سرمقاله آگوست ۲۰۲۲ – دارای دارایان و دریغی که هرگز دروغ نشد!

نویسنده: شهرداد خبیر

شهرداد خبیر

“آنان که سرگذشت خود را بیاد نسپارند محکوم به تکرار آن هستند”

جرج سانتایانا

نمی خواهم امروز که هشیاری و سخت دلی نیاز دوران پیش رو و فرآینده ایران است مویه (گریه) کنان بر گذر تاریخ اندوهبار میهنم بنگرم امّا بدرستی گذشته چراغ راه آینده است و تنها از پرتو تجارب نیک و بد نیاکانم می توانم سهم خود را در پیش بینی مسیر حوادث محتوم و ارائه راهکارهایی در این زمینه ادا کنم. آنچه در ذهن دارم و نتایجی که در اصلاح امور به آنها رسیده ام به بهای اتلاف!! عمر در تحلیل و مطالعه تاریخ جامعه ایرانی بدست آورده ام. از هم اکنون بگویم: تلخ خواهم نوشت زیرا جز شرنگ (زهر) در ذهن و ناکامی از یکسو و عزم شخصی به دگرگونی “وضعیت واقعا موجود” محصول دیگری از این فرایند زاویه (خلوت) نشینی و تفکر و یادآوری و خوانش (تفسیر) گذشته، بدست نمی آید.
ایکاش در درونم منی از همچو منی (وجدان)، چشمداشت غم زمانه و غم خفتگان خوردن را نمی داشت تا تنها به انسان مجرد می پرداختم یعنی انسانی فارغ از هر گونه تعلق، چون ملیت و مذهب و رنگ، که همزمان ژرفترین احساسات بشری را در من بر می انگیزد چون براستی هر سفید و زرد و سیاه و فقیر و غنی و … را خداوند شایسته کرامت و مهربانی و خوشبختی آفریده که این حالت با ندای درونی قلب من همخوانی بیشتری دارد اما این مسئولیت محدودتر ملّی، که پای مرا در تورمان (شبکه) ملیت و جغرافیا و زمانه خاص کشورم کلافه کرده بنظرم پرمخاطره تر و اخلاقی تر و دشوارتر از پرداختن به انسان کلی می آید که شاید این کلی گویی گریزگاهی با آزادگی و تحرک و رضایت ظاهری بیشتر باشد، همراه و همتراز با غم آلودگی هوا را خوردن و در سوگِ؛ نهنگ ها و دلفین های نشسته در ساحل، نشستن و نخفتن از بیم آب شدن یخهای قطبی و … که در ذات خود البته ارزشی والاتر است. اما برای من:
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند”
نیما یوشیج
عنوان سرمقاله را به جوانی رعنا اختصاص داده ام که در اوج فساد و فتنه زمانه بر سریر (تخت سلطنت) خون نشست. در متون و کتیبه های پهلوی، ساسانیان از تخت جمشید به “صد ستون” و از خاطره ی قومی اجداد خود در شهرب (استان) فارس یعنی هخامنشیان به “دارایان” اشاره شده که از واژه داریوش مأخوذ است. دارا همان داریوش سوم است که سرگذشت او در شاهنامه و اسکندرنامه نظامی ذکر شده، شخصیتی تراژیک که فرجام جوی شرور تاریخ، او را به رندی بر دروازه بسته پایان عصر خویش دژکام و مظلوم و تنها به صلابه کشید.
داستان او تکرار سرنوشت همه ما ایرانیان است: زمانی که از اسب می افتیم همه کسان از خویشاوند و آشنا، که از قِبَل “اصل” ما، در پی اسب ما(موقعیت و قدرت یا ثروت ما) گرد آمده اند، پس از ایراد ضربه ای به سر ما در پی گَرد اسبِ سوار جویای نام دیگر دوان و نوند (سریع)، فریاد زنان هر گونه خویشی و دوستی با ما را نفی می کنند!
تلخ تر آنکه اسکندر آن سوار دیگر انیرانی (اجنبی) بود و این دارای دلاور بعد از تحمل چند شکست که بیشک در اثر رشته ای از دسیسه ها و خیانت ها رخ داده، نزد برادرزاده خود می گریزد تا به تجهیز نیرو بپردازد اما بدست این برادرزاده و همدستانش ناجوانمردانه زخمی و به مرگ فجیعش – بعنوان پیام آمادگی برای سازش با اسکندر- رها می شود. گویند اسکندرِ سگ اندر! بر نعش او گریست و ردای خود را برپیکر بیجانش پیچاند. بر این بن و بنیاد، چه بسیاری که پس از دارا و بدنبال او با صفت شاهنشاه (شاهان شاه) بر این سرزمین حکم راندند اما همچون “دارای دارایان” باید آنها را بیاد آورده و باز شناخت چرا که قربانی چاپلوسی و خیانت و جاه طلبی اطرافیان و نیز غرور شخصی خود گشته اند. می دانم پس از این سلسله سرمقالات، سیل انتقادات و تکفیر بجرم خدشه بر تقدُس و خلوص اخلاقی و فرزانگی نژاد آریایی بسوی من روان خواهد شد اما؛
آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آینه شکستن خطاست!
راستی ام را ببین و به من دار هُش
گرنه چنین است، به دارم بکُش
نظامی گنجوی
این تازه عملکرد نوادگان کوروش، اولین بانی امپراتوری مهربانی و انسانیت و حقوق بشری تاریخ است تا چه رسد به قرون بعد که در اثر هجوم اقوام بیگانه ی دیگر و فتح ایران و حکومت آنان، آن فرهنگ و روابط مشترک اقوام آریایی گسسته می شود و ایران ورهمشوری (ملغمه ای) میگردد از سنت ها و روابط اجتماعی متنوع با درجات متفاوتِ رشد تمدنی، از اقوام بیانگرد و راهزن و غارتگر تا مهاجرین و پناهندگان، در آمیزش با آریائیان و ایرانیان اولیه ساکن که این جغرافیا هستند.
به دارای دارایان باز گردم. گویند که اسکندر پس از آن، استاتیرا دختر دارا و نیز روشنک (رکسانا) دختر یکی از قاتلین او (وخشه ارتا) را بزنی گرفت و نیز پروشات دختر اردشیر سوم نیاک دارا را. گویند او در مراسمی صدها دختر بزرگان پارسی را به همسری سرداران مقدونی سپاهش در آورد! شک ندارم که چه غوغایی در بین پارسیان در نگرفته باشد و چه سر و دستهایی از آنها نشکسته تا در صف از یکدیگر سبقت جویند و دخترانشان را پیشنهاد دهند!
کشتن دارا، تصرف امپراتوری هخامنشی، آتش زدن تخت جمشید و تصرف !! (تجاوز به) استاتیرا، روشنک و پروشات آیا برای تحقیر یک ملت و دریغی بر غفلت و درس ناموزی مداوم همان ملت کافی نیست؟ این دریغ و افسوس خوردنها تا امروز بارها تکرار شده و هرگز به دروغ – متاسفانه – نپیوسته.
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
رودکی
هر گونه تفسیر دیگری از شخصیت اسکندر به جز آنکه می کوشد او را بعنوان یک غربی فرهنگ مدار که در دامان ارسطو فرهیخته شده و توسط غرب تبلیغ می شود، ظاهرا گوش شنوایی ندارد. بگمان من اشک تمساح ریختن او بر پیکر داریوش، برزش کوروش به هنگام بازدید از مقبره او، و تلاش او به درآمیختگی خون مقدونیان فاتح با خون کثیف اشراف خیانتکار پارسیان تنها با آتش زدن تخت جمشید بمثابه نماد نفرت او از ایران و عظمت ایران تبدیل به یاوه ای تاریخی می شود که یک بربر واقعی را می خواهد بر مسند یک فاتح بزرگ (که هست) ولی متمدن و تمدن گستر و انسانگرا در رقابت با کوروش بنشاند.
ادامه دارد…
  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت سی و نهم

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان