Cosmology | کیهانشناسی (۱۳)

نویسنده: شهرام خبیر

روش فلسفی به جای این شیوه کار که محکوم تفکر بوالهوسانه و اتفاقی است، پیرو ضرورت مطلق است. نقطه آغاز آن را ضرورت معین میکند و هر مرحله ای در مسیرش به حکم ضرورت منطقی پیموده می شود و بدین سان هیچ گاه تسلسلی از  اندیشه های اتفاقی در آن رخ نمی نماید. در روش استدلال چون همواره می توان در برابر هر حجتی نقیض آن را آورد چه بسا رشته بحث تا ابد دوام یابد ولی نتیجه ای یقینی به دست نیاید. ولی ما به جای این به روش و دستگاه منظم و ضرورت و یقین نیاز داریم و هگل مدعی است که روش دیالکتیک او این نیاز را بر می آورد. 

ایرادات هگل به روش استدلال و کوشش های او برای بنیاد کردن روشی علمی تر از آن از هر باره یاد آور کوشش های دکارت است. هنگامی که دکارت میگفت که عقاید آدمیان درباره هر موضوع به سبب شیوه های نابسامان احتجاجی آنان با یکدیگر تفاوت دارد و از این رو محال است که بتوان از این میان عقیده درست را بازشناخت. در واقع مانند هگل بر استدلال عیب می گرفت. همان گونه که هگل پیشنهاد میکرد که به جای استدلال روش منطقی استواری پیش گرفته شود، دکارت و اسپینوزا نیز اندرز میدادند که فلسفه باید همان روشهای جزمی هندسه را اختیار کند. هندسه کار خود را با اصول متعارف آغاز می کند که نه عقاید شخصی بلکه حقایقی ضرورند و آنگاه از راه استنتاجات دقیق به نتایجی میرسد که فقط حاصل ضرورت مطلق توانند بود. دکارت و اسپینوزا میپنداشتند که اگر فلسفه همین روش را به کار بندد از همان قطع و یقینی که مختص ریاضیات دانسته میشود برخوردار میگردد. در حال حاضر هر کس به دلخواه خود پیرو عقاید فلسفی خاصی است ولی در ریاضیات امکان انتخاب عقیده وجود ندارد. در این باره که مجموع زوایای مثلث مساوی دو قائمه است نمی تواند دو عقیده موجود باشد. این بدان سبب است که هندسه کار خود را با حقایق ضرور (اصول متعارف) آغاز میکند و چیزی را که بالضروره از آنها منتج نشود نمیپذیرد.

(بنابر رأی دکارت و اسپینوزا) فلسفه با پیروی از چنین روشی خواهد توانست که به (جنگ هفتاد و دو ملت) پایان دهد و احراز یقین کند. از این رو دکارت به جستجوی اصل متعارفی بر میخیزد که بنیاد فلسفه باشد، هم چنانکه اصول متعارف هندسی بنیاد هندسه اند و« قضیه من هستم» را به عنوان چنین اصلی پیش می نهند. اسپینوزا به صورتی آراسته تر رساله «اخلاق» خود را با یک رشته تعاریف و اصول متعارف آغاز می کند و سپس به تقلید از اقلیدس به وضع قضایا [Propositions]ی فلسفی می پردازد. 

  شروع اختلالات رفتاری شایع در کودکان

هگل با دکارت و اسپینوزا در این باره هم داستان است که باید اختلاف عقاید فلسفی را از میان برد و به یاری یک روش منطقی استوار به نتایج یقینی رسید. ولی وی روش هندسی را برای این منظور نامناسب میداند و میگوید:« پیداست که این روشها هر چند در حوزه خاص خود( یعنی ریاضیات )ضرور بوده اند و توفیق نمایانی داشته اند به کار شناسایی فلسفی نمی آیند. این روشها اصولی را از قبل مفروض میدارند و شیوۀ آنها نیز در شناسایی، شیوۀ فهم است که بر طبق قاعده یکسانی یا مطابقت صوری [Formal identity] کار میکند». این عبارت حاوی دو خرده گیری بر روش هندسی است: نخست آن که این روش، اصولی را از قبل مفروض میدارد و دوم آن که فهم را وسیله رسیدن به دانش قرار میدهد. ما از این دو ایراد به ترتیب بحث میکنیم: اصول مفروض داشته از پیش یا مفروضاتی که هگل به آنها اشاره میکند همان اصول متعارف یا تعاریف یا دیگر قضایایی هستند که دانش با آنها آغاز می شود. مسأله این است که ما هرگاه مبدائی برای خود بر می گزینیم در واقع اصلی را از قبل مفروض می داریم.

نخستین قضیه همیشه اصلی مفروض است زیرا از هیچ قضیۀ پیشینی استنتاج یا به یاری آن اثبات نشده است. اصول متعارف را بی گمان میتوان از بدیهیات شمرد، ولی همین نکته که آنچه بدیهی است راست نیز هست خود اصلی مفروض است. به هرحال حتی اگر بپذیریم که اصول متعارف راستند باز توضیح آنها برایمان میسر نیست زیرا آنها را از چیزی استنتاج نکرده ایم. هیچ دلیلی در اثبات آنها اقامه نشده است و از این رو آنها را باید امور واقع و جزمی و رازهایی غائی شمرد. پیشتر نشان داده ایم که فلسفه نمیتواند پژوهش خود را با چنین امور توضیح ناپذیری آغاز کند. شاید مطابق قول دکارت این که من هستم اصلی متعارف و تردید ناپذیر باشد. ولی باز این سؤال باقی است که «چرا من هستم؟» اگر فلسفه کار خود را از این جا آغاز کند رازی را مبداء خویش نهاده است و اگر به فرض بتواند که از این مبداء سراسر کائنات را توجیه کند باز کائنات همچون رازی ناشناخته باقی خواهد ماند زیرا مبداء آن رازی بوده است. چنین مینماید که هر مبدائی که اختیار کنیم ناگزیر باید اصلی مفروض باشد زیرا هیچ آغاز و مبدائی از چیزی پیشتر از خود استنتاج نمیشود و در این حال به نظر میرسد که مشکل فلسفه حل نشدنی است و برای هگل انتخاب مبداء هستی همان اندازه بیهوده است که انتخاب مبداء« من هستم» برای دکارت. ولی همچنانکه خواهیم دید هگل نشان میدهد که روش دیالکتیک بر خلاف روش هندسی از این عیب برکنار است. 

  پدر، روزت به شادی

ایراد دوم به روش هندسی آن است که حاصل فهم و بر قاعدة مطابقت استوار است. معنای این ایراد آن است که روش هندسی به اصل وحدت ضدین نرسیده بلکه بر پایۀ اصل مفروض پیش از هگل مبتنی است که به موجب آن دو چیز متضاد مطلقاً مانع الجمعند و فقط می توان گفت که الف، الف است. (اصل مطابقت) و هرگز نتوان گفت که الف، الف نیست. پیداست که ریاضیات از آن رو بر طبق اصل مطابقت عمل میکند که این اصل نیز درخور طبع آن است ولی اسپینوزا به خطا آن را مناسب حال فلسفه نیز پنداشت. درست به همین سبب است که اسپینوزا پس از فرض وجود گوهری نامتناهی، استنتاج پایان پذیر [متناهی] را از پایان ناپذیر [ نامتناهی] محال یافت زیرا چنین استنتاجی بر خلاف اصل مطابقت است که به حکم آن چیزی که الف نیست هرگز از الف پیدا نتواند شد، هم چنانکه پایان پذیر از پایان ناپذیر بر نتواند خاست.

منظور هگل از فهم (Verstand) مرحله ای از تکامل ذهن است که در آن ذهن هر دو ضدی را مانع الجمع و مطلقاً گسسته از یکدیگر میانگارد. فهم بر طبق قوانین ارسطویی مطابقت و تناقض و قاعده تقابل کار میکند. ممتاز از فهم، خرد [Vernuft] یعنی پایه ای از تکامل ذهن است که در آن ذهن بر اصل وحدت ضدین آگاه می شود. از دیدگاه فهم، هر مقوله ای هستی قائم به ذات خویش و جدا افتاده ای است که هیچ پیوندی با مقولات دیگر ندارد. مقولات بدین گونه در نظر آن  بی جنبش و آرمیده و بیجانند. ولی خرد، مقولات را زنده و جنبنده و سیال و منحل و جاری در یکدیگر میبیند، همچنانکه دیدیم که هستی به درون نیستی جریان مییابد. برای فهم، محال است که مقوله ای را از مقولۀ دیگر استنتاج کند زیرا میان مقولات هیچ پیوندی نمی بیند. فقط خرد است که میتواند مقولات را از یکدیگر بیرون بکشد. فهم دربارۀ هر مسأله ای فقط به این صورت خشک و انعطاف ناپذیر داوری می کند که آن مسأله «یا چنین و یا چنان است». حقیقت یا الف است و یا الف نیست، یا هستی است و یا نیستی. یک چیز یا هست و یا نیست. خرد این جدول جزمی و خشکی را که فهم از چیزها میسازد در هم میشکند و الف و جز الف را در عین اختلاف خویش با هم یکی می بیند و می گوید که بر خلاف آنچه فهم می پندارد حقیقت تماماً در الف یا جز الف نیست، بلکه در آمیزش و به هم پیوستگی این دو است. 

  سیری در تاریخ نقاشی - این قسمت: دوره جذاب و پویای هنر باروک - سمفونی درخشش هنری

فهم، آن روش ذهنی است که بیش از هر چیز جویای دقت است و اصرار دارد که امتیازات چیزها را از یکدیگر به روشنی باز داند و از این رو عنصری لازم از هر روش فلسفی است، زیرا ذهن آدمی اگر به دقت نیندیشد و تمایزات میان چیزها را درست نشناسد در وادی افکار تیره و مبهم و مرموز گم می شود. پس باید میان متناهی و نامتناهی و هستی و نیستی و وحدت و کثرت فرق گذاشت. به این سبب کار فهم در فلسفه درست و صواب  است ولی به درک حقیقت کامل نمی انجامد، زیرا در پشت جدایی ها و نایکسانی های چیزها یکسانی آنها نهفته است و وظیفه دریافت این یکسانی بر عهده خرد است. اگرهگل خطاهای فهم «محض» را می نکوهد مقصودش آن نیست که حقیقت نایکسانی ها یا سودمندی فهم را در فلسفه منکر شود. ولی فهم همیشه می خواهد چنین پندارد که فقط خود همه حقیقت را در می یابد و جدایی ها و نایکسانی ها (مطلقا) حقیقی هستند و یکسانی در نایکسانی حقیقت ندارد. و هگل فهم را به سبب همین خودفریبی،  ملامت می کند.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان