فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۱۱

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل دوم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

داستان آمدن سام به دیدار رستم از شاهنامه:

چون خبر شیر مردی پور دستان به سام دلير رسید، از جای جنبید و به دیدار آن کودک شتافت و با دیدن فرزندی چنین با بال و سفت، چهره اش چونان گل شکفت و بر او آفرین خواند. رستم چون نیا را بدید، تختش ببوسید و او را بسیار ستایش نمود. بر این نیز مدتی بر آمد و همگان در صلح و آرامش به سر بردند و هیچ کس درد و رنجی به خود ندید؛

همی خورد هر کس به آواز رود
همی گفت هر کس به شادی سرود

مهراب پس از تولد رستم، همچنان از وجود چنین فرزندی در شگفت بود و يقين داشت که تا صد نژاد پیشین چنین چیزی به یاد ندارد که کودکی از پهلوی مادر برون آید و پس از آن پر سیمرغ و چاره نیک او هزاران آفرین خواند.

سام روزی در حضور زال و رستم، از به سر آمدن دوران عمرش بدیشان خبر داد و مژگان پرآب نمود از این رو دو فرزند را بدرود گفت و از آنان خواست تا بر پند او پایدار بمانند و از راه راست برون نیایند.

داستان کشتن پيل سفيد توسط رستم از شاهنامه:

روزی از روزها، زال از فرزند برومند خویش – رستم – خواست تا به دلیران و گردن فرازانش اسب و زر بخشد و رستم نیز چنین کرد، اما پس از پایان مراسم، با سری پر شراب، سوی شبستان خویش آمد و خوابی سنگین او را درنوردید. مدتی بعد با خروش و همهمه بلندی از جای برخاست و دریافت که پیل سفیدش از بند رها گشته و به مردم آسیب رسانده است از این رو با شنیدن فریاد مردم، گرز نیا برگرفت و از سراپرده برون رفت، اما عده ای که در درگاه بودند، راه را بر او بستند و رفتن پهلوان را در آن شب تیره، به سوی پیلی که از بند رسته، کاری بس ناپسند دانستند، اما تَهَمتَن (لقب رستم) از سخن آنان بر آشفت و به کردار باد، سوی آن ژنده پیل تاخته و با دیدنش که چونان کوه بیستون بود، نعره ای زد و با گرز ضربه ای سخت بر سرش فرود آورد و پیل را از پای در آورد:

بیفتاد پیل دمنده زپای
تهمتن بیامد سبک باز جای

چون خبر کشته شدن پیل سپید به دست رستم، به زال رسید، وی آه سردی سر داد و صد افسوس بر آن روزها که پیل بارها به یک حمله سپاهی را در هم می شکست، بر لب آورد و در پی آن دریغ، فرزند را فرا خواند و دست و سرش ببوسید و از او خواست تا به کوه سپند که بر بالای آن دژی عظیم به بلندا و پهنای چهار فرسنگی قرار گرفته رود و به خونخواهی نریمان برخیزد و آن در همان است که بر سر راه آن دری ستبر ساخته شده و سام نریمان افزون بر یک سال، با صد چاره و افسون بر آن حصار جنگید، اما اندرون حصار کسی را حاجت پر کاهی نبود و هیچ کس از آن دژ برون نیامد و سام نا امید و ناکام بازگشت. زال با این توصیف از رستم خواست تا با حیله و رنگ به گونه ای که کسی او را نشناسد و نامش نداند به سوی آن کوه رود و در لباس یک ساروان (شتربان) درآید و بار نمک بر شتران بندد، چرا که برای مردمان آن کوه هیچ چیز با ارزش تر از نمک نبوده و اگر آن حصار بر کوه بماند، همواره خوردنی هایشان بدون نمک خواهد بود.

  شجریان، سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران - قسمت دهم

داستان رفتن رستم به کوه سپند از شاهنامه:

چون رستم گفتار پدر بشنید، از جای برخاست و به همراه تنی چند از نزدیکان خود با باری از نمک، به گونه ای که در میان آنها، گرزهای جنگی نهان کرده بود، به دروازه دژ رسید و نگهبان دژ را از بار نمک کاروان آگاه نمود و همان شد که در به رویشان گشوده شد و بیدرنگ پذیرای آنان شدند. چون شب تیره فرا رسید، رستم به سوی مهتر آن دژ روی آورد و با وی در آویخت و مردم دژ که از حمله رستم آگاه شده بودند، به سوی رزم شتافتند و از گیر و دار آنان، موجی از خون به راه افتاد و زمین چون لعل بدخشان سرخ شد.

فردای آن روز، چون خورشید سر از کوه برآورد، از افراد دژ حتی یک نفر هم باقی نمانده بود و دلیران رستم، در هر گوشه ای اگر کسی را می یافتند، او را بر زمین می افکندند و جان از وی می ستاندند. تهمتن پس از فتح قلعه، بزمگاهی از آن خود ساخت و نامه ای به پدر نوشت و ازچگونگی کردار خویش در باب گرفتن آن در سخن ها راند. زال نیز در پاسخ نامه فرزند بر او آفرین خواند و او را مژده داد تا از آن پس سبک بر نشیند، چرا که روان نریمان را برافروخته و همه دشمنان وی را سوزانده است، پس اکنون بجاست تا هزاران هزار بار بیش تر از هر چیز که شایسته اوست، از لؤلؤ و گوهرهای شاهوار تا تیغ و کلاه و کمر از بهر او فرستاده شود. رستم که از خواندن نامه پدر، بسیار شاد گشته بود، بر بالای کوه سهند آتشی در افکند که زبانه اش به بلندای آسمان می رسید و پس از آن شتابان به دیدار پدر و مادر ( زال و رودابه ) آمد.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت بیست و سوم

داستان اندرز کردن نوذر توسط منوچهر از شاهنامه:

چون یکصد و بیست سال از عمر منوچهر گذشت، ستاره شناسان شاه را از روز تلخی که در پیش خواهد داشت یعنی رفتنش از دنیای فانی و پژمردن فر شاهنشهی او، آگاه کردند و وعده رفتن به سرایی دیگر دادند. منوچهر نیز همه موبدان را نزد خویش خواند تا در حضور آنان، تخت کیانی را به فرزند داد و در باب آنکه تخت و تاج شاهی، همچون باد، از دست رفتنی است و پس از آن از رنج و سختیهای بی شماری که طی سالیان دراز بر خود دیده بود، یاد کرد و اینکه به فرمان فریدون، کین ایرج را از دو برادرش به سلم و تور – ستانده و جهان را از هر تا پاک و پنیارهای پاک نموده بود و اکنون بر فرزند بود تا از دین خدای روی نتابیده و همواره ره ایزدی را در پیش گیرد و رواست تا بداند که در دوران پادشاهیش، امورات مهمی پیش روی خود خواهد دید و زال به کین خواهی او خواهد آمد و توران را یکسر بی سپر خواهد نمود … و چون بدین جای رسید، اشک از چشمانش سرازیر شد و چشم از جهان فرو بست؛

جهان کشت زاریست با رنگ و بوی
در او مرگ و عمر آب و ما کشت اوی
بیا تا نداریم دل را به رنج
که با کس نسازد سرای سپنج

داستان بر تخت نشستن نوذر از شاهنامه:

چون نوذر مراسم سوگ پدر – منوچهر – تمام کرد، روزی نیکو برگزید و کلاه کیانی بر سر نهاد و به سپاهیان درم و دینار فراوان نثار نمود، اما چندی بعد شهریار ره بیداد و ستم در پیش گرفت و رسم های پدر به کلی از یاد برد و دلش بنده گنج و دینار شد. به دنبال ظلم پادشاه بد آئین، دلیران پرآوازه کشور به سرزمین دیگر روی نهادند و نوذر چون جوش و خروش آنان بدید، در نامه ای به سام، او را از اوضاع آشفته پادشاهی اش آگاه نمود؛

کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخن ها از اندازه اندر گذشت
اگر بر نگیری تو آن گرز كين
ازین تخت پردخته ماند زمین

سام نیز پس از خواندن نامه نوذر، سحرگاهان، همراه با لشکری به سوی ایران رهسپار شد و پذیرای بزرگان آن دیار گشت و آنان پس از ستایش سام از کردار نوذر و برگشتن او از راه خیر و نیکی سخن ها راندند و از او خواستند تا سام نریمان خود بر تخت شاهنشهی نشیند و جهانی را به واسطه وجود خود آباد گرداند، اما پهلوان قبول این پادشاهی را کاری ناپسند شمرد و چنین پاسخ آورد که اگر چه نوذر از راه پدر بازگشته، اما هنوز، زمان زیادی از پادشاهی اش نگذشته و می توان او را با پند و اندرز به راه نیک آورد. سپس نزد نوذر آمد و وعده ای با می و ساز و آواز با هم بودند و بزرگان کشور نیز پشیمان از گفته خویش نزد نوذر و به آیین او در آمدند. پس از آن سام پهلوان به تدریج نوذر را از کژی و نادرستی به راه نیک آورد و پندهای بسیار بدو داد:

  سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (2)

ز فرخ فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی به داد و دهش داشتند
به بنیاد پر چشم نگماشتند

داستان آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر از شاهنامه:

چون هفت سال از پادشاهی نوذر گذشت، خبر مرگ منوچهر شاه به سرزمین توران رسید و از نوذر به بدگمانی پاد شد و با خبردار شدن پشنگ سالار توران – پهلوانان و بزرگان آن سرزمین چون گرسیوز، بارمان، ارجاسب و پسرش افراسیاب پهلوان را بخواند و قصه کین سلم و تور را باز گفت و خواهان جنگ با ایرانیان شد:

کنون روز قیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده که شستن است

افراسیاب که از گفتار پدر، دلش پرشتاب و مغزش پرجوش گشته بود، با دلی آکنده از کین، خود را آماده جنگ با دلیران و شیران ایران نمود، اما به دنبال این تصمیم، اغويرث – برادر افراسیاب و فرزند دلیر پشنگ نزد پدر آمد و او را از این کار برحذر داشت و از نامداران انجمن یعنی سام و قارن رزمجوی که همانا نابود کننده سلم و تور بودند، یاد کرد و از آنان خواست تا علیه ایرانیان برنخیزند، چرا که به دنبال این شورش، سراسر کشور را آشوب و خشم و کین فرا خواهد گرفت. اما سام از اغريرث خواست تا آن سخنان را فراموش کرده و خود نیز همراه افراسیاب راهی جنگی با سپاهیان ایران شود و با این عمل روان نیاکان خویش را خوش و دل بدسگالان را پر آتش کند.

زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل
صدسال مست باشد از بوی او نهنگ

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان