گردآورنده: فرنگیس حسینی
داستان اول: باب بلبل و شاهین
در روزگاران قدیم، روزی روزگاری در میان جنگلی سبز و خرم، بلبلی خوشآواز و شاهینی تیزپرواز با هم زندگی میکردند. بلبل که با صدای دلنشینش دل همه را به وجد میآورد، در میان شاخههای نرم درختان شکوفهزده آواز میخواند و روزگار را زیبا میکرد. شاهین اما، شکارچیای نیرومند و سریع بود که با تیزبینی و نیروی خود، همه پرندگان کوچک را به هراس میانداخت.
یک روز، بلبل به شاهین گفت: «ای شاهین بلندپرواز، تو که شکارچی بینظیری هستی و با سرعت خود آسمان را درنوردی، آیا دوست داری که صدای زیبای مرا بشنوی؟»
شاهین که معمولا به آواز پرندگان توجهی نداشت، گفت: «صدای تو شاید زیبا باشد، اما من برای شکار و گذران زندگی به سرعت و قدرت خود نیاز دارم، نه به آوازها و ترانهها.»
بلبل پاسخ داد: «ای دوست من، آواز من نه تنها برای شنیدن است، بلکه برای دل و جان است. هرکس دلش به ترانهها خوش باشد، به زندگی نگاهی زیباتر دارد.»
شاهین از این سخن تعجب کرد و گفت: «پس بگو که چگونه آواز تو میتواند برای من سودمند باشد؟»
بلبل گفت: «اگر تو برای لحظهای گوش فرا دهی، خواهی دید که آواز من میتواند تو را از خطرهای پنهان در جنگل آگاه سازد، حتی شکارچیان بزرگتر را که به دنبال تو هستند.»
شاهین کنجکاو شد و پذیرفت که چند روزی به آواز بلبل گوش دهد. روزها گذشت و شاهین در کنار بلبل نشست و به آوازهای دلنشینش گوش داد. کمکم روحش سبکتر شد و حواسش به ریزهکاریهای محیط اطراف بیشتر گردید. دیگر به تنهایی به شکار نمیرفت بلکه با دقت و هوشیاری بیشتری عمل میکرد. یک روز هنگام پرواز، شاهین متوجه شد که تلهای از سوی شکارچیان برایش پهن شده است. او با استفاده از حواس و هوشیاری که از آواز بلبل آموخته بود، موفق شد از تله فرار کند. پس از این تجربه، شاهین به بلبل گفت: «ای دوست مهربان، اکنون میفهمم که آواز تو نه تنها زیباست بلکه برای زنده ماندن و هوشیار بودن نیز مفید است.»
بلبل لبخندی زد و گفت: «آری، ای شاهین نیرومند، هر کدام از ما تواناییهایی داریم که مکمل دیگری است. اگر هر کس فقط به تواناییهای خود تکیه کند، ممکن است در خطر بیفتد.»
از آن روز، بلبل و شاهین نه تنها دوست شدند، بلکه با هم در جنگل حکمت و مهربانی پخش کردند و همه موجودات از دوستی آنها بهرهمند شدند.
داستان دوم: باب زاهد و راسو
در روزگاری دور، در دهکدهای کوچک و آرام، زاهدی زندگی میکرد که به دنیا دل نبسته بود و همیشه به دنبال راهی برای رسیدن به کمال روحی بود. این زاهد، سادهزیست و پرهیزکار بود و به هیچ چیز دنیوی اهمیتی نمیداد. یک روز هنگام گشتوگذار در جنگل، به راسوئی برخورد کرد که در حال شکار بود. راسو، حیوانی زیرک و چابک بود که با دقت و سرعت شکار میکرد. زاهد با تعجب نگاهش کرد و گفت: «ای راسو، چرا با چنین تلاش و مشقتی در پی غذا هستی؟ مگر نه این که دنیا فانی است و تو باید به دنبال رهایی از آن باشی؟»
راسو با نگاه هوشمندانهای پاسخ داد: «ای زاهد، من به دنبال غذا میروم تا زنده بمانم و بتوانم زندگی کنم. اما تو چرا با دنیا قطع رابطه کردهای؟»
زاهد گفت: «دنیا محل فریب و گمراهی است. من میخواهم روح خود را پاک نگه دارم و به دنیای واقعی برسم.»
راسو گفت: «ای زاهد، اگر تو از دنیا جدا شوی و هیچ چیز نخورده و نپوشیده باشی، چگونه میخواهی این روح پاک را نگه داری؟ بدن بدون غذا و نیرو نمیتواند پایدار بماند.»
زاهد اندیشید و گفت: «تو حرف درست میزنی، اما من به دنبال چیزهای دنیوی نیستم.»
راسو لبخندی زد و گفت: «دنیا و روح مانند دو بال پرندهاند. اگر یکی از آنها نباشد، دیگری نیز نخواهد توانست پرواز کند. تو باید هم به جسم و هم به روح خود اهمیت بدهی.»
زاهد با شنیدن این سخن، به فکر فرو رفت و به تدریج دانست که میتواند با داشتن میانهروی در زندگی، هم به روح و هم به جسم خود توجه کند. او شروع به خوردن غذاهای ساده و زندگی در تعادل نمود، بیآنکه از هدف خود که پاکی و معنویت بود، فاصله گیرد. از آن پس، زاهد و راسو دوست شدند و حکمت زندگی را با یکدیگر به اشتراک گذاشتند و به دیگران نیز یاد دادند که زندگی واقعی، در میانهروی و تعادل است.
داستان سوم: باب شاه و مرغ فنزه
در شهری بزرگ و پرشکوه، شاهی حکیم و خردمند فرمانروایی میکرد که همه مردم او را به عدالت و درایت میشناختند. در یکی از روزهای بهاری، شاه به باغچه کاخ خود رفت و مرغ فنزهای زیبا دید که به آرامی بر روی شاخهها مینشست و آواز میخواند.
مرغ فنزه پرندهای بود که به خاطر زیبایی پرهایش و آواز دلنشینش مشهور بود. شاه تصمیم گرفت که مرغ را به قصر بیاورد تا همیشه او را در کنار خود داشته باشد. مرغ فنزه پس از مدتی در قصر ماند و به آواز خواندن ادامه داد، اما با گذشت زمان، آوازش رنگ و بوی اولیه را از دست داد و آرامتر شد. شاه از این موضوع ناراحت شد و از یکی از مشاورانش پرسید: «چرا مرغ فنزه دیگر مانند گذشته آواز نمیخواند؟»
مشاور پاسخ داد: «شاهنشاه، این پرنده آزادانه و در فضای باز آواز میخواند. وقتی او را از طبیعت جدا کردهایم و در قصر محبوس کردهایم، او دیگر آن شور و نشاط اولیه را ندارد.»
شاه با این سخن آگاه شد که هر موجودی نیازمند آزادی و فضای مناسب خود است تا بتواند استعدادها و زیباییهایش را به نمایش بگذارد. او مرغ فنزه را به باغ بزرگ قصر بازگرداند و اجازه داد که آزادانه پرواز کند و آواز بخواند. مرغ فنزه دوباره شاداب و خوشصدا شد و شادی را به همه باغ و کاخ بازگرداند. شاه این درس را آموخت که نباید زیبایی و استعداد دیگران را به زور و محدودیت حفظ کرد، بلکه باید به آنها آزادی داد تا شکوفا شوند.