کتاب نادرشاه افشار ۷۳

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

انتقام هولناک

به محصور شدگان شهر شیراز با بوق و کرنا خبر دادند اشرف که در انتظارش بودید در چنگ ظل الله اسیر است، تسلیم شوید، از غضب قبله عالم بترسید.

یاران اشرف خندیدند و فکر کردند برای اغوای آنان چنین حرف هائی می زنند…

سران سپاه شاه تهماسب که متوجه شده بودند سرداران اشرف و حاکم شیراز تا چه حد سرسخت و لجوج هستند به عرض ظل الله رساندند و اجازه خواستند چوب بستی بلند در برابر شهر زده شود، اشرف را بالای آن ببرند تا مردم شیراز از بالای برج و باروی شهر او را ببینند، وقتی که قطع امید از اشرف کردند آن وقت تسلیم خواهند شد. ظل الله اجازه فرمود عده ای از سپاهیان دست به کار شدند، با نیزه و چوب و تخته و طناب مشغول بر پا کردن داربستی شدند. اشرف منتظر بود فرمان قتلش صادر شود و زودتر راحت گردد اما حضرت ظل الله می خواست حداکثر زجر ممکن به اشرف داده شود، آن قدر او را زنده نگاهدارد و رنج دهد تا دست از سماجت و سرسختی برداشته از او طلب عفو ماید، وقتی که به التماس افتاد، وقتی اظهار عجز کرد آن وقت دستور قتلش بدهد و جانش بگیرد.

محافظین برج و باروی شهر شیراز متوجه شدند داربستی بر پا می شود. حاکم شهر و تمام سرداران سپاه در برج مقابل سپاه شاه تهماسب جمع شده کنجکاوانه به تماشا پرداختند. به وسیله بوق و کرنا به آنان فهماندند همین که ساختمان داربست تمام شد اشرف اسیر شده را بالای داربست خواهند آورد تا مردم شهر شیراز به چشم خود کسی که در انتظارش هستند و برای خاطر او تا این حد سرسختی مینمایند ببینند. موقعی که داربست تمام شد سرنشینان برج و باروی شهر شیراز منتظر بودند ببینند آیا گفته ها صحیح است!؟ آیا واقعاً اشرف ر ا گرفته اند و اسیر کرده اند؟!

به فرمان ظل الله اشرف را به طرف داربست بردند. یاران اشرف به دقت به اسیری که به طرف داربست می آوردند نظر کردند. عده ای گفتند: خود اشرف است. دسته ای اظهار داشتند این شخص اشرف نیست شاید اسیر دیگری که شبیه او است برای گول زدن ما به طرف داربست می آورند.

وقتی اشرف به پای داربست که نزدیک برچ و باروی شهر بر پا شده بود رسید، متوجه شدند چشم هایش کور است، دهانش متورم شده قیافه اش به کلی عوض گردیده است. فکر کردند بدون شک دیگری است. در نظر حاکم شیراز و سرداران افغانی که در برج و باروی شهر بودند غیر ممکن بود، اشرف گرفتار چنان وضع و حال شده باشد.

طبق دستور دو نفر که در بالای داربست بودند طنابی سرازیر کردند، کسانی که در پایین بودند طناب را گرفتند. سرداران اشرف تصور کردند با این طناب خیال آویختن آن شخص که می خواهند به جای اشرف قالب کنند دارند. به این جهت این صحنه سازی را تفریحی دانسته به این بازی خندیدند. باز هم چند نفری در بین آنان بودند که فکر می کردند خود اشرف است که به این حال و روز افتاده ولی به روی خود نمی آوردند. برای آنان غیرقابل قبول بود، سردار بزرگی چون اشرف این طور عاجز و ناتوان باشد،‌ برای آنان معقول نبود اشرف با آن هیبت و عظمت به این روز افتاده باشد. آن کسانی که می خندیدند و تفریح می کردند منتظر بودند ببیند عاقبت کار چه می شود؟

طناب را به کمر اشرف بستند، دو نفری که در بالای داربست بودند او را بالا کشیدند. چند نفر دیگر هم به دنبال اشرف بالا رفتند. از طرف سپاه شاه تهماسب مرتباً به ساکنین شهر خطاب می شد سرنوشت کسانی که با حضرت ظل الله درافتند چنین است، تا وقت هست از کرده پشیمان شوید، سرتسلیم و اطاعت فرود آورید، به جان خود رحم کنید اما تمام این گفته ها را حاکم شهر و سرداران سپاه اشرف رجزخوانی تصور می نمودند. اگر هم در باطن به چیز دیگری فکر می کردند به ظاهر باز هم می خندیدند.

در تمام مدتی که داربست بر پا می شد، شاه تهماسب در فکر بود چگونه اشرف را زجرکش کند، در این هنگام که او را در بالای داربست می دید فکری به خاطرش رسید.

قبل از آن که اشرف به پای داربست برده شود، قبل از آن که او را پای داربست بکشند دستور داده بود مواظب باشند خودش را از بالا به پائین پرتاب نکند، مفت و مسلم نمیرد، به این جهت او را طناب پیچ کرده قدرت حرکت را از او سلب کردند، مراقب بودند امتثال امر همایونی بشود.

اشرف کور بود اما حواسش کاملاً به جا بود او خوب فهمید تمام این بازی ها برای این است که ساکنین شهر شیراز مرعوب گردند و تسلیم شوند روی این اصل صدایش در نمی آمد، فکر می کرد با این قیافه و این هیبت شاید یارانش او را نشناسند، خیال می کرد بهتر است سردارانش پی به این موضوع نبرند و استقامت کنند و دمار از روزگار شاه تهماسب بکشند.

هر چه اصرار کردند اشرف حرفی بزند، به ساکنین شهر بگوید تسلیم شوند حرفی نزد. به او وعده دادند اگر دستور داد و ساکنین شهر تسلیم شدند، نزد قبله عالم شفاعت خواهند کرد و نخواهند گذاشت کشته شود. اما اشرف که می دانست رهائی از مرگ برایش امکان ندارد با کینه ای که شاه تهماسب از او دارد به او امان نخواهد داد، حرف نمی زد. وقتی که اصرار آنان را دید فکری به خاطرش رسید. تقاضا کرد دست و پایش را باز کنند تا سر پا بایستد و به ساکنین شهر بگوید: تسلیم شوند.

او را سر پا نگاه داشتند، برای این که نشان دهند حسن نیت دارند دست ها و پاهایش را آزاد کردند.

همین که اشرف حس کرد آزاد شده است جستی زد و خود را از بالای داربست به طرف پائین پرتاب کرد.

او کور بود و نمی دید اطرافیانش چگونه مراقب او هستند و با چه حیله او را از افتادن به پائین ممانعت خواهند کرد.

اشرف خوشحال بود، فکر می کرد با سر به زمین خواهد افتاد، در دم جان خواهد داد و داغ زجر دادن بر دل شاه تهماسب باقی خواهد گذاشت.

طناب هائی که حلقه مانند در اطراف اشرف نگاه داشته بودند کشیده شده به دور کمرش محکم شد، در وسط هوا معلق گردید. برای مرتبه دیگر به بالای داربست کشانده شد. اشرف غرشی از یأس کشید، در برابر ناسزاهائی که شنید سکوت کرد.

شاه تهماسب که ناظر این منظره بود فکر می کرد: اشرف کهنه کار حرف نخواهد زد. برای این که انتقام از او بگیرد جلاد را احضار کرد، دستوری به او داد، جلاد سر تعظیم فرود آورد و به طرف داربست به راه افتاد. همین که به پای داربست رسید تمام چشم ها متوجه او گردید. همگی تصور کردند جلاد برای تمام کردن کار اسیر آمده است. جلاد با وقار و طمأنینه از داربست بالا رفت، همگی متوجه جزئی ترین حرکات جلاد شده می خواستند بدانند با محکوم چه می کند؟! عده ای حدس می زدند همین که جلاد بالا رسید سر از تن اشرف جدا خواهد کرد،‌ دسته ای فکر می کردند او را شقه خواهد کرد، بعضی ها فکر می کردند، قطعه قطعه، ریزه ریزه یکی بعد از دیگری اعضای بدنش را قطع خواهد نمود.

هر کس فکری می کرد. سکوت محض برقرار شده بود.

اشرف کور نمی دانست این سکوت برای چیست؟ وقتی که شنید اطرافش زمزمه می کنند جلاد آمد! خوشحال شد، آرزو داشت هر چه زودتر برسد و خلاصش کند.

جلاد همین که بالای داربست رسید شروع به کار کرد. چند قطعه طناب محکم که از موی بز بافته شده بود از کمر باز کرد، یکی از آن ها را به مچ دست راست اشرف بست و سر دیگرش را به یکی از چوب ها داربست محکم کرد، طناب دیگر را به دست چپ و به چوب دیگر داربست محکم نمود. کسانی که در بالای داربست حاضر بودند به جلاد کمک کردند و مواظب بودند اشرف برای مرتبه دیگر خود را به پائین پرتاب نکند.

جلاد به کار خود ادامه داد، هر یک از پاهای اشرف را مانند دست ها به یکی از چوب های داربست محکم نمود. به این ترتیب اشرف در بالای داربست به چهار میخ کشیده شد. جلاد دستور داد دیگران از داربست پائین بروند.

همگی فکر کردند کار تمام شد. اشرف باید در بالای داربست گرسنه و تشنه بماند تا بمیرد. منتظر بودند بعد از آن که دیگران پائین آمدند جلاد هم از داربست پائین آید.. اما بر خلاف انتظار همگی جلاد به کار خود ادامه داد. لباس های اشرف را یکی بعد از دیگری از تنش درآورد،‌ او را عریان نمود.

باز هم همگی تصور کردند نه تنها باید گرسنه و تشنه بماند بلکه گرمای آفتاب و سردی هوای شب را باید حس کند و آزار بکشد.

اشرف کور ناتوان هم که منتظر مرگ بود شاید همین فکرها را می کرد، شاید هم از جلاد درخواست می کرد زودتر خلاصش کند. همگی فکر می کردند: حالا که جلاد محکوم را لخت کرده است، از داربست پائین خواهد آمد ولی جلاد مثل این که اول کار است آستین های خود را بال زد، پرهای لباده خود را از دو طرف بالا آورد و در دو طرف کمر محکم کرد. کارد خود را از کمر کشید، در نزدیک پای اشرف زانو زد و شروع به کار کرد. تمام چشم ها با کنجکاوی ناظر این صحنه بود، همگی می خواستند بدانند جلاد چه خواهد کرد؟

اشرف هم انتظار داشت بداند: جلاد بعد از چهار میخ کشیدن و لخت و عور کردن تنش چه خواهد کرد؟!

تیغه کار به کار افتاد، اشرف سوزشی در پوست ساق پای خود احساس کرد. او تصمیم گرفته بود فریاد نزند، صدا نکند، ساکت و صامت مرگ را استقبال نماید.

جلاد پس از ایجاد شکاف کوچکی در پوست ساق پای اشرف نی مخصوصی که داشت از کمر بیرون آورد، آن را از شکافی که داده بود زیر پوست وارد کرد، دهان خود را به سر دیگر نی گذاشت، نفس بالا کشید و با تمام قوت به داخل نی فوت کرد، هوا به زیر پوست وارد شد، قسمتی از پوست از بافت های زیرین جدا گردید.

اشرف تازه متوجه شد حساب از چه قرار است؟ او نمی خواست صدا بدهد، او نمی خواست فریاد بکشد اما هر مرتبه که جلاد به داخل نی با قوت فوت می کرد منتهای زجر و زحمت، سوزش و درد را حس می کرد، سعی کرد فریاد نزند، کوشید تحمل درد و رنج بنماید اما سوزش و درد بی تابش کرد، دیگر نتوانست طاقت بیاورد، بی اختیار فریادش بلند شد…

ادامه دارد…

 

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان