نویسنده : شهرام خبیر
این ملاحظات نشان مىدهد ــ و پاسخ به ایراد بالا نیز همین است ــ که دلیل نخستین جهان دلیل خاصّ، یعنى این یا آن دلیل نیست، بلکه عین دلیل و دلیل عام و بنیاد دلیل است؛ زیرا تنها چیزى که دیگر دلیلش را نتوان پرسید، امر مُدلّل و معقول است و خواهید دید که منطق هگل، دلیل به طور عام یا کلى، یعنى مبدأ عقل را سرچشمه و بنیاد جهان مىداند، ولى شرح جزئیات این نکته را باید به زمان دیگر واگذاشت.
د. اندیشه محض
اگر اصل نخستین، دلیل است و دلیل از کلیات فراهم مىآید، پُرسش بعدى این است که آیا این دلیل همه کلیات را دربر مىگیرد و یا تنها برخى از آنها را؟ و اگر تنها برخى از کلیات را دربر مىگیرد، به چه دلیل کلیات دیگر را شامل نیست؟ چگونه مىتوانیم بدانیم که کدام کلیات دلیل جهان هستند و کدامها نیستند؟
هگل پاسخ این پُرسشها را در فلسفه کانت جُست و پاسخ کانت به همین پُرسشها بود که پیشرفت فلسفه را از پایگاه عقاید افلاطون ممکن گرداند. اصل نخستینى که افلاطون به یارى آن در پى توزیع کائنات برآمد، عالم مُثُل یا به اصطلاح ما منظومه یا دستگاه کلیات نام دارد. ولى او میان کلیات هیچگونه فرقى نمىنهاد. اصل نخستین او همه کلیات و هر گونه کلى را دربر مىگرفت. هر چیزى مثالى داشت: مثال اسب، مثال میز، مثال صندلى، مثال نیکى، مثال ناپاکى و بر همین ترتیب تا بىنهایت. پس در نظر او هر مقوله متصوّرى از چیزها یا روابط چیزها، مثالى خاصّ خویش دارد. و این مثال ظاهرآ باید وجود هستىهاى بالفعل را توضیح و تبیین کنند. بدینسان در جهان صندلىهاى بىشمارى هست، زیرا در عالم مُثُل، مثال صندلى وجود دارد. ولى افلاطون به هیچ رو نمىتوانست توضیح دهد که چرا و چگونه مثال صندلى باید مایه وجود بالفعل صندلىهاى بىشمار شود. حتى اگر چنین مثالى وجود داشته باشد، ضرورتى نمىبینیم که این مثال صندلىهاى واقعى را در جهان بهوجود آورد؛ و همین سخن درباره روابط میان مُثُل دیگر و چیزهاى منفرد تابع آنها راست است.
کانت نیز نظریهاى درباره کلیات داشت. مقولات همان کلیات هستند، ولى البته این کلیات را مانند مُثُل افلاطونى عینى نمىپنداشت، بلکه بهعکس اعتقاد استوار داشته که مقولات صرفآ تصورات انتزاعى ذهن آدمى هستند و به هیچ رو هستى دل بالفعل و عینى ندارند. در نتیجه کانت نمىکوشید تا مقولات خویش را در توضیح کائنات اصل نخستین فرض کند. مقولات او اصولى براى تعیین سامان شناسایى هستند نه بیان ذات هستى؛ ولى آیین کانت حاوى این اشاره نیز بود که مقولات خود صنف خاصى از کلیات، مجزا از کلیات دیگرند، بدین معنى که غیرحسّى و قبلى یعنى مقدّم بر تجربه هستند، حال آنکه همه کلیات دیگر مانند «سرخ» و «صندلى» و «اسب» حسّى و بعدى یا مؤخر بر تجربه (a posteriori)اند. کلیات حسّى از تجربه بهدست مىآیند، ولى مقولات بر هر گونه تجربهاى مقدمند، زیرا شروطى هستند که تجربه متوقف بر آنها است.
هگل ضمن جستجوى خویش در پى اصلى براى توزیع کائنات، مانند افلاطون این رأى را اختیار کرد که اصل نخستین از کلیات عینى فراهم مىآید؛ ولى از کانت نیز این اندیشه را گرفت که باید میان کلیات حسّى و غیرحسّى فرق نهاد. کلیات غیرحسى، مقولات و تصوّراتى محضاند ــ محض به این معنى که هیچگونه جزء حسّى در ترکیب آنها نیست. نزد هگل ــ برخلاف افلاطون ــ اصل نخستین جهان یا دلیل نخستین چیزها نه همه کلیات بلکه منظومه یا دستگاهى از کلیات محض غیرحسّى است.
در بادى امر روشن نیست که چنین فرقى چه سودى براى هگل داشته است، ولى مىتوان با ملاحظه تفاوتى که منطق صورى میان چیزها و اندیشهها مىگذارد، گوشهاى از این سود را دریافت. استدلالى از اینگونه را در نظر بگیرید
همه لالهها زیبایند
برخى از لالهها سُرخند
پس برخى از چیزهاى سرخ زیبا هستند
تمام مبانى منطقى این استدلال در شکل زیرین دستنخورده مانده است
همه «م»ها «پ» هستند.
برخى از «م»ها «س» هستند
پس برخى از «س»ها «پ» هستند
آنچه در این شکل دوم حذف شده، چیزى از فراگرد استدلالى نیست (زیرا همه اجزاء آن محفوظ مانده است) بلکه فقط عنصر معناست. از سوى دیگر، ما در پى اصلى هستیم که دلیل چیزها باشد. ولى این اصل که دلیل توضیح دهنده چیزهاست، آشکارا متضمن جدایى چیزها از دلیل است. اگر قرار است که دلیل، چیزها را توضیح و تبیین کند، دیگر خود نباید شامل یکى از چیزهایى باشد که در پى توضیحشان هستیم؛ زیرا توضیح یک چیز به یارى خود آن چیز کارى بیهوده است. از اینرو دلیل باید محض و قائم به ذات خویش باشد. باید دلیل را از هر گونه عنصر حسّى خلاص کرد، زیرا عنصر حسّى درست همان عنصرى است که از «چیزها» نشان دارد؛ چیزهایى که ما جویاى توضیح آنهاییم.
منطق صورى تا اندازهاى مایه این جدایى میان چیزها و دلیل مىشود؛ زیرا پیوند خود را از چیزهایى که موضوع استدلال ماست، یکسره مىگُسلد و عناصر حسّى را کنار مىگذارد و فقط جریان محض خود استدلال را نگه مىدارد. بدین سبب اگر در ضمن منطق صورى تصوّراتى بیابیم، خواهیم دید که این تصوّرات جنبه غیرحسّى دارند و بیشتر محتملاند که جزء دلیل محضى باشند که در جستجویش هستیم، نه جزء تصوراتى که در ضمن قیاس مادى یا موضوعى (material syllogism) مىآیند؛ ولى تصوراتى که در ضمن منطق صورى مىآیند، همان مقولات کانتى هستند؛ یعنى «همه»، «برخى»، «هستند» یا کلیت و کثرت (چندگانگى) و وجود و جز آن.
اما این سخنان فقط گوشهاى از حقیقتى را که هگل عیان دید به ما مىنمایاند. آنچه جهان را توضیح مىدهد، باید پیش از جهان باشد، باید مقدّم بر جهان باشد؛ زیرا اصل نخستین است. ولى آیا منظور از این نخستین بودن، تقدّم زمانى است یا منطقى؟ از بحث خود درباره ایدهآلیسم یونانى دانستیم که منظور تقدّم زمانى نیست. قضیه ای که در آن نتایج بحث را خلاصه کردیم، حاکى از این بود که «اصل نخستین فقط به این معنى نخستین است که بر همه چیزها تقدّم منطقى دارد، نه تقدّم زمانى.» آنچه از نظر زمانى نخست بیاید، علّت است. فقط توالى علّى است که توالى زمانى است. اصل نخستینى که از نظر زمانى پیش از جهان باشد، باید علّت جهان شناخته شود؛ ولى اصل ما علّت نخستین نیست، بلکه دلیل است. دلیلى است که جهان نتیجه آن است و تقدّم دلیل بر نتیجه زمانى نیست، بلکه منطقى است.
مقولات کانت نیز درست به همین معنى مقدّم بر جهانند. راست است که کانت هرگز خود نگفته است که مقولات او «مقدّم بر جهانند»، او مىگفت که مقولات مقدّم بر تجربهاند، ولى تجربه همان جهان است. کانت واژه تجربه را از اینرو بهکار مىبرد که بر هر چیز از دیدگاه ذهنى مىنگریست و مىخواست که سامان شناسایى انسان را معیّن کند، ولى آنچه از نظر ذهنى تجربه است، از نظر عینى جهان شناخته مىشود؛ زیرا اصطلاح کانتى «تجربه» همه انواع ممکن تجربه را مىرساند، خواه تجربه چیزهاى خارجى در مکان باشد یا تجربه چیزهاى درونى مانند احساسات و اندیشهها و بدین گونه همه چیزهاى ممکن در مکان و نیز همه هستىهاى ممکن روانى را دربر مىگیرد. از اینرو تجربه با کائنات همکران است.
پس مقولات کانت، مقدّم بر جهان و فقط شامل کلیات محضاند. کلیات حسّى مانند «صندلى» و «اسب» و «سفید» مقدّم بر جهان نیستند، زیرا کلیات غیرحسّى، کلّى و ضرور و از اینرو شروط تجربهاند، ولى کلیات حسّى چنین نیستند. تجربه، یعنى جهان، بى این کلیات محض ممکن نیست و وقتى مىگوییم که کلیات ضرورند، منظور همین است. ولى کاملا ممکن است جهان بىکلیات حسّى موجود باشد؛ مثلا تصّور «سفید» را در نظر بگیرید. به آسانى مىتوان جهانى را تصور کرد که در آن هیچ چیز سفیدى موجود نباشد. همچنین مىتوان به آسانى جهانى را در خیال آورد که در آن مفاهیمى چون «صندلى» یا «اسب» مصداق نداشته باشند. ولى چنین حالى درباره تصوراتى مانند «وحدت» و «کثرت» و «وجود» و «نیستى» و «گوهر»، ممکن نیست. جهانى بىوحدت، تصوّرناپذیر است. هر جهان تصوّرپذیرى باید یک جهان باشد؛ و باید حاوى چیزهایى باشد که هر یک فقط چیز است. «بسیار» نیز براى هر جهان تصوّرپذیرى به همان اندازه ضرور است که «یکى». همین سخن درباره کلیت و ایجاب و سلب و وجود نیز صادق است. محال است که بتوان جهانى را در اندیشه آورد که هیچ چیز در آن نه پذیراى ایجاب باشد و نه سلب و نه «هست» باشد و نه «نیست».
پس مقولات، درست همان اصل نخستین توضیحدهنده جهانند که ما در پىاش هستیم. مقولات باید دلیلى باشند که جهان نتیجه آن است. و اگر ما بتوانیم این نکته را به تفصیل باز نماییم، کائنات را توضیح دادهایم؛ ولى خواهیم دید که این چشمداشت ما تکلیفى را بر دوش مقولات مىگذارد که هنوز ایفایش را به هیچ رو از آنها نمىتوانیم امید داشته باشیم. ثابت کردیم که مقولات شروط منطقى جهانند. ولى اگرچه مىتوان به یارى استدلال واپس رفت و از مشروط به شرط رسید، لیکن همواره نمىتوان این جریان را معکوس کرد و از شرط به مشروط رسید. در این مورد شروط منطقى همانند شروط علّىاند. وقتى باران مىبارد مىتوانیم استنتاج کنیم که باید آسمان ابرى باشد، زیرا ابر شرط ضرور و علمى باران است؛ ولى نمىتوانیم حکم کنیم که چون آسمان ابرى است باید باران ببارد، زیرا چه بسا که آسمان ابرى است ولى باران نمىبارد. به همین گونه ظاهرآ اگرچه ثابت کردیم که مقولات شروط ضرور جهانند، نمىتوان استنتاج کرد که جهان نتیجه ضرور مقولات است؛ ولى اگر بخواهیم بهراستى جهان را توضیح دهیم، اثبات این نکته بسیار لازم است. هر گونه توضیح راست و درست باید نشان دهد که اگر اصل نخستین مسلّم باشد، جهان نتیجه آن است؛ و چون رابطه اصل نخستین با جهان نه مانند رابطه علّت و معلول، بلکه مانند رابطه دلیل و نتیجه است، لازم مىآید که جهان مطلقآ از مقولات استنتاج شود، همچنان که نتیجه قیاس از مقدمات آن برمىخیزد، ولى در حال حاضر نمىدانیم که این استنتاج را چگونه باید انجام داد. اگر مسلّم بگیریم که مقولات داراى هستى حقیقى و مقدّم بر جهان باشند، مىتوان پرسید که چرا این مقولات باید جهان را پدید آورند؟ چگونه جهان از مقولات منتج مىشود؟ چرا مقولات نباید همچنان تا ابد به حال خود باقى باشد، بىآنکه جهانى از آنها پدید آید؟ ما پیشتر نتوانستیم دریابیم که چرا حتى اگر حقیقت مثال افلاطونى صندلى را بپذیریم، این مثال باید مایه وجود بالفعل صندلىهاى جزئى شود و اکنون نیز نمىتوانیم دریابیم که چرا حتى اگر حقیقت و تقدّم مقولات را بپذیریم، این معنى باید وجود چیزها را براى ما توضیح دهد. براى یافتن پاسخ پرسشهاى بالا باید ثابت کنیم که مقولات الزامآ جهان را پدید مىآورند و در حکم دلیلى هستند که جهان نتیجه آن است و این کار را نیز فقط با استنتاج منطقى جهان از مقولات مىتوانیم انجام دهیم.
هگل ضمن کوشش خود در ایفاى این مهم دریافت که به هیچ گونه نمىتواند از کانت یارى بگیرد. در اینجا توضیح متضمن دو شرط است. کانت یک شرط را براى او فراهم کرد و هگل ناگزیر بود که شرط دیگر را خود پیدا کند. شرط نخست آن است که مقولات باید شروط منطقى جهان باشد. کانت ثابت کرد که مقولات چنیناند. شرط دوم آن است که جهان از مقولات همچون نتیجه منطقى آنها قابل استنتاج باشد. اثبات چگونگى این امر کشف خاصّ هگل و راز روش دیالکتیک او بود. در این مرحله نمىتوان نشان داد که هگل چگونه این مسئله را حل کرد. این نکته را بعدآ دنبال خواهیم کرد و فعلا توجه خود را به ملاحظاتى دیگر معطوف مىکنیم.
ذهن یک مبتدى از چند راه ممکن است درباره حقیقت اندیشه محض یا کلیات محض غیرحسّى سخت آشفته و گمراه شود. مشکل عمده آن است که از اذهان ناآزموده همیشه اصرار دارند که تصدیق حقیقت ذاتى این کلیات را معادل تصدیق وجود آنها انگارند. وقتى گفته شود که اصل نخستین جهان یا مطلق، دستگاهى از مقولات است، این گفته یک رشته اندیشههاى نادرست را در ذهن عامى برمىانگیزد. وقتى بگوییم که دستگاه مقولات اصل نخستین است، یا چیزى است که «پیش از همه کائنات» وجود داشته و جهان آفریده آن است، عامه گمان مىبرند که مقالات مىبایست بیلیونها سال پیش از پیدایش کائنات موجود بوده باشند. ولى این امر چگونه امکان دارد؟ مقولات کجا بودهاند؟ و حال کجایند؟ آیا در فضاهاى دوردست، در آنسوى ستارگان نهفتهاند؟ خیر! زیرا این امر متضمن آن خواهد بود که مقولات هستىهایى مادى باشد. پس آیا مقصود این است که کلیات، چیزهاى غیرمادى و هستىهاى ذهنى از نوع جان و روانند؟ آیا مقولات به یک معنى روح جهانند؟ و اگر پیش از پیدایش جهان وجود داشتاند، وجود آنها را باید چگونه تصور کرد؟ مثلا چگونه مقوله «علت» مىتوانسته منحصرآ و بهتنهایى موجود باشد، بىآنکه علّتها و معلولهاى حقیقى وجود داشته باشد؟
ادامه دارد…