهر مبنی بر موافقت او با ازدواج زال و رودابه بسیار شادمان گشته بود، سواری سوی کابل فرستاد و همه آن چه که اتفاق افتاده بود، به مهراب باز گفت:

چنان شاد شد شاه کابلسان
زپیوند خورشید زابلستان
که بی جان شده بازیابد روان
و یا پیر سر مرد گردد جوان

مهراب پس از شنیدن سخنان فرستاده، سیندخت را نزد خویش خواند و با زبانی نرم، درباره آن چه که از روز نخست درباره رودابه و زال ساخته و پرداخته بود، سخن ها راند و وعده تاج و تخت و … بدو داد. سیندخت نیز نزد دختر آمد و او را به دیدار زال مژده داد و آنگاه به آرایش کاخ روی نهاد و ایوانش را چونان بهشت عطرآگین نمود و بساطی افکند آکنده از درّ خوشاب و زبرجد و تخت کیانی با پایه هایی از یاقوت. آنگاه رودابه را چونان بهاری خرم بیاراست و بر آن تخت جادویی نشاند.

سیندخت در میان سیصد پرستنده که هر یک جامی در دست داشتند بر پای ایستاده بود در حالی که همگان بر سام آفرین می خواندند و از آن جام ها گوهر می افشاندند و هر آن کس که در جشن حضور داشت، از خواسته و مال بی نیاز می گشت و بدین ترتیب، یک هفته را با بزم و سور و شادی می کردند و سام پادشاهی را به زال سپرد.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت بیست و پنجم

* داستان گفتار اندر زادن رستم از شاهنامه:

پس از چندی از پیوند رودابه و زال، رودابه باردار شد، اما از فربهی بارش، بهار دل افروزش روز به روز پژمرده تر شد و از دیده خون می گریست:

زبس بار کو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون
شکم سخت شد فربه و آن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران

سیندخت که از دیدن رخ زرد دختر، سخت آشفته بود، در نظرش چنین آمد که وی تکه ای از آهن در شکم خود حمل می کند!! و چون هنگام زادن فرا رسید، رودابه یک روز را تماما در بیهوشی به سر برد. به ناچار زال که همچنان بر بالین رودابه رخسارش پر از آب و غمگین بود، اندیشه ای کرد و به یاد سیمرغ افتاد:

همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد

پس مجمری آوردند و آتش برافروختند و پر سیمرغ در آن انداختند، لحظه ای بعد هوا تیره گون گشت و آن مرغ فرمانروا پدید آمد و چون حال و روز زال بدید، آمدن کودکی نامجوی را به وی مژده داد. آنگاه از مردی بینادل خواست تا خنجر آبگونی بیاورد و قبل از هر چیز رودابه را با می مست کند و بدون هیچ بیم و اندیشه ای، فرزند را از پهلوی مادر برون کشد پس از آن گیاهی را با شیر و مشک بکوبد و بر روی زخم نهد تا پرش را بر روی زخم بمالد؛

بگفت و یکی پر ز بازو بکند
فكند و به پرواز بر شد بلند

آنگاه موبدی چیره دست آمد و همانگونه که سیمرغ فرمان داده بود، بکرد و فرزند را بی گزند برون آورد. فرزندی با موی سرخ و رویی چون خون که همه از زن و مرد بر چنین زادنی در شگفت بودند و تا کنون بچه ای این چنین پیلتن به یاد نداشتند. بدین ترتیب رودابه، شب و روز را با می بیهوش بود و چون به هوش آمد از آمدن آن سرو سهی خنده ای سر داد و بدان سبب که از غم رسته بود، فرزند را «رستم» نام نهاد؛

بگفتا به رستم ، هم آمد به سر
نهادند رستمش نام پسر

در این اثنا عده ای از زیرکان، پیکری شبیه رستم ساختند و درونش را با موی سمور پر کرده و در یک دستش کوپال و در دست دیگر عنانی نهادند و پیکر مصنوع رستم شیرخوار را نزد سام آوردند و جشنی در سراسر زمین از زابل تا کابل به پا کردند که حتی خورشید و ماه از چنین جشنگاهی در حیرت ابدی فرو ماندند. با آنکه حدود ده دایه به رستم شیر می دادند، اما وی آنطور که باید سیر نمی شد و چون از طفولیت و شیرخوارگی برون آمد و به خوردنی ها روی آورد، به اندازه پنج انسان غذا می خورد و وقتی به هشت سالگی رسید، قامتی داشت چونان سرو سهی.غایت سخن ها راند و چنین گفت که فلک چون او هرگز به خود نخواهد دید و پس از آن خنده ای سر داد و افزود که در کابل نیز ماهرویی ست که از سر تا پا از پهلوان ایرانی برتر است و در جهان همانند او هیچ کس نیست و آنان امروز از کابلستان بدین جای آمده اند تا آن دو را با هم نزدیک و آشنا کنند:

خرامان زکابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پورسام

و این گونه گشت که هر یک آشکارا زبان به خوبی های رودابه گشودند و پیوند پورسام را با آن دختر، شایسته و نکو دانستند. پس از آن زال که از آن سخن به هیجان آمده بود، با صندوقچه ای از گوهرهای شاهوار، پرستندگان را روانه کابل کرد و از آنان خواست تا رودابه را به پیوند با وی راضی نمایند. پرستندگان هر یک با شاخه گلی در دست، به سوی کاخ رفتند، اما نگهبان با دیدن آنها، آن هم در آن موقع از شب، زبان به گستاخی دراز کرد و بدیشان هشدار داد که مبادا سخن درباره آنان بر سر زبان ها افتد. اما به هر ترتیب که بود، فرستندگان خود را به درون کاخ رساندند و هر آنچه که گذشته بود به ماهروی کابل بازگفتند. رودابه که سخت به هیجان آمده بود، دستور داد تا پرستندگان نزد زال روند و از او بخواهند که شب هنگام نهانی به مهمانی رودابه آید.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت سی و سوم

*داستان رفتن زال نزد رودابه از شاهنامه:

وقتی خورشید تابناک از دیده ها ناپدید گشت، پورسام(زال) ، سواره به سوی کاخ شتافت. رودابه که برای دیدن زال بر بام کاخ رفته بود، چون معشوق را بدید، زبان به تحسین گشود و بالفور ریسمانی از بام به زیر افکند و پهلوان که از شادی به حیرت آمده بود، بوسه ای بر کمند زد و به سرعت از آن بالا رفت و دو دلداده در حالی که دست در دست یکدگر داشتند، به بهشت از پیش تعیین شده رودابه رفتند. در آن جشن باشکوهی که از برای زال برپا بود، شیفتگان از هر دری سخن راندند و زال از مخالفت های شهریار ایران (منوچهر) و سام پدرش درباره ازدواج شان یاد کرد، اما خود را در این پیمان مصمم دانست و رودابه نیز پذیرفت که به جز او هیچ کس را سرور و پادشاه خود نگرداند. بدین ترتیب تا سپیده دم نزد هم ماندند و سحرگاهان هر دو با چشمانی پر آب و پرامید یکدیگر را بدرود گفتند.

*داستان رأی زدن زال با موبدان درباره رودابه از شاهنامه:

چون صبح پدید آمد، پورسام، بزرگان را گرد کرد و ماجرای عاشقی اش بر دختر سیندخت را بدیشان بازگفت. با شنیدن آن گفتار، سخن بر لب فرزانگان بسته شد، چرا که مهراب از نوادگان ضحاک و از نژادی بسیار پست بود و موبدان را چنین رأی آمد، تا آن ننگی را بر دودمان خویش نپذیرند و چاره در آن دیدند تا نامه ای به سام نوشته و از چند و چون کار، وی را آگاه سازند. پس چنان گشت که زال نامه ای بر پدر نگاشت و در آغاز سخن از دلاوری های او یاد کرد و پس از آن از ستم هایی که از هنگام تولدش بر وی رواگشته بود، از پروراندن سیمرغ و اسارت او در آن آشیانه در حالی که پدر ( سام ) در تخت و ناز و نعمت بود و پسر با دلی مستمند تنها امیدش بدان سیمرغ بود و بس، و چنین ادامه داد که اگر چه ستم های فراوان بر خود دیده است، اما اکنون آنچه که فرمان پدر باشد، عمل می کند و پس از آن ماجرای رودابه بازگفت. فرستاده، نامه را سوی سام پهلوان آورد و وی با خواندن آن سخت برآشفت و از چنین آرزوی پسر، پسندش نیامد، اما پس از کمی اندیشیدن دانست، که اگر رأی زال زند و او را از آن کار باز دارد، به طور حتم نه مقبول کردگار است و نه مورد پسند انجمن، ولی اگر به فرزند پاسخ مثبت دهد و دلش بدان چه هوایش است بپرورد، فقط خدا خواهد دانست که سرانجام این مرغ پرورده و آن دیوزاد چه خواهد شد.

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست. ادامه دارد…

بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان