ایستگاه ضرب المثل های فارسی

آب از سر چشمه گل‌آلود است

در روزگاری نه‌چندان دور، در روستایی سرسبز، چشمه‌ای زلال و پاکیزه جاری بود که همه اهالی برای نوشیدن و آبیاری از آن بهره می‌بردند. این چشمه نماد برکت و آرامش بود، تا آن‌که مردی به نام جعفر، بی‌توجه به طبیعت و حرمت آن، تصمیم گرفت کانالی برای مزرعه‌اش از دل چشمه حفر کند. در حین کار، خاک و گل را بی‌ملاحظه در مسیر آب ریخت. آب چشمه که تا دیروز زلال بود، گل‌آلود شد و دیگر برای نوشیدن مناسب نبود. مردم روستا حیران ماندند که چرا آب، با وجود گذر از سنگ‌ها و مسیرهای طولانی، همچنان آلوده است. علی، کشاورز درستکار روستا، گفت: «آب از سر چشمه گل‌آلود است. تا سرچشمه پاک نشود، هیچ اصلاحی در مسیر فایده ندارد.»

این حکایت، نمادی‌ست از آن‌که اگر ریشه‌ی کار یا نیت از آغاز نادرست باشد، نتیجه نیز آلوده خواهد بود—چه در مدیریت، چه در روابط، چه در ساختارهای اجتماعی.

فیلش یاد هندوستان کرده

در زمان‌های قدیم، مردی به نام کریم در سیرکی کار می‌کرد که فیل‌هایی از هندوستان را برای نمایش آورده بودند. یکی از فیل‌ها، پس از سال‌ها زندگی در غربت، روزی بوی خاصی از ادویه‌ای هندی را شنید و بی‌قرار شد. شروع به ناله کرد، غذا نخورد، و مدام به سمت شرق نگاه می‌کرد. مربی سیرک گفت: «فیلش یاد هندوستان کرده!» یعنی دلش برای وطنش، برای خاطرات گذشته، برای روزهای خوشی که در آن سرزمین داشته، تنگ شده است. این مثل، کنایه از حالتی‌ست که کسی به گذشته‌ی شیرین خود دچار دلتنگی می‌شود و میل بازگشت به آن دارد—خواه دوران کودکی باشد، خواه عشق قدیمی، یا حتی خاطرات یک مکان خاص.

نرود میخ آهنین در سنگ

در روزگاری دور، کاروانی ایرانی پس از انجام معاملات تجاری در یونان، در راه بازگشت به وطن، از مسیر کوهستانی عبور می‌کرد. در این مسیر، گروهی راهزن که در میان سنگ‌ها پنهان شده بودند، به کاروان حمله کردند و اموالشان را غارت کردند. کاروانیان که مرد جنگی همراه نداشتند، شروع به گریه و زاری کردند و از خدا و پیامبر طلب کمک نمودند. یکی از آن‌ها گفت: «لقمان حکیم در میان ماست، او زبان یونانی می‌داند. شاید بتواند با دزدها صحبت کند و آن‌ها را از غارت منصرف کند.»

لقمان که گوشه‌ای نشسته بود، پاسخ داد: «دل اینان سنگ شده است. اگر با نصیحت سر به راه می‌شدند، دزد نمی‌شدند. حرف من روی آن‌ها هیچ تأثیری ندارد. حرف من مثل میخی است که روی سنگ بکوبند.»

از آن زمان، هرگاه کسی در برابر نصیحت و اندرز بی‌توجهی نشان دهد و بر روش نادرست خود پافشاری کند، گفته می‌شود:
«نرود میخ آهنین در سنگ.»

با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت!

در روزگاری دور، بازرگانی خوش‌نام از شیراز قصد سفر به بغداد داشت تا کالای خود را بفروشد. او سه راه پیشِ رو داشت:
یکی راه کوهستانی، که کوتاه بود ولی پرخطر؛ دیگری راه بیابانی، که طولانی بود اما امن؛ و سومی، راهی از میان روستاها، که پر از مردم و فرصت گفتگو.

پیش از حرکت، پیر دانایی به او گفت: «اگر می‌خواهی به سلامت برسی و سود ببری، سه چیز را فراموش نکن:
یا با زبان خوش با مردم سخن بگو، یا با پول زیاد دل‌ها را نرم کن، یا راهی را انتخاب کن که نزدیک باشد، تا زودتر از خطر بگذری.»

بازرگان اندیشید و گفت: «من زبان خوش دارم، پول هم بی‌نیاز نیستم، اما راه نزدیک خطرناک است. پس با زبان و سخن نیکو، دل‌ها را می‌برم.»

در طول سفر، هر جا که با مانعی روبه‌رو شد—چه نگهبان، چه روستایی، چه راهزن—با ادب و احترام سخن گفت، و گاه هدیه‌ای کوچک داد. همه با لبخند راه را برایش باز کردند. وقتی به بغداد رسید، سودی بیشتر از انتظار برد. و در بازگشت، این مثل را بر زبان آورد:
با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت!

پیش از چوب، غش و ریسه می‌رود

در یکی از محله‌های قدیمی تهران، پسربچه‌ای به نام نادر بود که همیشه شیطنت می‌کرد و به حرف بزرگ‌ترها گوش نمی‌داد. مادرش بارها با مهربانی او را نصیحت می‌کرد، اما نادر همچنان به بازیگوشی‌هایش ادامه می‌داد.

روزی، نادر در کوچه شیشه‌ی خانه‌ی همسایه را شکست. مادرش که از رفتار او خسته شده بود، چوبی برداشت و گفت:
«این بار باید تنبیه شوی، تا یاد بگیری!»

نادر همین‌که چوب را در دست مادر دید، پیش از آن‌که حتی ضربه‌ای بخورد، شروع کرد به گریه و زاری، خودش را به زمین انداخت، غش کرد، و ریسه رفت—انگار که بدترین بلا بر سرش آمده باشد!

همسایه‌ها که صدای گریه‌اش را شنیدند، از خانه بیرون آمدند. یکی از آن‌ها با خنده گفت:
«پیش از چوب، غش و ریسه می‌رود!»

از آن روز، هر وقت کسی پیش از مواجهه با مشکل یا تنبیه، بیش از حد واکنش نشان می‌داد یا خود را به ضعف می‌زد، این مثل را به کار می‌بردند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان