سالهای جدایی – قسمت ۱۲

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

و اما در اینجا یک نکته را یاد آور کنم همه آنچه ذکر شد مربوط به سالهای قبل از تهران رفتن بود والان باز گشته بودیم و تنها سرمایه ما سه کودک بود که مانند جان شیرین از آنها نگه داری میکردم آنهم با بیست سال عمر یعنی در اوج نو جوانی. بگذریم دارم از اصل داستان فاصله میگیرم .. و اما وضعیت زندگی جدیدم را تو خونه دایی شوهر با افرادی که وصف حالشون را گفتم براتون بنویسم. خوب توی این محیط تازه زندگی پنج ساله من با سیاوش که توصیف شد همه و یا اکثر فامیل سیاوش را متقاعد کرده بود که من با وجود داشتن کسی که کمکم باشه در اداره بچه ها همیشه در خانه داری سر آمد اکثر خانمهای فامیل هم دوره خودم بودم. در عین بچه داری لباسهای خودم و بچه هام و گاهی حتی پیراهنهای سیاوش را خودم میدوختم. از اول پاییز شروع به بافتن انواع ژاکت شال وکلاه وکفش وجوراب و دستکش را برای افراد خانواده ام میکردم ولی سیاوش هرگز اجازه نمیداد که خودم را خسته کنم برای افراد متفرقه چیزی ببافم یا بدوزم چون می دونست من به این دو هنر مسلط و علاقه مند بودم. میگذاشت آزادانه به سلیقه خودم هر چیزی ضروری و لازم بود ببافم و بدوزم و من پا را از آن فراتر گذاشته تمام کارهای آرایشی اعم از میکاپ صورت، درست کردن مو و ناخنها و هر کار دیگه ای که خانمها برای داشتن اون زیبایی پول خرج میکردن خودم برای خودم انجام میدادم و پس از آرایش شب عروسی من تا ده سال رنگ آرایشگاه ندیدم و اما در این بین با ورودم به این خانه جدید که میشه گفت شباهت به یک هتل یا مسافرخانه داشت من در شرایط خاصی هم قرار گرفته بودم و اونم این بود که علاوه برنگهداری و مواظبت از فرزندانم وظیفه داشتم تمام خونه را همرا دو تا حیاط و باغچه هر روز نظافت کنم. تمام ظرفهای آشپزخانه را بشورم و گاهی هم که میخواستم لباسهای بچه ها را بشورم بطور ناگهانی ننه جون پیداش میشد و با گفتن ..ای قربون دستات برم مادر این دو تیکه را هم برای من یه آبی بزن و نشان به آن نشان که من ساعتها دستم توی تشت رخت چرکها بود و اونم بالای سرم نظارت میکرد که یه تیکه از لباسهای پسرهای مجردش و حتی پسر بزرگ که زن دار بود و گاهی ملحفه ها جا نمونه. من صبح زود غذامو بار میگذاشتم زیرشو کم میکردم و با آرامش مشغول انجام بقیه کارها میشدم و این شده بود برنامه زندگی جدیدم اما سیاوش هیچ اطلاعی نداشت که من در چه موقعیتی قرار گرفته ام تا اینکه یک روز مادر شوهرم که زن بسیار عادل و منصفی بود شاهد این منظره شد و بلافاصله کمی با تندی گفت: مادر چه میکنی این بنده خدا که کلفت عروس و پسرها و نوه های تو که نیست؟ میدونی الان اگرسیاوش از راه برسه چه آبرویی از ما خواهد برد؟ نکن این کارو برو عروست را صدا کن بیاد خودش کارهاشو انجام بده. راستی راستی از قدیم خوب گفتن: “.در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته.” اون عروس تنبل و بخور و بخوابت را بیدار کن تا پاشه اونم خانه داری کنه. حالا این بنده خدا تو روی شما محضوریت داره که دیگه نباید این قدر بهش ظلم کرد. در جوابش اون پیر زن فقط گفت خوب چه فرقی میکنه اینم عروسمونه. مادر شوهر من گفت نه دخترم تو پاشو برو از بچه هات مواظبت کن. پسر کوچکت داره گریه میکنه که من از اون روز متوجه شدم تقصیر خودم هم هست. منکه نباید به خاطر شوهرم تا این حد خودمو خوار و ذلیل کنم تصمیم گرفتم کارها را طوری انجام بدم که سهم زن دایی سر جاش باشه.

  سالهای جدایی - قسمت 30

خوب من در اینجا تقسیم کار کردم اما..تا سماور را روشن میکردم یه فنجون چای برای خودم و مادر شوهرم دم کنم سر گل چایی را باید اول برای ننه جون میریختم بعد مادر شوهر. تا می آمدم به خودم بیام میدیدم ننه جون داره بقیه را برای صرف چای دعوت میکنه. دعوت ننه همون و هجوم پسرها و نوه ها و عروس همان وقتی که من برای خوردن چای مینشستم. مادرشوهر آهسته کمی آب توی قوری میگرفت و یک فنجان چای، که چه عرض شود آب شسته شدن طفاله چای که هیچ طعمو عطری نداشت دستم میداد. و اما موقع غذا خوردن هم درست همین برنامه توسط ننه جون و مادر شوهرم انجام میشد چون عروسشون تازه از خواب بیدار شده بود و معلوم نبود نهار ظهر آنها کی آماده میشه به همین دلیل وقتی من سفره را می انداختم اول کوچکترها بالای سرمون بودن بعد با تعارف ننه وعمه یواش یواش بزرگترها هم به جمع ما اضافه میشدن و باید حدس بزنید غذایی که برای مثلا پنج نفر تهیه شده بود وقتی دور سفره دوازده نفر بشینه میزبان باید چکار کنه. من فقط دست میبردم تو سفره و چند لقمه نون خالی میخوردم که ضعف نرم تا بعد یه فکری برای خودم و بچه هام بکنم و اگرگاهی این چنین سر گذشت من به بی راهه میره چون دلم میخواد بدونید عروسهای حالا از همون شب اول خونه و زندگی جدا میخوان. تقصیری ندارن قطعا این چنین داستانهایی را از زندگی مادر بزرگها شنیده اند و آنچه مسلمه جنس مادر شوهر تغییری نکرده مگر یه ده در صدی. زندگی من تو اون خونه با این همه رنج وعذاب همراه بود با چشم و هم چشمی زن دایی و دایی همسرم چون من به تنهایی تمام کارهای خونه را انجام میدادم و ننه جون مدام تعریف منو میکرد که ببین با این سن کمش چقدر زرنگه و چطور خانه داری و بچه داری و شوهر داری را یکجا انجام میده اما زن تو یا خوابه یا رفته دکتر و بدین صورت حس حسادت هر دوی آنها نسبت به من شدید شده بود و من به وضوح اینو حس میکردم چون گاهی با گفتن متلکهاشون اینو به من میفهماندن. ولی تحمل این وضعیت برای من خیلی اسان نبود و من فقط به خاطر همسرم این بار سنگین را به دوش میکشیدم تا او بتونه فکری برای ما بکنه اما بالاخره حسادت کار خودش را کرد و زن دایی وقتی میدید انگار من محبوبیت خاصی بین افراد فامیل پیدا کردم تصمیم گرفت ضربه نهایی را وارد کنه و اونم این بود که چند تا حرف دروغ از زبان من به مادر شوهر و خواهر شوهرم گفت و متاسفانه همین باعث شد که ما را از خانه بیرون کنند. با ترک آنجا به خانه پدریم رفتیم و در بدو ورود سیاوش گفت می خواهم همه با هم خوشحالی کنیم خواهش میکنم حرفی نزن و این چند دقیقه را صبر کن قول میدم که خیلی خوشحال بشی. من دیگه خیالم راحت شد وسکوت کردم با رسیدن ما، خواهرها هر کدام یکی از پسرها را از ما گرفتن و من با خیال راحت در کنار پدر و مادرم نشستم آنها هم مثل من از آمدن بی موقع ما که وسط هفته بود خیلی متعجب بودن. عاقبت مادرم گفت خیره به امید خدا که در جوابش سیاوش گفت البته خبر خوبیه خواستم ببینم چند روزی شما و پدر می تونید برای ما و با ما وقت بگذارید؟

  سال‌های جدایی - قسمت 29

پدرم پرسید در خدمتتون هستیم کار واجبی پیش آمده؟ بله پدر جان ما قصد خرید خونه را داریم و دلم میخواد از تجربه شما استفاده ببریم. من از فرط خوشحال پریدم به هوا و گفتم وای راست میگی؟ پس دروغم چیه؟ آخه تو که پول خرید خونه نداری از کجا؟ و این سئوالی بود که برای همه ما پیش آمده بود؟ در این موقع سیاوش جواب داد من یک در خواست مبنی بر خرید خانه به اداره داده بودم و امروز حسابداری منو خواست وگفت با در خواستم موافقت شده و ما می تونستیم خونه ای با قیمت سی هزار تومان پیدا کرده و بخریم. خدا میدونه در این موقع گویی دنیا را به من هدیه داده بودن. به هر حال من و مامان و بابا همراه سیاوش تا غروب آفتاب در شهر آبادان حدود هفت هشت مورد خانه تازه ساخت را دیدیم ولی هر کدام ایراد خاص خودش را داشت. آنروز موفق نشدیم و موکول شد به فردا. روز بعد باپدر ومادر راه افتادیم ولی فایده نداشت. سیاوش هم گفت من بیشتر از یک هفته مهلت ندارم باید فوری خونه پیدا کنم. در این موقع پدر پیشنهاد جالبی داد و گفت شما که کارت خرمشهره چرا میخواهی آبادان خونه بخری و در اینجا بود که همه با هم موافقت کردیم برای خرید این خونه بریم خرمشهر و در عرض دو روز ما خونه را پیدا کردیم وکارهای سند و همه چیز تموم شد. آخرهفته اسباب کشی کردیم تو خونه جدید اثاثه و وسایل جدید هم خریدم و خلاصه زندگی مرتب شد. پسر بزرگم مهدی را هم مدرسه گذاشتم که نزدیک به خونه بود.

زندگی در آرامش میگذشت که یک روز جمعه سیاوش هم خونه بود و داشت با بچه ها بازی میکرد. زنگ خونه به صدا درآمد. خود سیاوش برای باز کردن در رفت. بعد از چند لحظه صداهایی بگوشم خورد خیلی آشنا که با سیاوش سلام علیک میکردن. وای این که صدای دایی! اونه، اینم صدای مادرشه و توی همهمه و هیاهوی احوال پرسی چند تا صدای دیگه هم بگوش میرسید. چی میشنیدم و چند دقیقه بعد چی دیدم؟ مادر شوهر، دایی، و زن دایی و بچه هاشون وای خدای من اینها چطور روشون شده با اینکه ما را از خونشون بیرون کردن و تو گوش شوهرم زدن الان اینجا هستن. خوب به هر حال منم مادر بودم و این احساس دل تنگی برای فرزند را درک میکردم. حتما مادر شوهر اصرار کرده آنها را آورده. رفتم جلو دست مادر شوهرم را بوسیدم وبا بقیه احوال پرسی کرده و آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کردم ولی خیلی برام تعجب آور بود. آخه چطور؟ قانون خانواده های ما این بود که کوچکترها باید به دست بوسی بزرگترها برن ولی الان چی شده. آنروز من از آنها فقط به خاطر همسرم که آبروش حفظ بشه پذیرایی کردم و میدیدم که همسرم هم خوشحاله. وقتی بعد از ظهر شد دایی و زن دایی با بچه هاشون آماده رفتن شدن ولی مادرشوهر از جاش تکون نخورد و موقع رفتن دایی گفت خواهر اینم خونه پسرت دیگه ناراحت نباش فکر کنم اینجا راحتتری؟ مادرشوهر هم گفت آره برادر شما برید به امان خدا و این شد که مادر شوهر من آمد خونه ما و ماندگار شد. خوب مادر بود و طبعا برای من و همسرم و بچه هام عزیز و درست یک هفته ای از آمدنش به خونه ما میگذشت که یک شب به نحو عجیبی حالش بد شد و ما فورا اونو رسوندیم بیمارستان و بعد از چندتا آزمایش که ازش گرفتن اونو بستری کردن. وای خدا میدونه ما چقدر ناراحت شدیم و در همین زمان من هم حالم بد شد و مدام تهوع و سر گیجه داشتم که سیاوش گفت فکر کنم بهتره ننه منصور را بیاریم که دوست صمیمی مادرم هست. خانم پخته و جا افتاده ایه، میتونه خونه را اداره کنه و از مادر هم مراقبت کنه تا ببینم تو چرا حالت بده و همین کار را کرد. ننه منصور از دوستان بچگی مادر شوهرم بود و زنی کارکشته و دانا بود. به مجرد اینکه منو دید به همسرم پیشنهاد داد اول باید خانم را ببرم دکتر ببینم ناراحتیش چیه. خیالمون که راحت شد مادر را بیاریم خونه. من از او مواظبت میکنم. این شد که به اتفاق او رفتم دکتر و بعد از یه سری آزمایشات دکتر گفت شما هیچ بیماری ندارید و تا آمدم خوشحالی کنم گفت ولی بهتون تبریک میگم بارداری و برای همین حالت بده. وقتی این حرف از دهان دکتر بیرون آمد چیزی نمانده بود که نقش زمین شم و با تعجب گفتم: “ولی دکتر من دیگه بچه نمیخوام.” در جوابم گفت خانم گذشته. شما الان سه ماه بارداری. گفتم: تا خواستم حرف بزنم گفت ببین خانم ناشکری نکن در روز من چندین زن را میبینم که میان مطب و درمان میکنن که خداوند یک بچه به آنها بده. حالا خدا بیدرد سر نعمت به شما داده نا شکر نباش برو وم واظب خودت و این بچه باش.
وقتی به خونه برگشتم به اطاقم رفتم و در حال گریه کردن بودم که صدای سیاوش به گوشم خورد. از ننه منصور سراغم را میگرفت و جواب ننه منصور را شنیدم که تو اطاقشه خیلی ناراحته کمی دلداریش بده. و در یک لحظه سیاوش بالای سر من بود چی شده چرا اینقدر ناراحتی مریضی بدی گرفتی؟

  سال‌های جدایی - قسمت 10

با صدایی گرفته گفتم نه بابا بازم حامله هستم. یک دفعه از جا پرید و گفت خدا را شکر! تو که منو ترسوندی! چرا با خودت این کارو میکنی؟ گفتم آخه تو که متوجه نیستی من برای بزرگ کردن این بچه ها چقدر زجر و زحمت میکشم. ای بابا من که گفتم اگر به کمک نیاز داری یک نفر را بیاریم کمکت کنه و من دیدم اون تو یه دنیای دیگه ای سیر میکنه با غم و حرس خوردن خودم کنار آمدم.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان